ماجرای نامه «شیر صحرا»ی ایرانی به صدام حسین
و پاسخ صدام به او | وقتی دهان همه فرماندهان از تعجب باز ماند
«حسن آبشناسان» از فرماندهان جنگهای نامنظم که به «شیر صحرا» مشهور بود، نامهای به صدام نوشت و تقاضای هماورد کرد تا در دشت عباس، مردانه بجنگد نه این که مناطق مسکونی را بمباران کند.
امروز، چهارشنبه -۱۹ اردیبهشت- سالروز شهادت حسن آبشناسان یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس است که با انجام عملیات های نفوذی در خاک عراق ضربات سنگینی به دشمن وارد کرد و در نامه ای هم که به صدام نوشت، باعث شد تا رژیم بعث یک ژنرال عراقی را به دشت عباس بفرستد که به همراه نیروهای کارآزموده اش به اسارت آبشناسان درآمد.
آبشناسان در اردیبهشت سال ۱۳۱۵ در خانوادهای مذهبی و در یکی از محله های تهران چشم به جهان گشود. او پس از اخذ مدرک متوسطه به دانشکده افسری راه یافت و با درجه ستوان دومی فارغ التحصیل شد. وی در نخستین دوره رِنجر (تکاوری) که در مرکز پیاده شیراز تشکیل شد، شرکت کرد و تا سال ۱۳۵۶ دوره های عالی ستاد فرماندهی، دورههای چتربازی و تکاوری را در داخل و خارج از کشور گذراند. آموزش در برخی از دوره ها را نیز پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل ارتش جمهوری اسلامی ایران ادامه داد.
دوره های مختلف تربیت بدنی، دریافت درجه استادی در چندین رشته ورزشی و ترویج ورزش باستانی و سایر ورزش ها در میان افسران ارتش، گذراندن دوره عالی زبان انگلیسی در سال ۱۳۴۹، شرکت در دوره عالی رزم پیاده در سال ۱۳۵۱، حضور در دوره آموزشی فرماندهی و ستاد (دافوس) در سال ۱۳۵۴، شرکت در دوره آموزش هوابرد و چتربازی در سال ۱۳۵۶، شرکت در مسابقات بین المللی گروه های تجسس و نجات ارتش های جهان در انگلیس و کسب مقام اول برای تیم ایران در سال ۱۳۵۶، شرکت در دوره تکمیلی تکاوری کوهستان در سال ۱۳۵۷ و تدریس و آموزش در دورههای تکاوری در مرکز پیاده شیراز از دوره هایی بود که آبشناسان در آن شرکت داشت.
این چریک جنگهای نامنظم یکی از فرماندهان تکاور بود که در طول جنگ تحمیلی و پیش از آن اقدامات نفوذی و نظامی متعددی انجام داد که به گواه همرزمانش به دلیل میزان خطر، بسیار سخت و غیرقابل انجام بودهاند.
آموزش نظامی به عشایر تا اسارت اولین گروه از نیروهای بعثی
با آغاز حمله تجاوزکارانه ارتش بعثی عراق به میهن اسلامی در ۳۰ شهریور سال ۱۳۵۹، آبشناسان با اصرار زیاد تقاضای حضور در جبهه های دفاع مقدس را داشت و در نخستین روزهای جنگ، خود را به قرارگاه مقدم جنوب معرفی کرد و دوشادوش رزمندگان دلیر و حماسه ساز به مقابله با دشمن بعثی پرداخت. وی در محورهای مختلف استان خوزستان و عشایر منطقه دشت عباس را مسلح کرد و به جوانان آنها آموزش های لازم نظامی میداد و همراه دیگر نیروهای مردمی به ویژه بسیجیان به جنگ نامنظم در این دشت می پرداخت.
آبشناسان در نخستین روزهای حضور در میدان های دفاع مقدس، همراه با بسیجیان عشایر که به آنان آموزش نظامی داده بود، با تیمهای ۱۰ نفره به واحدهای ارتش متجاوز حمله کرد و ضمن کشتن ۱۰ نظامی عراقی و انهدام تعدادی از تجهیزات آنها، هفت تن از نیروهای متجاوز را به اسارت درآورد که نخستین گروه از اسرای عراقی جنگ تحمیلی به شمار میآیند.
وی نخستین رزمنده مقاومت مردمی بود که برای تاخت و تاز بر اشغالگران متجاوز در جبهه های نبرد از موتورسیکلت تیزرو استفاده کرد و این ابتکار را برای مقاصد نظامی رواج داد. آبشناسان در سال ۱۳۶۲ به فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهدا (ع) در غرب کشور برگزیده شد. آنگاه با همکاری شهید محمد بروجردی، شهید ناصر کاظمی و شهید محمود کاوه به سازماندهی نیروهای مشترک ارتش و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در کنار دیگر دلاورمردان ارتش و سپاه از هرگونه تردد و فعالیت نیروهای ضد انقلاب در استان کردستان جلوگیری به عمل آورد.
عشق به وطن و اسلام آبشناسان را آشفته کرده بود
گیتی زندهنام، همسر شهید آبشناسان درباره روحیات و اخلاق این شهید می گوید: آن زمان در ارتش کمتر به تعهدات دینی افراد توجه میشد، اما حسن مانند پدرم همیشه به تعهدات دینی خود پایبند و عاشق ائمه(ع) بود. عشق به میهن و اسلام، آبشناسان را آشفته کرده بود. درباره مسئله جنگ میگفت «چون سرنوشت اسلام در کار است ما باید برویم دفاع کنیم». از آن پس به استثنای یک ماه که در سال ۱۳۶۲ از قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) بیرون آمد؛ روزی نبود که در جبهه نباشد. من واقعاً این اعتقاد را داشتم که حسن یک انسان فروتن است.
خبر شهادت پدرم را در روزنامه اطلاعات دیدم
افشین آبشناسان فرزند آبشناسان هم درباره نحوه اطلاع یافتن از شهادت پدرش چنین نقل کرده است: خبر شهادت پدرم را در روزنامه اطلاعات دیدم. در مسیر بندرعباس به تهران یک روزنامه به من دادند که در آن چنین نوشته شده بود «سرتیپ حسن آبشناسان و همراهانش به شهادت رسیدند و در ارومیه تشییع شدند.» آنگاه یقین پیدا کردم پدرم سرانجام به آرزوی خود رسیده است.
وی افزود: یک روز چند نفر را در کنار مزار پدرم در حال گریه دیدم. وقتی پدر بزرگم از آنها پرسید «شما چه ارتباطی با شهید دارید؟» آنها گفتند که از فرماندهان سپاه پاسداران هستند و گفتند «این مرد به ما آموزش جنگ چریکی میداد.» پدرم اصلاً اهل تعریف هیچ چیز نبود؛ نه از خودش، نه از عملیات، نه از کسی، نه از جایی و از هیچ چیزی تعریف نمیکرد. وقتی من در خدمت سربازی بودم، از پدرم خبر نداشتم که در کدام جبهه حضور دارد و با دشمنان در حال جنگ است.
از شهید آبشناسان ۳ فرزند به نام های افشین، امین و افرا به یادگار مانده است افرا تنها دختر و آخرین فرزند اوست که در زمان شهادت پدر ۱۴ سال داشت.
مرد کوهستان هستم
سرتیپ احمد دادبین فرمانده وقت نیروی زمینی درباره شهید آبشناسان گفت: حسن در سال ۱۳۵۴ همراه تیم منتخب ایران در مسابقات بینالمللی ورزش نظامی تکاوران کوهستان ارتش های منتخب جهان در اسکاتلند شرکت کرد و به مقام اول دست یافت. همچنین به خاطر رعایت نظم و پاکیزگی از طرف داور مسابقات تقدیرنامه دریافت کرد. ظاهرا آبشناسان هنگام کوهنوردی در این مسابقات، آشغالهای سر راه خود را از روی زمین جمع می کرده است. یک سرگرد اسکاتلندی که همراه آبشناسان کوهنوردی میکرد، به او گفته بود «شما یک افسر ارشد هستید؛ چرا این کار را میکنید؟» که حسن پاسخ داد «من مرد کوهستان هستم. حیف است این طبیعت زیبا و این محیط زیست آلوده باشد».
حمله به دشمن در خاکش بدون تلفات
امیر ناصر آراسته جانشین رئیس گروه مشاورین نظامی فرمانده معظم کل قوا درباره شهید آبشناسان اظهار داشت: وقتی به قرارگاه برگشتیم و سرهنگ، گزارش کارش را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. چون این کار با هیچ اصول نظامی سازگار نبود. این عملیات با طرح و فکر سرهنگ آبشناسان به اجرا گذاشته شد. یکی از افسران ارشد جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمیشوم؟ چطور میشود که شما ۴۰ کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟» حسن دستی به محاسن خود کشید و لبخندی زد؛ صدای مردانه و با ابهت او در گوش مان طنین انداخت، «من یک افسر نیروی مخصوص هستم. انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات، جزو وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام ندادهام.»
نامه آبشناسان به صدام حسین / اسارت ژنرال عراقی
زمانی که صدام بسیاری از شهرهای ایران را موشک باران می کرد، آبشناسان نامه ای با این مضمون به او نوشت «اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و نظریه پرداز جنگی است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد، نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد».
صدام در جواب نامه وی، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس که جولانگاه آبشناسان و شیران ایرانی او بود، فرستاد تا آن ژنرال عراقی در اصطلاح یک جنگ تخصصی را به وی نشان بدهد. دلاور دشت عباس که سال ها قبل در اسکاتلند، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان شکست داده بود، بار دیگر در نبردی حقیقی مقابل ژنرال عراقی قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی، وی و لشکرش را شکست داد و توانست تعداد بسیاری، از جمله خود عبدالحمید را به مدد نیروهای کارآزموده و جنگ آورش به اسارت بگیرد.
فرازی از وصیتنامه شهید آبشناسان
در بخشی از وصیتنامه شهید آبشناسان آمده است «آرزو داشتم، حج را در زمان حیات انجام دهم. چنانچه شهید شوم، انجام شده است. محل دفن من، کربلا باشد؛ اگر راه کربلا را خود باز کردم، آسان است ولی اگر زودتر شهید شدم، پیکرم به صورت امانی در خاک بماند تا پس از بازشدن راه و انقلاب عراق، این کار انجام شود.» سفارش دیگر وی نیز به فرزندانش بود تا «در راه پیشرفت اسلام، کشور، کسب دانش و خدمت به اسلام کوشا باشند.»
شهادت
این سرلشکر تکاور در هشتم مهر ۱۳۶۴ در «عملیات قادر» که در منطقه «سرسول و کلاشین» در شمال عراق انجام شد، در سمت فرماندهی لشکر ۲۳ نیروهای ویژه هوابرد همچنان در نوک پیکان عملیات به قلب دشمن بعثی می تاخت، تا اینکه با اصابت ترکش توپ به آرزوی دیرینه اش رسید و به دیدار معبود خود رسید.
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , آبشناسان , شیر صحرا , هوابرد
همه در وادی سرگشتی گام بر میدارند و من حیران روزگارم...
قصههای ما بیپایان است و حکایت نبرد ما از قرار معلوم آخرش را کسی تعریف نکرده است . آنچه برای ما بر جای مانده ، مسیری است که باید طی کنیم و برویم تا به مقصد برسیم و آدم چه میداند تا رسیدن چقدر فاصله دارد و تا لحظه آخر چقدر زمان برای نفس کشیدن باقی مانده است .
ما در گیر و دار این نبرد نفسگیر ، بارها و بارها پشت دشمن را به خاک مالیدیم اما شیطان را فقط خداوند میتواند شکست دهد و هر بار که شکست میخورد به شکلی دیگر و با ظاهری نو خودش را در مقابل ما قرار میدهد ...
ما از حاج قاسمها و باقریها و دیگر شهدا ، یاد گرفتیم که نباید شکست را پذیرفت ، یاد گرفتیم که نباید ماند و تاخیر کرد ، یاد گرفتیم که باید اصرار کرد و نخوابید و جنگید و نترسید و از قرار معلوم دو گلوله چیز زیادی نیست و ما هم قرار نیست از دو گلوله بترسیم ... ( کلامی از حاج قاسم در یک کلیپ مستند) باید به مسیر ادامه داد و تا رسیدن به سرمنزل مقصود فاصله زیاد نیست ، میدانم همت میخواهد و کمی هم دقت ؛ هر چند دشمن تمام راه را مینگذاری کرده است .
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: حاج قاسم , شهدا , شکست دشمن , شیطان
عباس کریمی در اول اردیبهشت ۱۳۳۶ در روستای قهرود شهرستان کاشان چشم به جهان گشود. در سال ۱۳۵۵ بهعنوان درجهدار وظیفه در پادگان عباسآباد تهران در قسمت حفاظت اطلاعات ارتش مشغول به خدمت شد.
در بحبوبه انقلاب نیز به صف انقلابیون پیوست و به فرمان امام خمینی (ره) پادگان را ترک کرد. همچنین در بهار ۱۳۵۸ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و اندکی بعد از تشکیل سپاه کاشان همراه سایر پاسداران کاشان، مأموریت حفاظت از بیت امام را بر عهده گرفت.
با غائله آفرینی گروهکهای ضدانقلاب هم عازم ایرانشهر شد تا در خنثیسازی غائله ابقای نقش کند. وی در اوایل سال ۱۳۵۹، بعد از بازگشت از سیستان نیز داوطلبانه به کردستان رفت تا با گروهکهای تجزیهطلب مبارزه کند. در بهار ۱۳۵۹ به شهر مریوان اعزام شد و احمد متوسلیان، فرمانده وقت سپاه مریوان او را بهعنوان مسئول واحد اطلاعات رزمی سپاه مریوان انتخاب کرد.
با تشکیل تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص)، عباس کریمی بهعنوان مسئول واحد اطلاعات عملیات این تیپ معرفی شد. در حین اجرای عملیات فتح المبین در نبرد با تانکهای دشمن از ناحیه پا بهسختی مجروح و به عقب انتقال داده شد، اما پس از مداوا در تیر ۱۳۶۱ به هم رزمان خود در عملیات رمضان پیوست و در کنار محمدابراهیم همت در پست مسئول واحد اطلاعات عملیات تیپ ۲۷ مشغول به خدمت شد
او در هریک از عملیاتهای مسلم بن عقیل (ع)، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، والفجر ۳، والفجر ۴ و خیبر، مسئولیتهای مختلفی داشت. در عملیات خیبر بود که شهادت فرمانده لشکر ۲۷ او را میراث دار حاج ابراهیم همت کرد و در فاصله اندکی از عملیات خیبر، بر اساس حکم فرمانده کل سپاه، فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) به عباس کریمی واگذار شد.
سرانجام عباس کریمی در آخرین مرحله عملیات بدر و در نیم روز ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ درحالیکه کمتر از ۲۰۰ متر با خط اول فاصله داشت، براثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید.
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , دفاع مقدس , عباس کریمی , ایران
به یاد مقدس امام و شهدا
به یاد شهدای گمنام و قریب
بسیجی دلباختهٔ سپاه اسلام
"شهید اصغر جلالی"
.
متولد = تهران
.
.
-عضو گروهان مقداد
گردان حضرت امام سجاد {علیه السلام}
تیپ ۲۰ زرهی رمضان
.
.
شهادت = ۱۳۶۴/۱۲/۱۲
فاو - عملیات والفجر هشت
.
مزار = گلزار شهدای بهشت زهرا {س}
قطعه ۵۳ / ردیف ۹۴ / شماره ۳
.
.
.
هدیه به همهٔ شهدای گمنام تیپ زرهی رمضان
به خصوص بسیجی دلاور، شهید اصغر جلالی
و شادی روح پدر و مادرش
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْدائَهُم أجْمَعِین
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , دفاع مقدس , باشرف , ایران
فرض کنید شما یک فیلمساز هستید و داستانی واقعی از زندگی فردی به دستتان برسد که؛
در ترور نخستوزیر دست داشته،
برای ترور شاه برنامهریزی کرده است.
۱۵ سال تحت تعقیب بوده
و مقامات امنیتی از کوچههای شهر تا کشورهای همسایه به دنبال او بودهاند
و او هربار به شکلی از دست ماموران گریخته و بارها با تغییر نام و چهره موفق شده از چنگ نیروهایی که او را تحت نظر داشتهاند بگریزد و حتی هنگامی که شناسایی میشود، با تیزهوشی نگذارد قصد ماموران برای تخلیه اطلاعاتی او به سرانجام برسد.
▫️ در این صورت بهسرعت و شتاب، این داستان را برای تبدیل به یک فیلم اکشن و پلیسی جذاب انتخاب نمیکردید؟
این داستان، واقعی است و ما چیزی به آن اضافه نکردیم. این ماجرای زندگی سیدعلی اندرزگو، از مبارزان دوران انقلاب و از اعضای اصلی شاخه نظامی هیاتهای موتلفه اسلامی است که با وجود صدور حکم غیابی اعدام بهدلیل دستداشتن در ترور حسنعلی منصور، نخستوزیر سالها بهصورت مخفیانه زندگی میکرد و سال۵۷ در آستانه انقلاب، به شهادت رسید.
باورتان میشود که سینمای ایران از این زندگی پرکشش و سرشار از لحظات میخکوبکننده تنها یک فیلم در سال ۱۳۶۵ به نام «تیرباران» به کارگردانی علیاصغرشادروان ساخته است؟! البته این فیلم، اثر بالنسبه خوبی است و بهخصوص بازی مجید مجیدی در نقش اول و موسیقی زندهیاد مرتضی حنانه آن را جذاب کرده اما نمیتوان قبول کرد که سینمای ایران بعد از ۳۶سال دیگر سراغ چنین داستان جذابی نرود.
البته فکر نکنید سینمای ایران و دستاندرکاران آن تنها از زندگی جذاب اندرزگو غافل بودهاند. اصولا شاهد نوعی تنبلی و کرختی در پرداختن به ماجراهای داستانی انقلاب اسلامی در این سینما هستیم که البته قابلقبول نیست و به شکل عجیبی غیرطبیعی به نظر میرسد. چطور میشود در کشوری، رویدادی به اهمیت تغییر یک نظام سیاسی با ریشههای ۲۵ قرنی صورت بگیرد و مردم در یکی از مهمترین انقلابهای قرنبیستم، ژاندارم منطقه خلیجفارس یعنی قطب انرژی جهان را از کشورش بیرون بیندازند ولی سینمای این کشور نسبت به این رویداد عظیم بیاعتنا باشد؟
شاید گفته شود مشکل در این است که داستانهای خوب و متنهای مناسب کم است و به همین دلیل فیلمسازان ما نمیتوانند فیلمهای خوب بسازند. واقعیت این است که چند سالی است جایزهای ادبی بهنام شهید اندرزگو راهاندازی شده است و در این جایزه ادبی داستانها و رمانهایی با موضوع مبارزات مردم در پیش از انقلاب بررسی و داوری و در هر دوره چندین کتاب و رمان خوب و ماندگار به جامعه هنری معرفی میشوند. داستانهایی که اغلب قابلیت تبدیل به فیلم و سریال دارند. سؤال اینجاست که آیا هیچکدام از سینماگران ایران که کوهی عظیم از ادعای روشنفکری و کتابخوانی را بر پشت خود حمل میکنند، یکبار به خودشان زحمت دادهاند تا یکی از این رمانها را به دست بگیرند و توانایی و ظرفیت این داستانها را در تبدیل به فیلم و سریال بسنجند؟ از همین رمان «تشریف» نوشته علیاصغر عزتیپاک شروع کنید که در دوره اخیر جایزه شهید اندرزگو برگزیده شد
موضوعات مرتبط: راهبرد و تحلیل ، سخن روز ، پیشنهاد مدیر ، انقلاب اسلامی ، شهدا
برچسبها: اندرزگو , شهدا , ترور , سینما
جنایات رژیم بعث و استفاده از
سلاح های شیمیایی و هسته ای علیه ایران در طول جنگ تحمیلی
حکومت عراق در زمان صدام حسین به طرز گستردهای از سلاحهای شیمیایی برای مقابله با مخالفان و جنگ ایران استفاده کرد.
از حدود سال ۱۳۵۵، رژیم عراق با جمعآوری برخی از استادان دانشگاه و صرف بودجه لازم به جمعآوری اطلاعات دربارهٔ سلاحهای شیمیایی میکروبی و رادیواکتیوپرداخت و در هر سه زمینه، موفقیتهایی را به دست آورد.
صدام حسین از سال ۱۹۸۴ به بعد بطور گسترده از گاز تابون استفاده میکرد، اما این ماده گران بود و پیدا کردن مواد لازم برای ساخت آن هم سخت بود.
او بعدها بیشتر به سراغ گاز وی ایکس رفت که قدرت و دوام بیشتری داشت. او در سال ۱۹۸۸ حدود ۴ تن از این گاز را در اختیار داشت اما ماده شیمیایی که در حجم وسیعتری در دسترس او قرار داشت، گاز سارین بود صدام حسین به گاز خردل هم علاقه داشت، چرا که این گاز اثرات درازمدتی نظیر کوری، انواع سرطان، ناباروری و نقص عضوهای پیش از تولد داشت!
از سال ۱۳۶۳ استفاده گسترده عراق از گاز اعصاب، گاز تاولزا و گازهای عامل خون آغاز شد. تنها در یکی از موارد استفاده عراق از این قبیل سلاحها علیه شهروندان حلبچه در اسفند ۱۳۶۶ متجاوز از ۵۰۰۰ نفر غیرنظامی کشته و ۷۰۰۰ نفر دیگر مجروح شدند.
پروفسور گرهارد فرایلینگر استاد و رئیس سابق بخش جراحی پلاستیک دانشگاه وین، با مشاهده وضعیت نخستین گروه بیماران ایرانی که به دلیل مصدومیت ناشی از سلاح شیمیایی در سال ۱۹۸۴ به وین آورده شده بودند، راهی ایران شد و تلاشهایی برای اثبات استفاده صدام از سلاح شیمیایی انجام داد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: جنایت , عراق , ایران , شهدا
هویزه مرکز یکی از بخشهای شهرستان دشت آزادگان در منطقهیعمومی غرب اهواز است که در جوار مرز بین المللی ایران و عراق قرارگرفته است. رژیم ددمنش حاکم بر عراق در سال 1359 با تهاجم گستردهیخود، آن شهر را به اشغال در آورد و با تجاوز خود به جان و مال وناموس مردم، دختران و زنان جوان را هتک حرمت نموده، در گورهایدسته جمعی دفن کردند و حتی به دختر بچگان کم سن و سال نیز رحمنکردند و با به اوج رساندن جنایات خود، روی جنایتکاران تاریخ راسفید نمودند.
حماسه آفرینان سپاه اسلام (متشکل از ارتش و سپاه) برای آزادسازی هویزه از چنگال خونین دشمن، عملیات نصر را در تاریخ15/10/59 در منطقهی غرب این شهر آغازکردند. در دقایق نخستِحمله، تمام خاکریزهای مقدم دشمن تسخیر میشود و با ادامهعملیات و محاصرهی دشمن، نزدیک دو هزارنفرازآنان به اسارت درمیآیند.
پس از نبردی سنگین، توپخانهی فعال دشمن به محاصره وبعد به تصرف در میآید. لحظه به لحظه خبرهای پیروزی سپاه اسلامموجی از شادی و امید در دلها بر میانگیزد تا این که متأسفانه باخیانت بنی صدر خائن و هم پیمانان او، پشتیبانی آنها قطع میگرددو تانکهای ایران به طرز مشکوکی از خطوط مقدم اقدام به عقبنشینی میکنند. نیروهای پیاده که شامل تعدادی از رزمندگان شهادتطلب سپاه بودند، به محاصرهی دشمن در میآیند.
تعدادی از تانکهاکه از غروب پانزدهم دی ماه در خواست سوخت و مهمّات میکردند،به غنیمت دشمن در میآیند.توپخانه با کمبود مهمّات مواجهمیشود و ... نیروهای سپاه، بسیج، عشایر، دانشجویان پیرو خط امامو تعدادی از نیروهای پیادهی ارتش در مقابل ادوات زرهی دشمنمیایستند. سید حسین علمالهدی فرمانده دلیر سپاه هویزه، به جنگشدیدی با دشمن میپردازد. تنها سلاح سنگین وی آر.پی. جی هفتاست که مهمّات آن نیز در حال تمام شدن است.
دشمن از مقاومتحسین به خشم آمده، تلاش میکند این دژ نفوذناپذیر را در هم بشکندولی هر بار با پایمردی و مقاومت بی نظیر او و یارانش مواجه شده وبا از دست دادن تعدادی تانک، زمینگیر میشود. تعدادی از نیروها هدف گلولههای مستقیم تانک قرار گرفته وشهید میشوند. حلقهی محاصره لحظه به لحظه تنگتر میشود ونفرات یک به یک به شهادت میرسند. حسین با آخرین موشک، یکتانک را به آتش میکشد و خود نیز هدف یک گلوله تانک شده بهشهادت میرسد. رزمندگان اسلام با غلتیدن در خون پاک خود، حماسهی هویزه راجاودان ساختند و بدین ترتیب نام هویزه در تاریخ کشورما با احترام ومظلومیت باقی ماند.
عملیات نامنظم و در نوع خود گسترده «نصر»، با هدف آزادسازی «جفیر»، «پادگان حمید» و در نهایت «خرمشهر» و شرق بصره طرحریزی شد. بنا بر آن بود تا با دستیابی به اهداف مورد نظر، نیروهای دشمن تا حومه شهر «بصره» تعقیب شوند. این طرح فراگیر و بزرگ در روز15 دی ماه1359، با استعداد سه تیپ زرهی از لشکر6 و لشکر 92 زرهی اهواز و دو گردان پیاده از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، همچنین شماری از افراد ستاد جنگهای نامنظم به اجرا در آمد. رزمندگان اسلام از دو محور جاده حمیدیه- سوسنگرد و هویزه وارد عمل شدند. در آغاز، کار با موفقیت چشمگیری پیش رفت و شمار فراوانی از سربازان و افسران عراقی به اسارت نیروهای خودی در آمدند، اما به دلیل عدم برنامه برای حفظ و تثبیت دستاوردهای عملیات و ضعف طراحی، رزمندگان مجبور به عقبنشینی شدند. طی این روند نزدیک به یکصد و چهل تن از پاسداران ودانشجویان پیرو خط امام به فرماندهی شهید سیدحسین علمالهدی- فرمانده سپاه هویزه- در حلقه محاصره دشمن قرار گرفته و پس از مقاومت دلیرانه به شهادت رسیدند. این عملیات دومین تجربه ناموفق ارتش جمهوری اسلامی ایران در حملات گسترده بود که به مدت سهروز به طول انجامید. در این حمله علیرغم شکست حلقه محاصره شهر سوسنگرد، هویزه در27 دی ماه1359 به اشغال نیروهای دشمن درآمد و با خاک یکسان شد. پس ازپایان عملیات نصر، معروف به نبرد هویزه، تعداد1800 تن از نیروهای دشمن کشته، زخمی و اسیر شدند. همچنین55 دستگاه تانک،3 فروند چرخبال و50 دستگاه خودروی دشمن منهدم شد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: جنایت , عراق , ایران , شهدا
«مهند» از سربازان واحد کماندویی ارتش عراق بود که در ماجرای حمله به سوسنگرد حضور داشته است. او در کتاتب خاطراتش روایت کرده است:«در ورودی شهر، چند پاسدار را دیدم. آنها پس از مشاهده ما کمین گرفتند و جنگ تن به تن درگرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک گلوله لحظهای قطع نمیشد. کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم میتوانستند، انجام میدادند. چند لحظه بعد در خیابان اصلی، متوجه خانوادهای شدم.
طفل پنج ساله در آغوش مادرش به شدت گریه میکرد. دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با سربازان ما مواجه میشدند یا انفجار خمپارهای آنان را به زمین میچسباند. وقتی آنها را مستأصل و درمانده دیدم خودم را به آنها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم که شیعهام و اهل کربلا .گفتم از من نترسید و اجازه دهید پسر کوچکتان را به بهداری برسانم تا زخمش را پانسمان کنند. از آنان خواستم که به من اعتماد کنند. اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آن جا دور شوم. پس از کمی صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولی دخترش که تقریباً۱۸ساله بود قبول نکرد. او میگفت لازم نکرده که عراقیها ما را معالجه کنند. در ادامه حرفهایش اضافه کرد که اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید چرا این طور وحشیانه به شهر ما حمله کردید.
جوابی نداشتم و نمیدانستم چه بگویم. من در آن لحظه خودم را گناهکار میدانستم. گروهبان سومی داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه،گفت: «بیا، بیا با هم برویم داخل خانه.» داخل کوچه شدیم و با شکستن در، به خانه رفتیم. در یکی از اتاقها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود، یک پا هم نداشت. اتاق به هم ریخته و تاریک بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پیرمرد بود، فکر کردم که حتماً سید است. گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد. با دیدن پیرمرد یکه خورد. پیرمرد با چشمان پرجاذبهاش نگاه مان میکرد. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و در مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد یکریز نگاهش کرد. گروهبان کلاشینکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد. من پشت سر گروهبان بودم.
احساس کردم که آنها چشم در چشم هم دوختهاند و ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست. لحظهها به سختی سپری میشد. ناگهان ۵ یا ۶ گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست. پیرمرد در میان دود و باروت از روی صندلی به زمین غلتید. در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و روی خونها افتاد. کمی بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلاً حال طبیعی نداشتم. به هر جا نگاه میکردم جسد و خون بود. شهر هر لحظه ویرانترمیشد. مردم شهر روی دیوار و در خانهها با عجله نوشته بودند: «امانة الله و رسوله» در خانههای بسیاری قرآن و نهجالبلاغه را دیدم و همین طور کتابهای اسلامی را. همه اینها در حالی بود که در تبلیغات به ما میگفتندایرانیها آتشپرست و مجوس هستند.»
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: جنایت , عراق , ایران , شهدا
هوالحق!
"...حضور ما در جبهه سوريه و لبنان ؛ امرى صورى و ظاهری نيست ،
بلكه عمل هم در پی دارد .
با اسرائيل وارد نبرد خواهيم شد ؛
هركس مرد اين راه است ، بسم ألله .
هركس نيست ؛ خداحافظ !
فرازی از سخنرانی سردار جاويدنشان حاج احمد متوسليان ،
در جمع قواى ايرانی حاضر در پادگان زبدانی، شمال غرب دمشق، ٢٩ خرداد ١٣٦١.
٢١ خرداد، برابر است با چهلمين سالگرد اعزام قواى محمد رسول الله(ص)
به سوريه با فرماندهی حيدر رزمندگان ؛ سردار جاويدنشان حاج احمد متوسليان.
نثارِ جان هاى تابناک تمامی شهيدان مؤمن به آرمان رهايى قدس شريف ،
خاصه
مصطفى چمران ، احمد متوسليان ، قاسم سليمانی ، حسين همدانی ،
رضا فرزانه ، حسين اسداللهی و حسن صياد خدايى ،
صلوات!
موضوعات مرتبط: تو اینو بفهم ، شهدا
برچسبها: صهیونیست , شهدا , حسین همدانی , سخنرانی
اولين آشنايي و ملاقات شهيد چمران با شهيد صياد شيرازي
هجدهم مهر ماه 1358 صورت گرفت .
شهيد صياد شيرازي گفته بود :
چمران را كشف كردم .
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: چمران , صیاد شیرازی , دفاع مقدس , شهدا
نام عملیات:
خيبر
زمان عملیات:
3 اسفند 1362
مکان عملیات:
هورالهويزه - جبهه جنوبي جنگ
ارگان عمل کننده:
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در جزاير مجنون و هورالهویزه
و ارتش جمهوري اسلامي در پاسگاه زيد
تلفات دشمن:
(کشته، اسیر، زخمی)
16140
اهداف عملیات:
ادامه تاكتيك تعقيب متجاوز ، ضربه زدن به ماشين جنگي دشمن
و به كارگيري ابتكار عمل و تهديد جاده بغداد - بصره
و تصرف و تأمين جزاير مجنون و بخشي از هورالهويزه
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: عملیات , خیبر , دفاع مقدس , جنگ
اولين فرمانده اطلاعات عمليات جنگ
سردار شهيد حسن باقري (غلامحسين افشردي) بود.
او در بيست و پنجم اسفند 1334 در تهران به دنيا آمد.
وقتي پا به اين علام خاكي گذاشت، آنقدر نحيف بود كه اميدي به زنده ماندنش نمي رفت،
ولي قرار بود بماند و نقش يكي از ماندگارترين سرداران ايران را در سينه تاريخ حك كند.
وي در سال 1354 وارد دانشگاه اروميه شد
تا در رشته دامپروري تحصيل كند.
پس از مدتي به خاطر فعاليت هاي سياسي از آن دانشگاه اخراج شد.
با پيروزي انقلاب اسلامي به همكاري با نهادهايي همانند
كميته هاي انقلاب و سپاه پاسداران پرداخت و در رشته حقوق قضايي دانشگاه تهران پذيرفته شد
با انتشار روزنامه جمهوري اسلامي به تحريريه آن پيوست.
موضوعات مرتبط: نظامی ، 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: اولین فرمانده , عملیات , باقری , شهدا
با سربند یا حسین ، دفاعمان ، مقدس شد
کمیل 1400/12/16
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، مرد اردیبهشتی ، شهدا ، دل نوشته ها
برچسبها: دفاع مقدس , سربند , یا حسین , 8 سال
بسم الله الرحمن الرحیم
افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
عرض ادب و احترام دارم خدمت همه دوستان
سالگرد شهادت یکی از گمنامان بی ادعا شهید ابراهیم هادی رو گرامی میداریم
۴٣ سال از این انقلاب گذشت
۴٣ سال با تمام پستی و بلندی ها و تلخی و شیرینی هاش گذشت
انقلابی که زمینه ساز ظهور خواهد بود ان شاالله
انقلابی که به فرموده حضرت روح الله ره متصل به انقلاب جهانی حضرت ولیعصر عج خواهد شد ان شاالله
انقلابی که وقوعش یکی از قواعد مهم و شاید بزرگترین قواعد ظهور رو رقم زد
۴٣ ساله قطار این انقلاب با تمام دشمنی ها و هجمه ها با قدرت به پیش داره میره
هیچ دشمنی ای نبود که با ما نکرده باشند
از جنگ نظامی گرفته تا جنگ فرهنگی و اقتصادی و سیاسی و دیپلماسی و رسانه و امنیتی و....
ولی کماکان با مدیریت فرزندی از صلاله حضرت زهرا س، مدیری با تقوا و صالح،
فقیهی بزرگ و عادل و ولی فقهی مظلوم و مقتدر با صلابت پا برجا مونده
یکی از بزرگترین کارهایی که دشمن در این مدت سعی کرده انجام بده تلقین خود تحقیری و نتوانستن به مردم ماست
در حالی که ما در خیلی از حوزه ها در بالای جدول جهانی هستیم
هم در حوزه تولید علم
هم در حوزه سلولهای بنیادین
هم در حوزه فناوری هسته ای
هم در حوزه صنعت
هم در حوزه دستاوردهای نظامی
ساخت موشک و پهپاد و جنگ افزارهای عظیمی چون تانک و هواپیما و زیردریایی و ناو جنگی و نفربرها و ..
در بالای جدول جهانی قرار گرفتیم
این انقلاب به تنهایی در مقابل ابرقدرتی ایستاده که تا بن دندان در تکنولوژی و قدرت و ثروت فرو رفته
و خون مردم دنیا رو داره میمکه و به همه زور میگه
ان شاالله در مورد تمامی این دستاوردهایی که نام بردم روشنگری و تبیین خواهیم کرد
بزرگترین دستاورد این انقلاب استقلال و آزادی در برابر تمام ابرقدرتهای شرق و غرب بود که
بالاخره به فرموده امام ره این انقلاب ابهت شرق و غرب را خواهد شکست
آی مردم به هوش باشید که این انقلاب با تمام کم و کاستی هایش تنها پدیده آخرالزمانی است
که در وانفسای دنیا ما رو به سمت ساحل ظهور رهنمون می نماید
موضوعات مرتبط: انقلاب اسلامی ، شهدا
برچسبها: انقلاب , استقلال , روشنگری , ابراهیم هادی
به مناسبت سالروز عملیات والفجر مقدماتی ؛
بچهها آنجا جانانه ایستادند و تسلیم نشدند. عراقیها با بلندگو به بچهها میگفتند؛ بیایید تسلیم شوید، ولی آنها تسلیم نشدند.
درحالیکه با ناکامی در عملیات رمضان، پیشروی در شرق بصره، دور از انتظار به نظر میرسید، پیروزی در عملیات محرم و تسلط بر زمینهای تخت و هموار استان میسان، دستیابی به شهر العماره عراق را که بهطور همزمان دو شهر بصره و بغداد را تهدید میکرد، امکانپذیر کرد.
ازآنجاکه فرماندهان جنگ ناگزیر بودند در مقابل تجهیزات برتر عراق، زمین سخت را انتخاب کنند و درگیری در وضعیت دشوار را به دشمن تحمیل کنند، منطقه رملی غرب ارتفاعات میشداغ- حدفاصل فکه تا چزابه - برای اجرای عملیات سرنوشتساز والفجر انتخاب شد.
شرح کلی عملیات [1]
ساعت 21:30 روز ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ پس از اعلام رمز، عملیات از ۵ محور، در تاریکی مطلق شب، آغاز شد. وسعت و عمق موانع و استحکامات و وجود کانالهای متعدد دشمن، سرعت پیشروی نیروها را بسیار کند کرده بود.
بااینحال خط اول دشمن شکسته شد، ولی درمجموع، تاریکی مطلق شب، برقرار نشدن الحاق میان نیروها، عمق و وسعت بسیار میدانهای مین و هوشیاری دشمن، عوامل بازدارندهای بودند که به تأمین نشدن کل اهداف مرحله اول عملیات منجر شدند.
در مرحله دوم عملیات نیز که ساعت ۲۱ روز ۲۰ بهمن ۱۳۶۱ آغاز شد، به دلیل هوشیاری دشمن و احاطه او بر راهکارهای خودی، پیشروی رزمندگان سد گردید.
این عملیات نشان داد؛ در نبردهای بعدی، باید مناطقی را شناسایی کرد که عاری از نقاط قوت دشمن باشد. همچنین باید از انتخاب مناطق با عمق زیاد، صرفنظر کرد.
حماسه گردان کمیل
گردان کمیل که در عملیات والفجر مقدماتی تحت امر تیپ عمار (لشکر ۲۷ محمد رسولالله) بود، در پادگان دوکوهه، آمادگیهای لازم را با اجرای رزم شبانه و پیادهرویهای طولانی کسب کرده بود. این گردان قبل از عملیات در دهکده حضرت رسول (ص) (چنانه) مستقر شد.
مأموریت گردان کمیل، شکستن خط اول دشمن و سپس پیشروی تا جاده آسفالت بود. طبق طرح مانور، میبایست یک گروهان، جلوی تپه دوقلو عمل میکرد و از روبرو با دشمن درگیر میشد. گروهان دوم هم مأمور بود با پلهایی که همراه داشت، از کانال اول عبور کند و بعد از تپه دوقلو مستقر شود. گروهان سوم هم میبایست پس از عبور از کانال دوم و سوم، جاده آسفالت را تصرف میکرد تا بدین ترتیب پاسگاه رشیده عراق سقوط کند.
شب اول
گروهان یکم به سمت تپه دوقلو حرکت کرد. گروهان دوم نیز پس از عبور از کانال اول و میدان مین، به جاده مرزی رسید. بعد از جاده شنی، یک خاکریز نونی شکل بود که دشمن روی آن استقرار داشت.
با تیراندازی عراقیها، درگیری شدیدی آغاز شد که در این درگیری تعدادی از نیروهای خودی و گروهان دوم گردان کمیل، مجروح یا شهید شدند. سپس گروهان سوم به خاکریز نونی شکل حمله و دشمن را تارومارکرد. آنگاه نیروهای گردان به سمت کانال دوم پیشروی کردند و پس از یک ساعت درگیری در یک کانال فرعی، پیشروی خود را ادامه دادند و به کانال دوم رسیدند.
محاصره نیروهای گردان کمیل
نیروهای دشمن در آنسوی کانال مستقر بودند. هوا هم روشن شده و ساعت نزدیک ۷ صبح بود. در این هنگام نیروهای تازهنفس عراقی در ۵۰۰ متری رزمندگان پیاده و با نیروهای خودی درگیر شدند. قسمتی از کانال سوم به تصرف درآمده بود که دشمن از پشت سر، نیروهای خودی ر ا محاصره کرد.
حدود ۱۲۰ نفر از گروهانهای دوم و سوم در محاصره قرار گرفتند و شکستن محاصره فقط با رسیدن نیروی کمکی ممکن بود. ازاینرو، ثابت نیا (فرمانده گردان)، فرماندهی صحنه نبرد را به معاونش؛ علیرضا بنکدار سپرد و همراه یک تیم، از حلقه محاصره خارج شد و به قرارگاه تیپ عمار بازگشت تا از علیاکبر حاجی پور، فرمانده تیپ درخواست کمک کند.
همچنین یکی از فرمانده گروهان ها موفق شد تعدادی از نیروهایش را به عقب بکشد. بااینحال، تلاش ثابت نیا بهجایی نرسید زیرا به دلیل ناکامی در اجرای کل عملیات، دستور توقف آن صادرشده بود. این در حالی بود که تعدادی از نیروهای خودی در حلقه محاصره قرار داشتند.
از قرارگاه دستور داده میشد نیروها در طول روز، مواضع بهدستآمده را حفظ کنند تا با فرارسیدن شب و اجرای عملیات سایر نیروها، موقعیتشان تقویت شود، اما دشمن در طول روز با تکمیل حلقه محاصره و اجرای آتش روی کانال، علاوه بر مجروح کردن عدهای از رزمندگان، سعی درگرفتن اسیر داشت؛ تلاشی که با مقاومت رزمندگان ناکام ماند.
شب و روز دوم
شهادت معاون گردان
شب دوم در کانال تقریباً باتلاقی و سرد سپری شد. روز دوم، حملات خمپارهای دشمن افزایش یافت. این در حالی بود که تعداد مجروحان رو به افزایش و آب و آذوقه هم تمامشده بود. غروب روز دوم، علیرضا بنکدار، معاون گردان بهشدت زخمی شد و آبی برای رفع عطش او یافت نمیشد. مقداری آب از کف نیمه باتلاقی کانال برایش تهیه شد اما به دلیل تلخی و شوری، نهتنها عطش او رفع نگردید، بلکه وضعیتش رو به وخامت رفت، طوری که گاه و بی گاه بیهوش میشد تا آنکه روحش به ملکوت اعلی پیوست.
بعد از او، جانشین دوم گردان، داود ملک آرایی، فرماندهی صحنه را بر عهده گرفت، اما چند ساعت بعد، او نیز به شهادت رسید. با شهادت ملک آرایی، نیروهای باقیمانده دورهم جمع شدند و شور کردند. وجود شهدا و مجروحان عقبنشینی را دشوار کرده بود. بااینحال یک گروه ۱۶ نفره از معبری عقبنشینی کردند و ۲۲ نیروی سالم و ۵۰-۶۰ نفر مجروح در کانال باقی ماندند.
در طول روز حملات دشمن کماکان ادامه داشت. در این میان، یک تانک دشمن که قصد عبور از کانال را داشت، هدف آر.پی.جی نیروهای خودی قرار گرفت. چند نفر از خدمه تانک اسیر شدند که یکی از افراد اسیرشده، رزمندگان را از ناکامی عملیات والفجر مقدماتی مطلع کرد.
دیگر هیچ راه فراری وجود نداشت و حلقه محاصره کامل شده بود و تنها زمزمه و مناجات مجروحان شنیده میشد.
شب سوم
تلاش برای نجات محاصرهشدگان
غروب سهشنبه ۱۹ بهمن، تیپ سلمان از لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) برای نجات محاصرهشدگان، با اجرای عملیاتی با دشمن درگیر شد. در این درگیری ابتدا تپههای دوقلو به تصرف گردان جعفر طیار و گردان میثم درآمد و عملیات تا صبح طول کشید، اما ادامه نبرد میسر نشد و تلاش تیپ سلمان به نتیجه نرسید. این در حالی بود که فاصله کانال با تپه دوقلو، ۲ کیلومتر بود و حتی درگیری با دشمن در تپه دوقلو، از کانال مشاهده میشد.
شهادت فرمانده گردان کمیل
از طرف دیگر، آن شب تعدادی از امدادگران گردان مالک، همراه یک گروهان آر.پی.جی زن برای کمک به گردان کمیل در اختیار ثابت نیا گذاشته شد. آنها میخواستند از تپههای دوقلو عبور کنند و نیروهای گردان کمیل را به عقب بیاورند.
گروهان آر.پی.جی زن در تپه دوقلو با دشمن درگیر شد و ثابت نیا توانست با استفاده از امنیت نسبی ایجادشده، امدادگران را به سمت کانال اول ببرد، اما امدادگران فقط موفق شدند؛ تعدادی از مجروحان را که از شب اول در میدان مین مانده بودند، به عقب ببرند.
ثابت نیا در حوالی کانال فرعی ماند تا بتواند در فرصتی مناسب، خودش را به کانال دوم برساند و بقیه نیروها را به عقب بیاورد که ناگهان ترکشی، پهلویش را شکافت و او ساعتی بعد براثر شدت خونریزی، به یاران شهیدش پیوست.
تلاش محاصرهشدگان برای بازگشت به عقب
نیروهای محاصرهشده در کانال دوم، راهی جز بازگشت به عقب نداشتند اما مهمترین مشکل آنها، تیربارهای دشمن بود که اجازه نمیداد؛ حرکت کنند. دو رزمنده داوطلب آرام، آرام خود را به سنگر تیربار عراقی رساندند و با پرتاب نارنجک، آنجا را منهدم کردند، ولی دیگر از آن دو خبری نشد.
فاصله کانال فرعی از کانال دوم ۳۰۰ متر بود. نیروهایی که قدرت حرکت داشتند، با شتاب بهسوی کانال فرعی رفتند. ناگهان در ۱۰۰ متری کانال فرعی، شلیک خمپاره منور دشمن، آسمان منطقه را روشن کرد و تیربار دوشکای عراقی، رزمندگان را زیر آتش گرفت.
در این هنگام، رزمندهای با آر.پی.جی، سنگر دوشکای عراقی را منهدم کرد اما خودش هم به شهادت رسید. سپس سایر نیروها خود را به کانال فرعی رساندند و به هر طریقی بود با کمک یکدیگر از لابهلای سیمخاردارهای حلقوی داخل کانال عبور کردند و در نقطهای از کانال فرعی که امنتر بود؛ جمع شدند تا نیروهای محاصرهشده برسند.
آن شب کانال فرعی شاهد زمزمه دعای پرفیض توسل رزمندگان و صدای یا فاطمه (س)، یا رسولالله (ص) و یا حسین (ع) نیروها بود.
شب چهارم
شب سوم هم با همه سختیها در کانال فرعی به پایان رسید و صبح نیروها با صدای اذان یکی از رزمندگان بیدار شدند و همه بعد از تیمم، نماز صبح ر ا اقامه کردند. آنها روز چهارم را نیز در کانال ماندند و شبهنگام با استفاده از تاریکی شب، به عقب بازگشتند.
روایت سردار شهید احمد غلامی
به بچهها قول دادهام
یادم هست در نقطه رهایی، به اکبر هاشمی که داشت نیروهایش را میبرد، گفتم «تو که میدانی؛ آنجا بروی، محاصره میشوی و نمیتوانی کاری کنی. پس چرا میروی؟» گفت «من به بچهها قول دادهام و باید بروم.»
اکبر هاشمی فرمانده گردانی بود که نیروهایش شب قبل درگیر شده و عراقیها آمده بودند، آنها را در کانال دور زده بودند. در آن قسمت، معبری بود که بچهها از آنجا مجروحان را میآوردند. هاشمی از آن راه آمده بود؛ کمک ببرد. یک گردان برداشت و رفت. آن گردان هم رفت به گردان قبلی اضافه شد و آنجا ماند.
نگرانی همت [2]
وضعیت در محور دیگر هم به همان صورت شد. همت خیلی اصرار میکرد؛ بچهها بروند خط محاصره را بشکنند و نیروها را بیاورند. او خیلی انسان عاطفی و پاسخگویی بود. مرتب با بیسیم تماس میگرفت و اوضاع را جویا میشد.
بچهها آنجا جانانه ایستادند و تسلیم نشدند. عراقیها با بلندگو به بچهها میگفتند؛ بیایید تسلیم شوید، ولی آنها تسلیم نشدند. نبرد آنها پنج، شش روز ادامه داشت. نیروهایی که جلو بودند، در وضعیت محاصره با عراقیها میجنگیدند. دو بار هم فشار آوردند که به طریقی عقب بیایند، ولی نشد. در محاصره، عدهای شهید و چند نفر اسیر شدند. روحیه بقیه نیروها هم خراب شده بود.
روز هفتم یا هشتم عملیات، من با موتور به قرارگاه سپاه ۱۱ قدر رفتم. یک نیرو از صحنه درگیری آمده بود. بیهوش بود. بچههای بهداری به او سرم زده بودند و داشتند به عقب منتقلش میکردند. نگاه کردم، دیدم ابوالفضل مقدم از بچههای دیدبانی است. او همراه گردانها رفته بود. یکپایش قطعشده بود. یک نفر دیگر هم همراه مقدم بود. او هم ترکشخورده و چشمهایش نابینا شده بود. چند نفر دیگر هم روزهای قبل آمده بودند، ولی اینها دیگر آخرین نیروها بودند.
ابوالفضل مقدم بعداً تعریف کرد؛ آنها هفت روز بین نیروهای خودمان و کانالهای عراقی گیر کرده بودند و از شدت تیراندازیها، نمیتوانستند تکان بخورند. زمین، رملی و سربالایی بود و تقریباً سه روز طول کشید تا از آنجا قل خوردند و خودشان را به اینطرف رساندند.
منابع :
[1] شیری، حجت، اطلس لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در دوران دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۴۰۰، صفحات ۱۱۲، ۱۱۳.
[2] مژدهی، علی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: از ری تا شام، روایت ناتمام احمد غلامی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۸، صفحات ۳۴۷، ۳۴۸.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: گردان کمیل , شهدا , کمیل , دفاع مقدس
Yesterday marked the 39th martyrdom anniversary of Hasan Bagheri, a young great commander, military strategist & the founder of Iran's Islamic Revolutionary Guard Corps (IRGC’s) intelligence department during the invasion of Saddam, the dictator of Iraq.
دیروز سی و نهمین سالگرد شهادت حسن باقری،
فرمانده جوان، استراتژیست نظامی و بنیانگذار اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران
در جریان حمله به صدام دیکتاتور عراق بود
موضوعات مرتبط: سرداران شهيد ، شهدا
برچسبها: شهید باقری , حسن باقری , شهدا , پاسدار
همسر شهید نواب صفوی :
بعد از افطار به آقا گفتم :
دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم حتی نان خشک!
فقط لبخندی زد!
این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم!
سحر برخاست، آبی نوشید!
گفتم: دیدید سحری چیزی نبود؛
افطار هم چیزی نداریم!
باز آقا لبخندی زد!
بعد از نماز صبح هم گفتم!
بعد از نماز ظهر هم گفتم!
تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریم!
اذان مغرب را گفتند، آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمود :
امشب افطارى نداریم؟
گفتم: پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست!
آقا لبخند تلخی زد و فرمود : یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟!
خندیدم و گفتم :
صد البته که هست؛
رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم، بشقاب و قاشق آوردم و پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا!
هنوز لیوان پر نکرده بود كه در زدند!
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در!
آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا
همه آمدند!
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند!
من هم گفتم: بله آب در لولهها به اندازه کافی هست!
رفتم و آوردم!
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند!
در همین هنگام باز صدای در آمد.
به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم :
برو در را باز کن، این دفعه حتماً از مشهدند!
الحمدلله آب در لولهها هست فراوان!
مرحوم نواب چیزی نگفت!
یوسف رفت در را باز کرد،
وقتی كه برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمده است!
گفتم: اینها چیه؟!
گفت: همسایه بغلی بود؛
ظاهراً امشب افطاری داشتهاند،
و به علتی مهمانی آنان بههم خورده است!
آقا نگاهى به من کرد، خندید و رفت.
من شرمنده و شرمسار!
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
ميل کردند و رفتند.
آقا به من فرمود :
یک شب سحر و افطار بنا بر حکمتی تاخیر شد چهقدر سر و صدا کردی؟!
وقتی هم نعمت رسید چهقدر سکوت کردی؟! از آن سر و صدا خبری نیست!
بعد فرمود: مشکل خیلیها همین است؛
نه سکوتشان منصفانه است و نه سر و صداشان!
وقت نداشتن داد میزنند!
وقت داشتن بخل و غفلت دارند!
موضوعات مرتبط: آموزش ، شهدا
برچسبها: شهدا , نواب صفوی , آقا , نان خشک
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم .
مادرش میگفت : خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زندهس ؟ مردهس ؟
میگفتم : کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم .
جبهه که یه وجب ، دو وجب نیست.
از کجا پیداش کنم ؟
رفته بودیم نماز جمعه.
حاج آقا آخر خطبهها گفت : حسین خرازی را دعا کنید .
آمدم خانه به مادرش گفتم .
گفت: حسینِ ما رو میگفت ؟
گفتم : چی شده که امام جمعه هم میشناسدش ؟
نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است .
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , خاطرات , شهید , حسن خرازی
https://www.aparat.com/v/XCV67
https://www.aparat.com/v/Des8u
https://www.namasha.com/v/CkzGzibg
https://www.aparat.com/v/Ra0kW
https://www.namasha.com/v/VpEbZ2dU
https://www.namasha.com/v/TgR4HOrr
https://www.aparat.com/v/EAOWF
https://www.aparat.com/v/6NQFV
https://www.aparat.com/v/QRYiB
https://www.aparat.com/v/EAOWF
https://www.aparat.com/v/2Reb3
https://www.aparat.com/v/l1jNZ
https://www.aparat.com/v/hpDMF
https://www.aparat.com/v/1IMSb
https://www.aparat.com/v/GZx5j
https://www.aparat.com/v/1IMSb
ادامه دارد
موضوعات مرتبط: معرفی سایت و لینک مفید
برچسبها: شهید , شهدا , لینک فیلم , لینک مفید
هنوزم شهیدا رو میارن ، دلای شکسته بی شمارن
هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
شهیدا خونشون نذر سحر بود
مثل گل عمر اونا مختصر بود
خدایا یادگار عاشقامون:
سفر بود و سفر بود و سفر بود
نمونده به جز راهی از اونا
گذشتن همه از آسمونا
سفر با مقصد کرب و بلا کردند
دل و از بند این دنیا رها کردند
هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
شهیدا رو میارن کاروونا
میان از جبهه ها تازه جوونا
منم مثل شهیدا بی قرارم
دلم تنگه برای آسمونا
خدایا مرا هم مبتلاکن
دلم را از این دنیا رها کن
سفر یعنی شروع دل بریدن ها
سفر یعنی تماشای رسیدن ها
هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
دلم می خواد بی بال و پر بمیرم
مثل عباس آّب آور بمیرم
شبیه فاطمه پهلو شکسته
شبیه سرورم بی سر بمیرم
الهی نشم شرمنده از روش
سرم رو بذارم روی زانوش
من اسماعیلم و ذبح منای او
من آن حرّم که افتاده به پای او
هنوزم شهیدا رو میارن
دلای شکسته بی شمارند
چه سخته مادری چشمش به در باشه
چه سخته از عزیزش بی خبر باشه
شاعر: میلاد عرفان پور
موضوعات مرتبط: شنیدنیها ، شهدا ، دانلود مداحی
برچسبها: شهدا , دلشکسته , عاشق , آسمان
مورخین و علما میگویند اگر امیرالمؤمنین قبل از پیامبر (علیهما السلام) از دنیا میرفت هیچ کلامی از آن حضرت به دست ما نمیرسید، یک سخنرانی فقط داشتن که در مراسم عقدشون با حضرت زهرا بوده. هیچ مطلب دیگری از حضرت نمیتونید در زمان حیات رسولخدا پیدا کنید. امیرالمؤمنین در کنار پیامبر سکوت محض بودن، اصلا خودی نمیدیدن که بخوان ابراز کنن، سرتا پا ادب بودن.
فرزندش عباسبنعلی هم نسبت به امامحسین همینگونه بودند، سکوت و ادب محض. از حضرت عباس هم یک خطبه نقل شده که هنگام حرکت کاروان امام حسین به کربلا در مکه ایراد کردند در حمایت از برادرشون سیدالشهدا، خطبه اش هم برای برادرش بوده.
حضرت عباس در کنار برادر و مولایش زیاد حرف هم نمیزد. حتی امام رو با اسم برادر صدا نمیزدن که بیادبی نشه. فقط یه جا از برادرش یه چیز درخواست میکنه، اونم در روز عاشورا و بعد از شهادت همه یاران، به امام میگن: سینهام داره میترکه، اجازه میدید برم میدان بجنگم؟ که امام اجازه نمیدن و میگن برو آب بیار...
موضوعات مرتبط: شهدا ، مذهبی ، دل نوشته ها
برچسبها: حضرت عباس , امام علی , امام حسین , شهدا
صبح روز شنبه 31 شهریور 1397، اهواز، مراسم رژه نیروهای مسلح... چند تروریست وابسته به گروهک تجزیه طلب موسوم به «الاحوازی» مردم بیدفاع اعم از زنان و کودکان و نیز نیروهای مسلح حاضر در مراسم را به طرزی ناجوانمردانه از پشت سر به رگبار میبندند و در ادامه ، خود توسط نیروهای امنیتی به هلاکت میرسند. آرامش به شهر برمیگردد.
اما قلب مادران و پدرانِ شهدای این حادثه تروریستی هیچ گاه آرام نخواهد شد.
آقا / خانم زرتشتیِ تندرو (و شاید زرتشتی نما)... با شما هستم.
آقا / خانم باستانگرای افراطی... شما هم گوش کنید.
یادتان میآید که شب و روز، شعار میدادید (و میدهید) که «عرب "هرچه باشد" به من دشمن است»؟
یادتان میآید که در 7 آبان، صدر تا ذیل عربها را به باد فحش میگرفتید و میگفتید
«هر چی بلاست از عربهاست»؟
به یاد نداریم که فقط عربهای آل سعود را به فحش بسته باشید!
نه خیر... به عرب توهین کردید و شعارهای نژادپرستانه سر دادید...
به عربهای سعودی گرفته تا عربهای سوری و عراقی و ایضاً عربهای ایران...
این شما بودید که در آتش خفتهی ناسیونالیسم عربی الاحوازی دمیدید.
این شما بودید که به شعارهای نابخردانه و خائنانه ، سبب شدید که احساسات خامِ چند جوان ناجوانمرد برانگیخته شود.
این شما زرتشتیانِ تندرو و باستانگرایان افراطی بودید که با خیانتهای خود سبب شُدید حس انتقامگیری در چند نادان ، برافروخته و جذب گروهکهای تروریستی شوند.
شما متهمید... نه فقط متهم ، بلکه مجرم هستید .
جرمتان، خیانت است. خیانت به ایران ، خیانت به انسانیت ، خیانت به دلهای پر از درد پدران و مادرانی که عزیزانشان را از دست دادند ...
خون این شهیدان ، دامان ناپاک شما را خواهد گرفت .
جز اینکه از بیراهه بازگردید و دست از شعارهای نژادپرستانه ضد عربها و ترکها و دیگر ابناء بشر بردارید.
موضوعات مرتبط: فرقه ها ، پیامها
برچسبها: گروهک تروریستی , الاحوازی , شهدا , اهواز
روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند.
این آرامش و سکوت شهید بابایی بسیار ستودنی بود زیرا اگر شخص دیگری جای ایشان بود در این هنگام شروع به داد و فریاد بر سر کارکنان فنی می کرد که چرا هواپیما خراب است و ... ولی ایشان صبورانه و بدون اینکه سخنی بگویند فقط نظاره می کردند.
من هم به تبعیت از ایشان در کنارشان نشستم. دیدم ایشان دارند با شی ای روی کلاه پرواز من کاری می کنند. کنجکاو شدم.
پرسیدم: چه شده است جناب سرهنگ؟ ایشان با لهجه شیرین قزوینی گفتند: بالام جان تو هم ژیگول شدی!!!
روی کلاه پروازی من عکس یک عقاب چسبانده شده بود و شهید بابایی داشتند این عکس را می کندند. گفت: اینا چیه میزنی؟ تو که از خودمانی! گفتم: هرچی شما بگی. حالا که اینطور شد میخواهم به جای این بدهم به جای این، یک یا ثارالله قشنگ با رنگ قرمز روی کلاه بنویسند.
گفت: بالام جان بده واسه من هم بنویسند این یا ثارالله رو.
که بنده این کار را کردم و روی کلاه خودم و کلاه شهید بابایی این جمله را نوشتم. در آخرین پرواز شهید بابایی، همین کلاه روی سر ایشان بود و با همین کلاه به شهادت رسیدند.
توضیحی در اینجا باید بدهم که ایشان می گفت (اینها چیست که میچسبانی).
ایشان به افراد خیلی نزدیک خودشان که با ایشان حشر و نشر زیاد داشتند و خود را مرید ایشان می دانستند سخت می گرفتند و این نصیحتها را می کرد . با اشخاص دیگر که با ایشان نبودند یا نمی شناختند کاری نداشت و چیزی نمی گفت . هرچه حلقه نزدیکی با ایشان تنگ تر میشد ، سخت گیری شهید بابایی بیشتر میشد .
موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسبها: شهید بابایی , خاطره , خاطرات , شهدا
آمار شهدای دفاع مقدس 188 هزار و 15 نفر است که از این تعداد 171/235 نفر در جبهه های جنگ و 16/708 نفر بر اثر حملات هوائی و توپ خانهای دشمن به شهرها و مناطق مسکونی به شهادت رسیدهاند.
تعداد 132/770 نفر از شهدا مجرد (71%) و مابقی متأهل بودهاند ـ 44% شهدا در گروه سنی 16 تا 20 سال و 30% در گروه سنی 21 تا 25 سال ـ 8% در گروه سنی 26 تا 30 سال و ما بقی در سایر گروههای سنی قرار دارند.
میانگین سن شهدا در زمان شهادت در حدود 23 سال بوده است و شهدای 20 ساله نسبت به سایر سنین بیشترین نسبت را داشتهاند.
از شهدای دفاع مقدس 64% درصد بسیجی و نیروهای سپاه (وظیفه و کادر) 23 درصد نیروهای کادر و وظیفه ارتش 8/2 درصد از نیروهای انتظامی و 3/1 درصد از نیروهای جهاد سازندگی بوده اند.
وضعیت شغلی شهدا در زمان شهادت به این گونه بوده است:
45/3 درصد شهدای دارای شغل نظامی و انتظامی
9/2 درصد مشاغل کشوری
18/5 درصد دانش آموز
1/3 درصد روحانی
18/1 درصد مشاغل آزاد
2/1 درصد دانشجو
نظرم اینه : یه خبر نگار بره تو سطح شهر با یه ماشین حساب
به مردم بگه حالا به هر شکل و روشی که خودشون میدونن
به مردم بگه 188000 رو در عدد 4500 ضرب بکنن و جوابشو بلند بخونن
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , آمار , دفاع مقدس , آمار شهدای دفاع مقدس
مسئول دسته بود.
یک شب تو اردوگاه دیدمش عجیب بغض کرد بود .عجیب بود برام سید همیشه لبش به خنده باز بود .
هر چی ازش پرسیدم: سید رسول چی شده؟
کسی حرفی زده ؟
جواب نمی داد فقط اشکاش زیادتر می شد .
به حالت قهر بهش گفتم برو بابا تو هم رفیق نشدی .
دستمو گرفت تو دستش و شروع کردیم قدم زدن .خنده و اشکش قاطی شده بود .دقایقی همین طور فقط راه می رفتیم ،پرسیدم آخرش می گی چته یا نه؟
گفت :من رفتنی شدم .
خندم گرفت بهش گفتم برو بابا حالت خوش نیست .اصلا نفهمیدم منظورش چیه !فکر کردم از گردان یا از جبهه می خواد بره .
چند روز بعد وقتی شهید شد تازه فهمیدم سید رسول منظورش چی بود .
اما دیگه دیر شده بود .
موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسبها: دفاع مقدس , خاطره , شهدا , فرمانده
تو جزیره امالرصاص. چون نتوانسته بودیم برویم جزیره بلجانیه قرار بود از طریق پل جزیره امالرصاص به امالبابی و از اونجا به جزیره بلجانیه بریم که مأموریت اصلی گردان ما بود.
چون خط دیر شکسته شده بود و اغلب غواصها داخل آب یا تو ساحل جزیره زخمی و شهید شده بودند، ما باید خیلی سریع حرکت میکردیم تا به محل مأموریت اصلی خودمان برسیم و کار پاکسازی را به بچههای بعدی بسپاریم که این خودش خیلی خطرناک بود، اما چارهای هم نداشتیم!
با هر سختی بود خودمون را به سر پل امالبابی رسوندیم. ابتدای پل عراقیها یک دیوار بتونی با بلوک درست کرده بودند و روی پل با تانک و انواع سلاحهای سبک و سنگین مقاومت میکردند. چهار گروه شدیم که هر کدام از یک طرف پل توی زمانی مشخص باید حرکت میکردیم. من با یک نفر غواص که نمیدونم کی بود، از بچههای گردان یونس(ع) لشکر، داخل سنگر بودیم و منتظر رسیدن وقت حرکت، از همون اول که اون بندة خدا اومد داخل سنگر، دیدم خیلی بیحاله و اصلاً حواسش نیست. با خودم گفتم این خودش رو از آب نمیتونه بیرون بکشه، عراقی کشتن پیشکش. شاید به همین خاطر اصلاً تحویلش نگرفتم. فقط یادمه غرغرکنان گفتم: داداش تا گفتم حرکت کنید باید سریعاً خودمون رو به سنگر دوشکای عراقیها برسونیم و اگه بیحال باشیم و نتونیم خودمون رو به موقع برسونیم، کل کار بچههای قبلی ما ضایع میشه و عراقیها برمیگردند سر جای اولشون و...
هر چی حرف زدم دیدیم هیچ جوابی نمیده، یه لحظه تو نور منور نگاهش کردم، سرش رو گذاشته بود رو دیوارة سنگر و خواب رفته بود. با عصبانیت به سراغش رفتم که بابا ما هم نخوابیدهایم و الآن وقت خواب نیست که. با دیدن اون صحنه خشکم زد. ترکشی به کمرش خورده بود و از بس خون ازش رفته بود به شهادت رسیده بود. وقتی به ابراهیم رنجبران گفتم شهید شده، اومد جلو از نزدیک دیدش. اول بوسیدش، بعد گفت اللهاکبر به این قدرت. گفتم چی شده مگه! گفت: ابتدای جزیره این بنده خدا مجروح شده بود. چون نیرو کم بود هر کاری کردیم برنگشت و پا به پای ما تا اینجا خودش رو رسونده... پیکر مطهرش همون جا برای همیشه ماند.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسبها: دفاع مقدس , خاطره , شهدا , فرمانده
پیش از عملیات فتح المبین هر واحدی روی تپه های منطقه پشت ارتفاعات تیه شکن در جای مستقر بود ،در آن محل یک حمام با سنگهای منطقه درست کرده بودیم هر روز مقداری چوب را برای سوخت حمام آماده میکردیم صبح ها هر که زود تر بیدار می شد می رفت حمام را روشن میکرد و تا ۲ الی ۳ ساعت آب گرم بود
در یکی از روزها صبح خیلی زود قبل از اذان در تاریکی صدای ضربه کلنگ شنیدیم گفتیم چه کسی است که به این زودی دست به کار شده و عجله دارد چون معمولا این کار را نمی کردیم و حوالی اذان صبح حمام را روشن می کردیم جلو رفتم دیدم قد بلندی داره جلوتر رفتم وسلام کردم، گفتم چه میکنید گفت:چوب آماده می کنم ناگهان متوجه شدم حاج رضاست گفتم حاجی ببخشید نشناختم چرا شما؟ می گفتید ما کمکتون میکردیم چادر فرماندهی هم که خیلی از اینجا فاصله دارد
آنجا هم که حمام داره
حاجی گفت :من نمی خوام حمام برم اومدم حمام رو آماده کنم اگه کسی احتیاج داشت استفاده کنه.
حاجی با همون یک دستش کلنگ رو گرفته بود و با پاهاش چوب ها رو و در اون تاریکی از عرشیان الهی دلبری می کرد ...
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسبها: دفاع مقدس , خاطره , شهدا , فرمانده
در عملیات خیبر فرمانده گروهان بود و سرستون.
درگیری با دشمن شروع شده بود بچهها داخل کانال به سمت دشمن حرکت میکردند
آتش تیربارها و کالیبرها بیداد می کرد در هر چند قدم صدای بلند می شد و یک نفر از ستون کم .
باید سریع خود رو به تیربارهای دشمن می رساندیم و خاموششون می کردیم که در کمال تعجب به یکباره ستون نشست
هرکسی از نفر جلویی علت توقف ستون رو می پرسید اما جوابی دریافت نمی کرد دلیلش رو فقط خود آقا ناصر میدونست دقایقی گذشت
دوباره ستون حرکت کرد بعدها خودش علت آن را تعریف کرد :
یکبار ترسی عجیب سراسر وجودم گرفت زانوهام سست شد و دیگه توان حرکت نداشتم
در اون لحظه چشمامو بستم و به خدا گفتم خدایا عملیات در گرو حرکت این ستونه و این ستون منتظر حرکت من
آبروی به درک این بچه ها قتل العام میشن .انگار کسی در گوشم گفت سه بار سوره( قل هو الله )و بخون بی درنگ خوندم انگار نیرویی عظیم دستم بگرفت و از خاک بلندم کرد و ارامشی بی نظیر پیدا کردم که نظیرش رو دیگه ندیدم .
ستون حرکت کرد و زدیم به خط دشمن
✅تقدیم به روح بلند و اسمانی فرمانده عزیزم شهید ناصر ابراهیمیان 🌷
موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسبها: ذکر , آرامبخش , عملیات خیبر , شهدا
در عملیات فرماندهی کل قوا یک دستش قطع شده بود ،اما خیلی مردتر از اون بود که بخواد خانه نشین بشه .
عملیات محرم فرمانده گردان بود ،بعد از گذشتن از رودخانه دویرج به سمت ارتفاع ۱۷۸ ادامه عملیات داد .
جنگ سختی شده بود گردان همجوار هم فرمانده خودش رو از دست داد احمد هدایت اون گردان رو هم به عهده گرفت یک مرد با یک دست اما دو گردان ...
صداش از پشت بی سیم به سختی شنیده می شد که می گفت:
این دستمم مثه اون یکی دستم شده
(یعنی دیگه دستی ندارم )
سلام ما را به امام برسانید و بگید رزمندگان در اجرای فرامین شما سستی نکردند .
پاش رو از روی شاسی بی سیم برداشت و دیگه کسی صداش رو نشنیده .
سالها بعد سال ۹۱ در ارتفاع ۱۷۸ منطقه شرهانی آقا جعفر نظری با سلام بر آقا سید الشهدا و آقا ابالفضل العباس شروع به گشتن زمین برای یافتن شهدا کردند ...
زمین بوسیله بیل میکانیکی شکافته شد و یک پیکر با دست مصنوعی پیدا شد .
روی لباسش نوشته بود :
❤️ احمد صداقتی❤️
همون دلاوری بود که بدون دست ایستاده بود .
شادی روحش صلوات
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: خاطرات , شهدا , دفاع مقدس , احمد صداقتی
تیر بار امان همه را بریده بود ،ستون حرکت نمی کرد ،پشت سیم خاردار گیر کرده بودند .
خودش رو انداخت روی سیم های خاردار و از دو نفر دیگه هم خواست معطل نکنند و سمت چپ و راستش روی سیم ها بخوابند .
چاره ای نبود نفر اول پای خودش را گذاشت روی اونها و رد شد ،نفر دوم،و ...یکی یکی همه رد شدند ،راه باز شده بود اما شهید رهنما و دو نفر از بچه های گروهان همون جا برای همیشه ماندگار شدند...
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسبها: شهدا , سمت خدا , دفاع مقدس , سیم خاردار
آرپی جی زن به قصد زدن سنگر تیربار دشمن به همراه کمک خود جلومی رفت، تیربار به شدت شلیک می کرد ،
چند گلوله تیر به سینه اش خورد و بر خاک افتاد .
کمکی او بلند شد و قبضه او را برداشت چند قدمی جلو رفت و با سرعت برگشت و بلای سر شهید نشست و خطاب به او گفت:
این قرارمون نبود باید با هم برویم .
نرو نرو تا من هم بیام .
لحظاتی بعد تیری به خرج های آر پی جی داخل کوله پشتی اش خورد و آتش گرفت...
سوخت و سوخت و سوخت ...
با هم رفتند.
*عملیات والفجر ۲ حاج عمران
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسبها: دفاع مقدس , شهدا , والفجر3 , حاج عمران
خیلیها هنوز باور نداشتند که جنگ آغاز شده خیلیها هم تا خبردار شدند شال و کلاه کردند و از ایران فرار کردند
عدهای برای این که فرزندانشان ناچار به رفتن به خدمت سربازی نشوند
با هزینه زیاد آن ها را به صورت قاچاق از کشور فراری دادند
در این حال مادری با چشمای اشک آلود اما در کمال رضایت علی خود را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرش آب ریخت.
ایستاده به قد و بالای فرزندش چشم تو تا سوار بر ماشین به سوی کربلای خونرنگ ایران حرکت کرد
از اون به بعد مادر شب ها چشم به آسمان می دوخت و از خداوند سراغ فرزندش رو میگرفت عملیات فرماندهی کل قوا آغاز شد و مادر دیگر تاب نداشت دل مادر شور می زند
بچه های بنیاد نمیدونستم چطور به این مادر بگند که فرزندش دیگه به خونه برنمیگرده.
مادر وقتی خبردار شد آرام دستاشو به سمت آسمان بلند کرد و گفت خدایا این هدیه را از من بپذیر
از همون روزی که مادر، علی رو به دل خاک سپرد .مونس و همدمش قاب عکس علی بود
هیچ کس نمیتونست قاب عکس علی رو از اون جدا کنه.
پیکر شهید علی دری ۶ ماه مفقودالاثر بود هیچ کس نتونست اون راضی کنید که به خانه دیگه بچه هاش بره.
اون بچه های دیگه اش رو راضی میکرد میگفت :من تو خونه تنها نیستم علی همیشه پیشمه.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسبها: دفاع مقدس , شهدا , علی دری , مفقودالاثر
در عملیات( محرم) چند نفر از بچه ها اون طرف رودخانه (دویرج) مجروح شده بودند (مصطفی مطلبی *)خودش رو کنارشون رسونده بود و با بی سیم می گفت:
بچه های مجروح امکان حرکت ندارند و محلشون هم نا امنه باید فکر بکنیم و نگذاریم بمونند .گفتیم باید تا تاریکی شب صبر کنند و چاره ای نیست .
چند ساعتی گذشت دیدم خود مصطفی چند تخته و تیوپ آورد و گفت: بیاید کمک کنید اینها رو به هم ببندیم .
قایقی درست شد و رفتیم مجروحین رو به عقب انتقال دادیم
تا جایی که می شد اطراف رو خوب گشتیم دیگه کسی رو پیدا نکردیم .دو سه شب بعد در نقطه رهایی بودیم که صدای ناله ای شنیدیم اما نمی دانستیم از کجاست .هوا که روشن شد اطراف را گشتیم دو مجروح با فاصله از هم روی خاک افتاده بودند
یکی ترکش به چشمش خورده بود و نفر دیگر بعلت برخورد تیر پایش شکسته بود برامون خیلی عجیب بود اینها با این وضعیت گرسنه و تشنه مسیر نزدیک به ۷ کیلومتر رو چطور طی کرده و از آب گذشته اند
مجروح نابینا مجروحی ک پایش شکسته را به دوش گرفته بوده و با هدیت او به عقب برگشته بودند.
ازش پرسیدم :چه حالی داری؟
گفت :کرببلا رفتن بس ماجرا دارد .
* مصطفی مطلبی در عملیات بعد شهید شد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسبها: خاطرات , دفاع مقدس , شهدا , عملیات محرم
در کنار بی سیم فرماندهی عده زیادی جمع شده بودند با عجله خودم رو به اونها رسوندم و پرسیدم :
چه خبره ؟
همه با حالتی خاص به صدای برادری که پشت بی سیم می آمد گوش می دادند.
دو باره پرسیدم :
می گم چه خبره ؟
گفتند :
برادر صداقته ساکت باش ببینیم چی می گه !
صداقت به همراه نیروهاش جلو رفته بودند و در محاصره دشمن افتاده بودند و امکان کمک رسانی به اونها نبود
تعدادی از نیروهاش مجروح شدند. اما صدای صداقت با صلابت پشت بی سیم بگوش می رسید که می گفت:
این دستمم مثه اون دستم شده زیاد نمی تونم حرف بزنم (یکی از دستهاش قبلا قطع شده بود )شاسی بی سیم رو با پاش فشار داده بود و ادامه می داد:
سلام مرا به امام برسانید و بگویید رزمندگان در اجرای اوامرتان کوتاهی نکردند .وضع خوبه همه چی داریم ،مهمات غذا ،همه چیز منظورمو که فهمیدید؟!
داشت می گفت که صداش قطع شد ،هر چی صداش کردیم دیگه جواب نداد همون موقع به شهادت رسیده بود .
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسبها: عملیات , محرم , دفاع مقدس , شهدا
💥 ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۱۳۲۵۵ ﻧﻔــﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺷــﺎﻣﻞ؛
ــ ۱۵۵۰۸۱ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻦ،
ــ ۱۶۱۵۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺣﻤﻼﺕ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻫﺎ،
ــ ۱۱۸۱۴ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ
ــ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻣﻮﺍﺭﺩ ۹۸۸۹ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ــ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۱۵۵۲۵۹ ﻧﻔﺮ ﻣﺠﺮﺩ،
ــ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۵۵۹۹۶ ﻧﻔﺮ ﻣﺘﺄﻫﻞ،
ــ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۰۵۴ ﻧﻔﺮ ۱۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ،
ــ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۶۵۵۷۵ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۱۵ ﺗﺎ ۱۹ ﺳﺎﻟﻪ،
ــ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۸۷۱۰۶ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۰ ﺗﺎ ۲۳ ﺳﺎﻟﻪ،
ــ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۲۲۷۰۳ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﻦ ۲۴ ﺗﺎ ۲۹ ﺳﺎﻟﻪ،
ــ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۰۸۱۷ ﻧﻔﺮ ۳۰ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﻩ
ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ
ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۳۱۹۹ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۱۶۷۳۸ ﻧﻔﺮ
ﺍﺭﺗﺶ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ
ﮐــﺎﺩﺭ: ۹۰۸۹ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۳۶۹۶۵ ﻧﻔﺮ
ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﻣﯽ ﺟﻤﻬﻮﺭﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ
ﮐــﺎﺩﺭ: ۲۹۲۶ ﻧﻔﺮ
ﺳﺮﺑﺎﺯ: ۵۶۷۲ ﻧﻔﺮ
ﺷﻐﻞ ﺁﺯﺍﺩ: ۳۱۶۷۴ ﻧﻔﺮ
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ : ۳۲۲۷۵ ﻧﻔﺮ
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ : ۲۶۰۸ ﻧﻔﺮ
ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ : ۲۷۴۲ ﻧﻔﺮ
ﺑﯿﮑﺎﺭ : ۶۱۲۸ ﻧﻔﺮ
ﺩﻭﻟﺘﯽ : ۲۶۲۹۳ ﻧﻔﺮ
ﺑﺴﯿﺞ ﻭﯾﮋﻩ : ۲۳۲۹ ﻧﻔﺮ
ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭ : ۳۱۳۶ ﻧﻔﺮ
ﮐﻮﺩﮎ : ۲۹۰۶ ﻧﻔﺮ
ﻏﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ : ۴۵۶۴ ﻧﻔﺮ
ﺟﻤـــﻊ ﮐــﻞ : ۲۱۳۲۵۵ ﻧــﻔﺮ …
🌹ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ۳۱/ ۶ / ۱۳۵۹ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ۱۲ ﻟﺸﮕﺮ ﺯﺭﻫﯽ، ﻣﮑﺎﻧﯿﺰﻩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ۳۶ ﺗﯿﭗ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺍﺯ ۳ ﻣﺤﻮﺭ
( ﺟﻨﻮﺑﯽ؛ ﻣﯿﺎﻧﯽ؛ ﺷﻤﺎﻟﯽ) ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﮕﯽ
ــ ۵۴۰۰ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﺎﻧﮓ،
ــ ۴۰۰ ﻗﺒﻀﻪ ﺗﻮﭖ ﺿﺪﻫﻮﺍﺋﯽ،
ــ ۳۶۶ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ،
ــ ۴۰۰ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻠﯽ ﮐﻮﭘﺘﺮ،
ﺑﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﺰﯾﻨﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻭﺳﯿﻊ ﺗﺮﯾﻦ
ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ( ۵ /۱ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ، ۲ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ )
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ
ــ ۱۹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ،
ــ ۱۹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻣﺘﻮﺳﻂ،
ــ ۱۲۵ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﮐﻮﭼﮏ،
ﺗﻮﺳﻂ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ .
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ۲۸۸۷ ﺭﻭﺯ ( ۹۶ ﻣﺎﻩ) ﻭ ۸ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ
ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺩﺭﻃﻮﻝ ﻧﺒﺮﺩ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ۱۰۰۰ ﺭﻭﺯ ﻧﺒﺮﺩ ﻓﻌﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ:
ــ ۲۱۳ ﻫﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ،
ــ ۱۴۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ ،
ــ ۳۲۰ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺠﺮﻭﺡ ،
ــ ۴۰ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺁﺯﺍﺩﻩ
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۲۳۶۳ ﻧﻔﺮ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺍﺳﯿﺮ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ
۳۹۵۱۴۸ ﮐﺸﺘﻪ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۶۶ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻭ ۹۰ ﻫﻠﯿﮑﻮﭘﺘﺮ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ ﺷﺪﻩ
ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺩﺭﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ:
ــ ۷ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎﺭﻣﺰ ﯾﺎ ﺍﻟﻠﻪ
ــ ۱۳ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﻣﺰ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ
ــ ۷ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎﻧﺎﻡ ﻋﻠﯽ
ــ ۱۳ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺯﻫﺮﺍ
ــ ۱۱ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ
ــ ﻭ ۸ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﻣﺰ ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ:
ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ:
ــ ۴۵۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ
ــ ۲۰۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﺸﺎﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ــ ۳۰۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻋﻠﯽ
ــ ۲۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺭﺿﺎ
ــ ۱۳۰۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ
ــ ۵۴۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻋﺒﺎﺱ
ــ ۴۵۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺍﮐﺒﺮ
ــ ۳۵۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺍﺻﻐﺮ
ــ ۲۳۰۰ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺳﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﯼ ﻣﻄﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ …
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ﺍﺯ ۲۱۳ ﻫﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ؛
۱۷۱۲۳۵ ﻫﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺧﻂ ﻣﻘﺪﻡ،
۱۶۸۷۰ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﺛﺮ ﺣﻤﻼﺕ ﻫﻮﺍﺋﯽ ﻭ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ
ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻧﻬﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ …
ﺁﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ :
ــ ۴۴ ﺩﺭﺻﺪ ﺷﻬﺪﺍ ﺳﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ۱۶ ﺗﺎ ۲۰ ﺳﺎﻝ
ــ ۳۰ ﺩﺭﺻﺪ ﺍﺯ ۲۱ ﺗﺎ ۲۶ ﺳﺎﻝ
ــ ۸ ﺩﺭﺻﺪ ۲۶ ﺗﺎ ۳۰ ﺳﺎﻝ
ــ ۱۸ ﺩﺭﺻﺪ ﺑﺎﻻﯼ ۳۰ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ …
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: شهدا , سپاه , بسیج , ارتش
دل که بگیرد ...
خدایا تو دانی که چه آرزو دارم ...
سالگرد سردار شهید حاج حسین همدانی شد و هنوز من مانده ام ...
موضوعات مرتبط: شنیدنیها ، دل نوشته ها ، دانلود آهنگ
برچسبها: دلنوشته , خاطرات , شهدا , دفاع مقدس
🌴توسل به امان زمان (عج)🌴
👈به روایت شهید محمد رضا تورجی زاده (قسمت آخر) 🌹
همه گریه می کردیم یقین داشتم این توسل راه گشا خواهد بود
دعای توسل تمام شد و هر کسی در گوشه ای با خودش خلوت کرد بود
ناگهان از لابه لای درختان صدائی به گوشمان رسید
سریع بچه ها خودشان را پشت درخت ها و تخته سنگ ها مخفی کردند
تنها اسلحه موجود را در دستان بی رمق و ناتوان خود گرفتم
و به سمت محل صدا نشانه گرفتم
صدائی بلند شد :
آقای تورجی تیراندازی نکن ،تیراندازی نکن
صدا آشنا بود
پرسیدم :شما اونجا چیکار می کنید؟!!
گفت :ما از بچه های گروهان قبل هستیم
آقای برهانی ما رو از تپه پایین فرستاد
چند نفر دیگه هم اونجا هستند
در میان آنها یک نفر بود که مسیر را می دانست
به همراه آنها راه افتادیم ،به درختان میوه رسیدیم ،از آنجا هم عبور کردیم
تا پس از چند ساعت به نیروهای خودمان رسیدیم
امام زمان (عج)ما را نجات داده بود .
مرا با دیگر مجروحان به بیمارستان منتقل کردند.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسبها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس
🌴 بی قرار 🌴
عملیات بدر بود و گردانش خط شکن .
با امداد الهی و همت و شجاعت بچه ها و با فرماندهی او خط را شکستند .
مجروح شد و او را به عقب انتقال دادند
در اورژانس پاسگاه 3 زخم هایش رو بستند .
گفت : یه قایق منو برسونه خط .
یکی از دوستانش بهش گفت :#غلامرضا شرایط خط خوب نیست و تو هم حالت ،بهتره نری خط .فکر می کنم بری خط شهید بشی .
آقاخانی با جدیت اما بسیار شاد گفت : اگه تو فکر می کنی من یقین دارم ،می خوام کنار بچه ها باشم .
سوار قایق شد و با بدن مجروح رفت خط .
تیر تو سرش خورد و به یقینش رسید .
🌹شادی روح شهید غلامرضا #آقاخانی فرمانده گردان حضرت موسی ابن جعفر ع صلوات
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسبها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس
🌴🌴 خواب شهادت 🌴🌴
می گفت : من خواب دیدم در گردان حضرت موسی ابن جعفر شهید می شم .
بهش گفتند : دستوره باید بری گردان یونس (ع)
دیگه اصراری نکرد و رفت .
شب عملیات سوار قایق بود که بین راه قایقشون خراب شد و ناچار برگشتند عقب.
قرار شد با اولین گردان عازم عملیات بشند.
اولین گردان ،گردان حضرت موسی ابن جعفر (ع)بود
پرویز مرادی شد نیروی گردان و رفت و دیگه برنگشت .
🌹شادی روحش صلوات یادت نره .
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسبها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس
🌴 چشم بصیرت 🌴
با صدای بلند صداش کردم .جواب نداد .دوبار صداش زدم جلو اومد گفت :چیه ؟!چه خبره این قدر داد می زنی ؟!!!
گفتم : آقای نجفی عینکت !عینکتم باید استتار کنی .
نور (#منور) تو عینکت بیفته کل عملیات هواست .
گفت : چشم استتار می کنم .
با خنده پرسیدم : خوب بنده خدا شیشه عینکت رو استتار کنی چطوری می خوای ببینی؟!!
با خنده گفت : چشم بصیرت .
ما که چشم بصیرت داریم ..
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسبها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس
احمد خسروی برای شناسائی به منطقه عملیاتی والفجر 4رفته بود .وقتی برگشت گفت:
والفجر 3/5رو انجام دادیم و ادامه داد :دشمن تمام منطقه را زیر آتش گرفته بود ،متوجه شدیم که آنها از روی کوه بلند( سورن )دیده بانی می کنند.
حاج حسین خرازی دستور داد :
برید اونها رو پائین بکشید .
با بچه های اطلاعات عملیات و فرماندهان گردان حدودا دوازده نفر بودیم حرکت کردیم .
فکر می کردیم فقط با چند نفر دیده بان دشمن بالا هستند.
وقتی بالای تپه رسیدیم تازه فهمیدیم با چقدر نیرو روبه رو هستیم
درگیری شروع شد ،سریع به گروه های دونفره تقسیم شدیم و با تمام قدرت جنگیدیم
فقط یکی از بچه های اطلاعات شهید شد
نیروهای دشمن همه کشته یا اسیر شدند
همه تشنه بودیم و خسته .
به حاج حسین اطلاع دادیم
گفت :بمانید الان برایتان آب می فرستم
یک ساعت بعد خود حاج حسین با یک گالن آب به بالای ارتفاع آمد .با دیدن او دیگر نه خسته بودیم نه تشنه .
موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسبها: خرازی , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس
فرمانده گردان امام صادق(ع)لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در يك خانواده مذهبي زاده شد .محل تولدش ساوه ،یکی از قدیمی ترین وبا اصالت ترین شهرهای ایران ؛ شهری که ریشه درتاریخ چند هزار ساله ی ایران بزرگ دارد. در مكتب قرآن و اهل بيت (ع) پرورش يافت.
با شروع جنگ تحميلي ابتدا در شمار بي قراران بسيج به جبهه هاي جنگ شتافت و پس از مدتي لباس مقدس سپاه را پوشيد و تا آخرين لحظه ، صراط المستقيم مبارزه را كه به شاهراه شهادت مي پيوست ، در نورديد. در جبهه و پشت جبهه با توجه به مسووليتهاي مختلفي كه بر عهده اش گذاشته مي شد ، به تربيت و سازماندهي نيروها مي پرداخت ؛ در گردان « امام صادق(ع) » در عرصه مبارزه و دفاع و در بخش آموزش و عمليات سپاه ساوه در سنگر پشتيباني جبهه ، لحظه اي از اين امر خطير ، غافل نمي شد
او در دوران جواني در كنار تحصيلات به فعاليتها مختلف مي پرداخت از جمله در امر كشاورزي ، بازوي پرتواني براي پدر خود بود.در دوران فعاليتهاي مردمي عليه رژيم منحوط شاهنشاهي ، « ابراهيم » فعاليت گسترده اي در روستا داشت و مردم را از جريانات مختلف سياسي آگاهي مي كرد.
« او اعلاميه هاي حضرت امام را به روستاهاي ديگر مي برد و در بين مردم پخش مي نمود. يكبار هم در هنگام پخش اعلاميه امام ، توسط ساواك دستگير شد و در حالي كه اعلاميه ها را در دهان مي جويد ، روانه زندان هاي مخوف رژيم شد. » شركت در محافل مذهبي و مجالس ائمه اطهار (ع) خصوصاً حضرت سيد الشهدا (ع) از برنامه هاي هميشگي او بود ؛ او بواسطه عشق وافري كه به امام حسين (ع) داشت ، در برپا داشتن خيمه عزاي او تلاش بسياري مي كرد و الگوي خاصي براي دوستان و آشنايان شده بود.
با شروع جنگ ، در سال 1359 به كردستان شتافت و علم مبارزه را بر دوش كشيد و در مسير مبارزه ، نستوه و خستگي ناپذير ماند و مزد تلاشهاي خالصانه خويش را در آخر گرفت
او صدمات بسياري را متحمل شده بود ؛ با آن كه يك پايش را از دست داده بود ، با اين حال حاضر نشده بود كه عرصه را خالي كند! واقعاً مي توان گفت كه او عاشق جهاد بود.» در جبهه و پشت جبهه به چيزي جز « اداي به تكليف » نمي انديشيد و در اين راه ، لحظه اي از تلاش دست برنداشت.
او آنگاه كه احساس كرد دشمن بعثي ، قصد ميهن اسلامي و آرمانهاي اسلامي او كرده ، بستر عافيت را ترك گفت و به جبهه ها شتافت. « دفاع از آرمانها » آنقدردر نظر او مهم بود كه حتي در پشت جبهه هم از آن سخن مي گفت و به صورت مستقيم و يا غيرمستقيم ، بي خبران را از آن خبر مي داد.
در ماموريت هايي كه به او محول مي شد بسيار جدي و سختگير بود و در انجام وظيفه ، شب و روز نمي شناخت او مي گفت : « اگر كوتاهي كنم ، روز قيامت نمي توانم جواب شهدا را بدهم ... » ابراهيم « اسماعيل » دلش را از همان ابتداي ورود به مبارزه ، در مناي دوست تقديم كرد و آنقدر برعهد خويش پايدار ماند تا به بارگاه معبود حقيقي پذيرفته شد. اوبه فوز عظيم «شهادت» و«لقاي الهي» رسيد در حالي كه پيش تر به مقام رفيع « جانبازي » رسيده و يك پاي خويش را تقديم كرده بود. شهادت آبي بود كه توانست آتش عطش هميشگي او را فرو نشاند.
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهدا , ابراهيم يعقوبي , شهيد , فرمانده گردان
یازده ساله بود که به تربت حیدریه رفت، سالهای نوجوانی مهدی در تربت حیدریه سپری شد وقتی که او به مدرسه ی هراتی و حوزه ی علمیه ی تربت آمد و پدر برایش یک زیرزمینی با ماهی دو تومان کرایه کرد و او در تنهایی و دور از پدر و مادر همه توانش را به کار برد تا بخواند و بیشتر بداند. پدر از قول صاحب خانه اش نقل کرده است که او شب های زیادی را شاهد خوابیدن مهدی روی کتاب ها بوده است . پس از چند سال بهره گیری از محضر استادان و روحانیون مدرسه ی علمیه ی هراتی تربت حیدریه مهدی به مشهد رفت و به جمع طلاب مدرسه ی علمیه ی نواب مشهد پیوست، این در سال ۱۳۴۶ بود.
پس از دو سال حضور در مدرسه ی علمیه نواب مشهد و آشنایی بیشتر با ریز و درشت مسائل موجود در کشور فعالیت مذهبی شهید یعقوبی آغاز شد. از سال ۱۳۵۲ به بعد وارد مرحله ی تازه ای در زندگی خویش شد در همین سال ها بود که با دختر یک روحانی ازدواج کرد و چند ماهی را با همسرش در روستای علیک زندگی کرد.
با پخش اعلامیه های حضرت امام توأمان وارد فعالیت های سیاسی و مذهبی شد. سال هایی که در مشهد بود اقدام به تشکیل یک گروه تحقیقی پژوهشی نمود که حاصل کار این گروه چاپ کتابی بود به نام «اسلام در مقابل پیشرفتها و نیازها» . علاوه بر این به اقتضای شغل روحانیت در کار تبلیغ نیز بود. باخرز، تایباد و برخی از شهرهای شمال ایران از جمله شهرهایی بودند که پذیرای او در کارتبلیغ بودند . در همین سال ها بود که میل به دانش او را به پای دروس خارج آقای «علم الهدی» و نیز بحث های فلسفی کشاند. سال های بعد که با اوج گیری حرکت های انقلابی مردم همراه بود شهید یعقوبی نیز با تمام وجود در این جهت تلاش می کرد، دوستانش از پشتکار و انگیزه ی قوی او برای انتقال ارزش های اسلامی به مردم و ایجاد بیداری در آن ها خاطرات بسیار به یاد دارند. سال ها ی نزدیک پیروزی انقلاب را همراه خانواده اش در مشهد زیست با قناعتی که هنر زندگی زاهدان ومردان خداست.
پیروزی انقلاب اسلامی به سال ۱۳۵۷ گشودن دفتری تازه بود، در زندگی زاهدانه ی شهید یعقوبی که او باید بر برگ آن دفتر نقش های دل انگیز یک زندگی توأم با شرافت و عزت را می کشید. حالا او باید پای در فعالیت های اجرایی می نهاد. ضرورت تشکیل دادگاهها و اجرای احکام شرع سبب شد تا او نخست به عنوان حاکم شرع تربت جام و پس از آن به عنوان حاکم شرع تربت حیدریه و سپس حاکم شرع دادگاه ناحیه ۴ خراسان برگزیده شود. سعی و تلاش او در اجرای دقیق احکام که با نکته سنجی و ظرافت و دقت همراه بود از او یک قاضی نمونه در سطح کشور ساخت و در آن زمان از سوی آیت ا… موسوی اردبیلی که ریاست قوه ی قضائیه را بر عهده داشتند به عنوان قاضی نمونه ی کشوری انتخاب شدند.
در این سال ها علاوه بر انجام کار قضاوت از شرکت در جبهه های جنگ نیز غافل نبود و هرگاه فرصتی دست می داد به جبهه می شتافت . در سال ۱۳۶۲ شهید یعقوبی به توصیه ی برخی از افراد و از جمله آیت ا… معصومی امام جمعه آن زمان تربت حیدریه برای شرکت در انتخابات مجلس ثبت نام کرد و با اکثریت آرا به عنوان نماینده ی تربت حیدریه در مجلس انتخاب شد . به دلیل آشنایی با مسائل قضایی عضو کمیسیون قضایی مجلس گردید. با این همه، حضور در مجلس مانع از آن نشد که او عشق به جنگ و حضور در جبهه را به فراموشی بسپارد، تجلیل او از شخصیت شهید چمران و حضور مداوم در جبهه ها گویای این حقیقت است. او خلوص را مستلزم حضور در جبهه ها می دانست چرا که در یکی از نطق ها ی قبل خود گفته بود: «وای به حال ما اگر جنگ تمام شود و ما زنده بمانیم، آن وقت معلوم می شود که چقدر ناخلفیم.»
روز اول اسفند سال ۱۳۶۴ شهید یعقوبی به اتفاق شهید محلاتی و جمعی دیگر از فرماندهان ارتش و سپاه برای بازدید از جبهه ها به سمت اهواز پرواز می کننددر آسمان خوزستان هواپیمای ایشان در محاصره ی هواپیماهای عراقی قرار می گیرد و از مسافران خواسته می شود میان اسارت و شهادت یکی را انتخاب کنند و همه ی آن ها از جمله شهید یعقوبی شهادت را برمی گزینند و به این ترتیب هواپیمای حامل آنها هدف تیر دشمن قرار می گیردو سرنگون می گردد.
پیکر پاک آن شهید با شکوهی خاص بر فراز انبوه دستانی که هنوز زبان زد مردم است تشییع و در بهشت عسکری شهرستان تربت حیدریه در کنار دیگر شهدای دفاع مقدس به خاک سپرده شد.
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: محمد يعقوبي , شهيد يعقوبي , شهدا , كميل
همه محل او را به نام « ننه ابوالفضل » ميشناسند.
گوشه حياط يكخانه ويلايي قديمي در نارمک ، خانه پيشساخته ۱0ـ 12 متري قرار دارد همينكه مادر در را باز ميكند، بوي غذا از خانه به مشام میرسد. با همان لحن دلسوزانه مادرانه ميگويد: «مراقبباش دستت لاي درنماند.» دستهاي چروكيدهاش را در دستهايم ميگيرم، چقدر لرزان است. روي گاز؛ كتري، یک ظرف جوشانده گیاهی و قابلمه آبگوشت در حال جوشيدن است و خانه از بوي زندگي پر است.
چادر گلدارش را سر ميكند و ميگويد: «چادر سرم نباشد راحت نيستم. عادت كردهام شبانهروز چادر به سر باشم.» كنار تخت مادر ۲ قاب عكس است كه به جانش وصل است. با دلخوري ميگويد: «عكس بچگياش است. از طرف يك هيئت آمدند عكسش را بردند و ديگر نياوردند، دلم داشت پاره ميشد. عكس بچگياش را بزرگ كردم و در قاب گذاشتم مگر ميتوانم بدون او زندگي كنم. با آن حرف ميزنم. ننه! بهحق جدم، حسين جان، كافر هم داغ اولاد نبيند.»
ميگويد: «ديشب رعدوبرق داشت سقف اينجا را از جا ميكند، ايرانيت، آجر و سيمان كه نيست. شما كه غريبه نيستيد اينقدر فریاد زدم و خدا را صدا كردم كه خوابم برد.»
براي او هنوز ابوالفضل «طفلكي بچهام» است. ننه نه سواد دارد و نه حواس! از سال تولد ابوالفضل ميپرسيم چيزي يادش نيست فقط خوبي ابوالفضلش يادش است: «من ميگويم ۲۰ سالش بود شهيد شد اينها ميگويند نه ۱۷ سالش بود. هرچه بود بچهام طفلكي، خيلي جوان بود. من ميگويم جوان، شما يكچيزي ميشنويد. بچهام از شيرخوارگي فرق ميكرد.
ميپرسيم: خواب ابوالفضل را هم ميبيني؟ از يادآوري ديدن دوباره روي زيباي ابوالفضلش در خواب لبهايش به خنده باز ميشود. ميگويد: «بله خيلي خوابش را ميبينم. خواب ميبينم انگار ميخواهد برود به شادي. انگار ميخواهد برود به عروسي. انگار تازه از حمام آمده است. تازه داماد شده است. لباس تميز تنش است. يقهاش كيپ و كفشش برق ميزند. از پلكان پايين ميآيد و زير پايش آب است. خوابش را زياد ميبينم، اما اين خواب را چند بار ديدهام.»
ميگويد: «نميدانم بنياد شهيد كجاست. مردم فكر ميكنند ما خانواده شهيديم و به ما خانه و ويلا دادهاند. بابايش ميگفت: به بنياد شهيد نرويد، من بچهام را ندادم كه پول بگيرم اما اين روزها ديگر هيچكسي نميآيد يك احوالي از ما بپرسد. يقين ما فقيريم، نميآيند. حتماً كار دارند و سرشان شلوغ است. يكي دو بار از طرف بسيج چند نفر آمدند و قرآن و روضه خواندند و رفتند. نميگويم هر روز بيايند اما اگر بيايند ثواب دارد. بيايند و فقط بپرسند حالت چطور است ؟ ثواب دارد. خدا كند سلامت باشن
موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسبها: ننه ابوالفضل , شهدا , مادر شهيد , بنياد شهيد
حوزه فرهنگ – رسانه
موضوع سوال مهم سردار باقرزاده
تحلیل و استناد
رجانيوز:
سردار باقرزاده: ابراز نگرانیها از تدفین شهداء برای چیست؟
سردار سید محمد باقرزاده در حاشیه آئین استقبال از پیکر ۹۳ شهید تازه تفحص شده دوران دفاع مقدس از مرز شلمچه به خاک کشورمان در این مرز اظهار کرد: تا به امروز ۴۵ هزار شهید دوران دفاع مقدس کشورمان تفحص شده و به خاک کشورمان بازگردانده شدهاند.
وی افزود: همچنین نزدیک به ۵۰ نفر از اعضای تفحص تاکنون به شهادت رسیده و همچنان آغوششان را باز کردهاند تا پیکر شهدا را به ایران اسلامی بازگردانند...
...باقرزاده ادامه داد: اما همه تیم تفحص بناشان بر این بوده که این پیکرهای طیبه را به خاک کشورمان بازگردانند چرا که این شهدا فرزندان امام راحل هستند، پرچمهای استقلال و شرف این ملت هستند و و بنا نیست بگذاریم در بیابانها و فراموش شوند.
وی اضافه کرد: آمدن هر شهیدی حیات معنوی و نشاط معنوی این جامعه و از همه مهمتر اهداف بلندی را به جامعه یادآوری میکنند.
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران با اشاره به صحبتهای اخیر استاندار فارس در خصوص عدم ورود پیکرهای شهدا به این استان به دلیل برداشتهای سیاسی و انتخاباتی افزود: چرا چنین برداشتی شده است؟ چرا از ورود شهدا اظهار نگرانی شده و این چه حرفیست که هر چند وقت یکبار زده میشود؟
باقرزاده گفت: وقتی شهدای غواص حدود ۲۷۰ شهید بودند نیز عدهای زمزمه کرده بودند که این اهداف سیاسی است! من یک سئوال دارم و مردم نیز این سئوال را از مسئولان کرده و رسانهها نیز منتقل کنند.
وی تصریح کرد: سئوالم این است که آمدن یک شهید چه برنامه سیاسی را میخواهد ایفا کند و اساسا ورود پیکر شهدا چه پیام سیاسی را دارد؟
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران گفت: باید این بحث را خوب باز کنیم تا این بحثها تمام شود، شهید چه مطلبی را قرار است به جامعه انتقال بدهد؟
باقرزاده گفت: شهدا همگی با تحلیل کردن زمانه، راه امام خمینی(ره) را درک کردند و در وسط میدان فداکاری بودند و اگر غیر از این بود نمیتوانستند به جبهه بروند...
توصیه و پیشنهاد :
1. پيشنهاد ميشود اين خبر در ساير رسانههاي انقلابي منعکس شود.
2. پيشنهاد ميشود در برخي رسانهها و نشريات متن سخنراني جناب باقرزاده منتشر شود.
3. در جريان تشييع 175 شهيد هم حواشي ايجاد شد از سوء استفادهي سياسي از اين مراسم. واقعاً اين سوال مهمي است که تا به حال مدعيان سوء استفاده به آن جواب روشني ندادهاند. پيشنهاد ميشود طي مقالهاي تحليلي اين مخالفتها بازخواني و منظور از سوء استفادهي سياسي از منظر مدعيان گمانهزني شده و پاسخ مقتضي داده شود.
4. پيشنهاد ميشود مصاحبهاي با استاندار فارس گرفته و ضمن درخواست توضيح در مورد مخالفت با تدفين شهدا، نوع سوء استفاده از شهدا را توضيح دهند.
5. همچنين چنانچه با يکي از صاحب نظران جريان اصلاح طلب که مواضعي اينچنيني در مورد مراسم شهدا داشتهاند (مثلاً برخي تحليلگران و نويسندگان نشريات اين جريان) گفتوگويي چالشي با يک روزنامهنگار اصولگرا انجام شود به تبيين اين شبهه بسيار کمک ميکند.
برچسبها: سوال مهم , سردار باقرزاده , شهدا , نگراني
((بسم رب الشهدا و الصدیقین))
این نیز بگذشت ، چه خوب ، چه بد. بد نداشت .
اصلا مگر در این راه غیر از لذت چیز دیگری هم هست.
مشکلش هم سراسر خوشی ست.
آمدیم ، دیدیم و حال در حال رفتیم.
اما نمی دانم ذخیره ای که داشتیم چه بود؟ چه قدر با وفا شدیم؟ چه قدر بر معرفت ما افزوده شد؟ اصلا اندوخته ای داریم!؟
وای بر حال ما!!! وای بر حال ما اگر لبریز نشده باشیم.
صاحب خانه کریم. خدا کریم. و ما بی لیاقت.
درک سخت بود . اصلاً نمی شد . اما فهمیدیم برای دفاع باید از همه چیز گذشت .
باید از تعلقّات گذشت ، حتی جان و چه قدر راحت گذشتند از جان.
و ما چقدر راحت گذشتیم از گذشته ها و گذشت های آنها.
مهربانی را زمانی آموختم از آنها که دیدم با گناهانی که انجام دادیم دعوت کردن و پذیرایی کردند و تحفه هم دادند .
زمانی آموختم که با مادر شهید هم صحبت شدم که گفت شرمنده ام .
شرمنده ام کرد ، مهربان بود .
مهربانم کرد ، خود دعوت بود . دعوتم کرد ، آه دلتنگ بود . دلتنگم کرد . نفهیدم ، ندانستم آیا چشمانم را شستم جور دیگر دیدم .
دلم داشت خو میگرفت .
دلم تازه آماده ی دیدن بود امّا.........
چه کوتاه بود عشق بازی . چه کم بود فهم ما و چه بی انتها بود معرفت و مهربانی آنها .
آرزو کردم کاش با آنها بودم .
کاش آنها را همراهی می کردم . اصلاً کاش جای آنها بودم. امّا تریدی عمیق و شاید هم بجا در وجودم پیچید .
جای آنها بودن آیا راحت بود ؟ آیا شیردل و شجاع بودیم ؟ آن دل کندن را آموخته و بلد بودیم؟ نمی دانم!!
اما خوب می دانم همه اینها سرچشمه گرفته بود از عشقی ژرف و عمیق .
عشق به روح الله . دیدیم ، بهت زده شدیم، بعد غمگین گشتیم . بغض کردیم . گریه کردیم و فریاد زدیم امّا حرفی برای گفتن نبود
زیرا آنها حرف نداشتند .
اصلاً چه داشتیم که بگوییم ، حرف زدن جایز نبود ، اما برای شرمنده شدن زمان مناسب ،
و مکان خوب بودو ما شرمنده شدیم ، خیلی .
مشکل اینجا بود که عمل و کار و عقل آنها کجا و فهم و درک ما کجا ؟
فاصله دارد این دو با هم . فاصله اش به سی سال اکتفا نمی کند شاید سه هزار سال .
آنقدر سرمست از دیدار بودیم که متوجه شروع افتتاحیه نشدیم و چه زود قبل از این که حظ معنوی بیشتری ببریم اختتامیه شد .
امّا خوب درک کردیم اختتامیه را . از اختتامیه دلم گرفت ، آوردند ، وابسته ی خود کردند ،
سرمست خود کردند حال می گویند بروید امّا با محبّت .
محبّتی که زمین گیر کرد ما را . محبّتی که که ما را به التماس وا می داشت ،
التماس برای ماندن.....
از این که شهرزده شویم وحشت داشتیم از فراموش کردن مظطرب بودیم .
روزهای آخر سکوت بود امّا حرف دل زیاد .
حرف دلی که اگر فریاد نمی زدی تو را هلاک می کرد و اگر حرف می زد زبانت توانایی نداشت و میسوخت .
آمدیم عکس شما را در تمام شهر دیدیم
امّا..... عکس شما و روش شما عمل کردیم .
آیا دیگر وقتش نرسیده که با کمک شما در زندگی معنوی حرکت کنیم ؟
آیا وقتش نرسیده که همانند شما آبرودار شویم نزد قائم آل محّمد .
باور کنید ما هم خواهان همان عشقی هستیم که شما را به دل دشمن کشاند
امّا چه می شود کرد !
راه را گم کردیم ، مگر این نیست که شما بَلَدِ این راه هستید ،
مگر این نیست که غبار این راه خدایی بر شانه هاتان و قلب هایتان نشسته ،
مگر این نیست که شما راهی پر از درد دنیوی و لذّت اخروی را برانگیختید
ما هم خواهان همان دردیم که لذّت درد را با هیچ درمانی عوض نکنیم .
ما را کشاندید . شما میزبان خوبی بودید امّا ما با آشنای خود غریبی کردیم ،
شما دل دادید امّا آنقدر دل ما آلوده بودکه نشد ما هم دل بدهیم .
ای وای که ما چقدر خسران دیده ایم!
مرزی که خود ما بین خود و شما ایجاد کردیم به مانند مرز خسروی بود که آن را دیدیم امّا اجازه ی عبور ازآن را نداشتیم.
با کوهها و دشتها و آفتاب هم صحبت شدیم
با آنان که شاهدان نبردهای شما بودند.
میشد احساس کرد که در هیجان این هستند که ای کاش زبانی برای سخن داشتند
تا دلاور مردی های شما را فریاد بزنند امّا گویی آنان نیز درک کرده بودند
چشم ما کورتر از دیدن و قلب ما تاریکتر از احساس کردن رزم آوری های شماست.
آفتاب می خواست بگوید :
من می خواستم سایه خود را بر سر آنان قرار دهم امّا گویی سایه ام سوزناک بود .
کوه گویی فریاد می زد :
من هموار شدم تا آنها راحت از من صعود کنند ، امّا نمی دانستم که دلاور برای بالا رفتن از کوه به سنگی احتیاج دارد که آن را دستگیر خود کند.
دشت و جادّه با شرمندگی ناله می زدند :
ما وسیع شدیم تا آنها راحت باشند، امّا گویی وسعت ما باعث به زحمت افتادن آنها شد .
هر سه ناله می زدند از کم کاری خود . زمین و زمان می خواست ما جبران کنیم خون ریخته شده ی آنان را .
امّا افسوس ، افسوس ما هم کر بودیم و گوش هامان پر بود از غیر خدا و غیر سخن حق .
ما زیان کارانی بودیم که فرصت جبران به ما داده شد .
این راه نیازی به چشم سر نداشت بلکه با چشم دل دیدن اثبات برادری و وفاداری شد .
حال به خود نگاه کن ، آیا چشم دل را باز کردی ؟
چه میزان توانستی از راه خطای گذشته بازگردی ؟
چند پلّه توانستی در این راه ترقی کنی ؟
زبان عاجز شد . چشم کور شد . گوش ها گویی دیگر نمی شنیدند ،
پای مان سست شد .
البته عجیب نیست قانون اینجا برای امثال ما همین بود .
دیوانه شدن. گویی جاده تاریک تر شده بود در راه برگشت به شهر .
نمی دانم این تاریکی از ما بود یا .......... نه!
تاریکی نمی توانست از گردش قمر و زمین باشد ،
چون آن شب ها تاریک نبود .
نیایش میکردند در دل شب، بندگی و التماس خدا را می کردندو شب خجالت می کشید از سیاهی خود .
می شد شبی نورانی . امّا اینجا، پیش ما ستاره ها هم تحویلمان نمی گیرند ،
شب از تاریکی ما می ترسد امّا آن زمان از سیاهی خود به آنها پناه می برد، نورانی می شد .
شاید شود شب با تمام بد خلقی اش را تحّمل کرد، امّا بگویید با غم دوری چه کنیم .
کمرشکن شده این دوری !
کاش می شد به این جدایی ها خشم کرد .
این فاصله را نمی شود با جاده های سخت پر کردچون مگر با این چیزها به وجود آمده که حالابا اینها از بین برود .
فاصله ها در تاریخ هم نیست چون شما زنده اید .
این فاصله در قلب های ما ایجاد شده ، فقط در قلب ما.... ما را ببخشید که در حالیکه شما ما را دعوت کردید ،
زمانی که شاید می شد این فاصله کم رنگ شوداما باز کوردلی ما مانع شد .
توقّع داشتیم در این سفر اتفاقی عجیب رخ دهد که وجود مرا در تسخیر خود گیرد
امّا چه اتفاقی از این عجیب تر که گناهکاری مانند من دعوت شده ی مقّربان درگاه او باشد .
باور کنید هیچ چیز در خود ندیدم که به واسطه ی آن دعوت شده باشم .
آمدم. با سر آمدم . شوق دیدار مرا از خود بی خود کرد .
امّا حالا پای رفتن ندارم .
دل هم ندارم . امّا با پای می روم ، ولی دل گناهکار و نا قابل امّا محب خود را در کنار شما می گذارم .
در انتها و در پایان به من بگویید چه باید بکنیم ؟
اصلاً بگوئید شما چه کردید که مقرّب درگاه خدا و همنشین اؤلیا در بهشت شدید ؟
به ما بگوئید . نجات دهید محبان خود را .
شفیع ما شوید نزد پروردگارتان .
والسلام .
موضوعات مرتبط: پیشنهاد مدیر ، شهدا
برچسبها: شهید , شهدا , مقرب , گناه
بسم رب الشهدا
اين روزا اصلا حالم خوش نيست ، كلافم و نميدونم چه مرگمه ... !
خستم . خيلي خستم . نياز شديد به استراحت دارم يا بهتر بگم دلم آسمون ميخواد ...
خيلي وقته ابرا آسمون دلمو سياه كردن ، بي مروتا قصد باريدنم ندارن ...
خيلي وقته سياهي ابرا جولوي تابش نور آفتاب رو به دلم گرفته ... !
خدايا يه كاري كن و يه مددي بهم بده تا ترك كردن رو ياد بگيرم
دلم آرامش ميخواد ...
دلم ميخواد مدتها بدون هيچ مسئوليتي و بدون هيچ نگراني آرام بگيرم ..
مثل يه ماهي قرمز حوض كه مدتهاس آروم رو آب خوابيده ....
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: درددل , دلنوشته , دلنوشته هاي من , شهدا
بسم رب الشهدا
امروز داشتم براي كاري يه تيكه ورق از اين حلبياي روغن رو ميبريدم .
مجبور بودم با قيچي يه شكلي به اين تيكه حلبي بدم .
لبه خيلي تيزي داشت كه اگه رو دست كشيده ميشد خيلي بد برش ميداد .
يه باره ياد حرفاي يه مادر عربي تو منطقه فتح المبين افتادم كه داشت تعريف ميكرد :
دم در خونه ما يه جوون پاسدار رو جلو عروس و داماد با همين حلباي روغن سر بريدن .
نميدوني چه دست و پائي زد تا شهيد شد ....
يادمون نره آسايش امروزمون ، مرهون ايثار و فداكاري شهد است
خدا كنه برا فرداي قيامت جلوشون يه حرفي داشته باشيم و شرمنده نشيم !
انشاالله
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: درددل , دلنوشته , دلنوشته هاي من , شهيد
با پایان یافتن کار تفحص قربانیهای قتلگاه منا باید به رمی جمرات پرداخت
و کار سوگواری جهانی برای این فاجعۀ عظیم انسانی را آغاز کرد .
باید با کلمه و کلام، تصویر ، و یا هرگونه پیام، به بزرگداشت یاد شهیدان قربانگاه منا پرداخت
و این امروز رمی جمرات ماست.
زمان آن رسیده که ملتها وحدت خود را در این سوگواری جهانی نشان دهند
و دولتهای وابسته به صهیونیست و استکبار را رسوا کنند.
امروز زمان رسوا شدن تمام سیاستمداران انساننمایی است که به فریب دم از حقوق بشر میزدند،
ولی در برابر این فاجعه ساکتند.
نباید از کنار کشتههای منا بیتفاوت عبور کرد. بیتفاوت بودن در کنار این فاجعه،
اخلاق رذیلانۀ مأموران امنیتی آلسعود است.
تشییع باشکوه شهیدان منا در تمام کشورهای جهان و تبرک جستن به آن بدنهای مطهر،
دلهای تمام مسلمانان را نورانی خواهد کرد.
مردم ما در ایران اسلامی بهتر از هر زمانی به تشییع پیکرهای این مؤمنان معصوم و مظلوم
که در اوج پاکی جان باختند خواهند شتافت و این عزای بزرگ را
به شکوه وحدت و همدلی و بیداری در برابر دشمنان بشریت تبدیل خواهند کرد.
درد ما برای بیش از 4000 شهید، فراتر از دین اسلام است و باید تمام پیروان ادیان ابراهیمی را
به این سوگواری عظیم دعوت کرد. هولوکاست واقعی اینجا اتفاق افتاده است.
اگر بهقدر کافی صدای نالۀ مظلومان منا را به گوش عالمیان برسانیم،
هزینههای آینده برای فرج کاهش پیدا خواهد کرد و الا باید بدانیم که
برای رسیدن به ساحل نجات باید از دریای خون عبور کنیم.
باید اعلام کنیم قصاص بانیان این جنایت حداقل مطالبۀ تمام مؤمنان جهان است
و الا حیات بشر به مخاطره خواهد افتاد که «و لكم في القصاص حياة يا أولي الألباب»
موضوعات مرتبط: راهبرد و تحلیل
برچسبها: منا , شهدا , عذاداری , قتلگاه
ثمره تلاش جست و گران کمیته جست و جوی مفقودین بازگرداندن 512 پیکر از شهدای والامقام دفاع مقدس استان همدان بوده است.
نماینده کمیته جست و جوی مفقودین غرب کشور با تشریح اقدامات جست و گران کمیته جست و جوی مفقودین برای پایان دادن به چشم انتظاری خانواده معظم شهدای مفقودالجسد اظهار کرد:
در این روزها که دل های مردم عزیزمان رنجور از قساوت آل سعود در منطقه منا است بیش از گذشته حال خانواده های چشم انتظار سالهای دفاع مقدس درک می شود خانواده هائی که حداقل 30 سال است که منتظر خبری از فرزندان خود می باشند
وی افزود: با تلاش همکاران ما در کمیته جست و جوی مفقودین طی 20 سال گذشته 512 خانواده از چشم انتظاری بیرون آمده و هنوز 459 خانواده هستند که منتظر خبری از شهیدشان می باشند.
زمردیان با بیان اینکه 186 تن از این شهدا همدانی، 87 شهید ملایری، 38 شهید نهاوندی، 35 شهید تویسرکانی، 34 شهید کبودراهنگی، 29 شهید بهاری، 24شهید رزنی، 20 شهید اسدآبادی و 4 شهید فامنینی می باشند ابراز کرد:
191 از این شهدای والامقام بسیجی55 نفر سپاهی167 نفر ارتشی11 نفر ناجا8 جهادی 9 شهید متعلق به بمباران های هوائی بوده و اطلاعات 2 نفر از شهدای والامقام نیز در دست بررسی است.
وی در ادامه با اشاره به خاکسپاری 130 تن از شهدای معزز گمنام در استان نیز خاطر نشان کرد:
این تعداد از شهدای معزز گمنام که به دلیل عدم وجود مدارک شناسائی و نداشتن نمونه خونی از خانواده های شهدا استان به خاک سپرده شده تا انشاا.. در فرایند تطبیق نمونه های خونی اخذ شده از پیکر های مطهر با نمونه خونی خانواده ها احتمال شناسائی ابدان مطهرشان در آینده صورت پذیرد
وی ادامه داد: حضور پیکرهای مطهر این شهدای والامقام و چشم انتظاری والدین آنان باعث می شود تا رسالت ما متولیان به ویژه اعضای شورای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت به این موضوع مهم بیش از پیش باشد
این مقام مسئول با اشاره به وظیفه خطیر مسئولین در حفظ و حراست دستاوردهای 8 سال دفاع مقدس تصرریح کرد:
شاید اگر بگویم رجعت بقایای به جامانده از این عزیزان امروز خود پیام قدر شناسی و در صحنه بودن مردم را به ما می دهد حرف گزافی نباشد پس برماست تا در برنامه های منسجم و هدفمند خود این برگ از تاریخ دفاع مقدس و این میراث فرهنگی را درست و به شایستگی قدردان باشیم و از این ابدان مطهر که اینک در جای جای استان آرام گرفته اند به مانند دری گرانبها محافظت کرده و مکان های خاکسپاریشان را که بدون شک جز نقاط متبرک است را به مثابه نگهداری اشیا میراثی و گران بها مرمت و بازسازی نمائیم
وی با اظهار گلایمندی از بی توجهی برخی مسئولین نسبت به ساخت یادمانهای شهدای گمنام افزود: در حال حاضر این اقدام در 9 نقطه به کندی پیش می رود و متاسفانه در شهرستان فامنین که نه تنها پیشرفتی نداشته بلکه اقدامی نیز برای ساماندهی و ساخت یادمان شهدای گمنام آن شهر صورت نپذیرفته است .
زمردیان در پایان با اشاره به پایان یافتن ساخت 21 یادمان شهدای معزز گمنام و تشکر از مسئولین این شهرها خاطرنشان کرد: به نظر می رسد در حال حاضر باید بیش از گذشته با تاسی به کلام امام عظیم الشان که فرمودند:" همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عارفان و عاشقان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود" برای محقق شدن این امر تلاش کرد.
موضوعات مرتبط: اخبار
برچسبها: كميته مفقودين , زمرديان , شهدا , 512 پيكر
گزیدهی سخنان حضرت آیت الله خامنهای در مورد شهید، شهادت، خانواده شهدا
*شهادت بالاترین پاداش و مزد جهاد فی سبیل الله است.
*شهادت، یکی از مفاهیمی است که فقط در ادیان معنا میدهد.
*شهادت، همیشه با ارزش است و فداکاری در راه خدا، همیشه کاری عظیم و ارجمند است.
*باید یاد حقیقت و خاطرهی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت.
*شهدا، علاوه بر مقامات رفیع معنوی، مشعلدار پیروزی و آزادی و استقلال ملتند.
*شما، انتساب افتخارآمیزی به شهادت دارید.
*شهادت، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمیگذارند این جان، مفت از دستشان برود.
*اگر خدای متعال، این دعا را از کسی قبول کند که مرگ او را در شهادت قرار دهد، بزرگترین امتیاز را به یک انسان داده است.
*هم چه داریم، به برکت جانفشانیها و فداکاریهاست، به برکت روحیهی شهادتطلبانه است.
*پروردگارا! مرگ ما را جز به شهادت در راه خودت قرار مده.
*مادرانی را که عزیزانشان به شهادت رسیده بودند، ما دیدیم آن چنان از خودشان استقامت نشان میدادند که انسان را به حیرت فرو میبرد.
*مادران شهدا، از لحاظ قوت و قدرت، حقیقتاً بینظیرند.
*زمان، همه چیز را کهنه میکند، مگر خون شهید را.
*شهادت، نشانهی استواری است.
*شهدا غالباً عناصر پولادین جبههی جنگ و جزو عناصر پولادین مردم بودند.
*بهترین مُردنها، شهادت است.
*بالاترین اجرها برای انسانی که در راه خدا مبارزه میکند، نوشیدن شربت گوارای شهادت است.
*خوشا به حال آن عزیزان، و گوارا باد بر آنها این نعمت بزرگ الهی آنها با شهادت، اجرشان را گرفتند.
*شهادت، یعنی وارد شدن در حریم خلوت الهی، و میهمان شدن بر سر سفرهی ضیافت الهی.
*امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند و در برابر صبر و گذشت خانوادههایشان سر تکریم فرود آورند.
*گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست.
*لحظهی شهادت، جزو شیرینترین لحظات هر شهیدی است.
*هر ملتی که هنر شهادت را یاد گرفت، برای همیشه، سربلند است.
*پروردگار! به محمد و آل محمد(ص)، سرنوشت آن کسانی که قدر شهادت را میدانند و آن را میشناسند، جز شهادت قرار مده.
*تا امروز، هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب خالی کند.
*آنها که شهید شدند، به حد اعلی و اوفی رسیدند.
*خانوادههای شهیدان عزیز و جانبازان و اسیران گرامی، باید بدانند که در امتحانی بزرگ شرکت کرده و در آن سربلند بیرون آمدهاند.
*شما خانوادههای معزّز شهیدان، حقیقتاً از جملهی فداکارترین مردم کشور ما و انقلاب هستید.
*شما خانوادههای شهیدان، صبرتان، داغ سوزنده و در عین حال شیرینتان، فراق عزیزانتان، فقدان میوهی دلتان، چون برای خداست، همه و همه محفوظ است.
*با خوشحالی خانواده شهید، تمام وجود انسان، احساس لذت میکند.
*بازماندگان شهدای عزیزمان و بیش از همه، مادر و پدر و همسر و فرزندان شهیدان، در شأن و ارزش الهی، بلافاصله پشت سر شهیدان عالیقدر قرار دارند.
*در میان شما جمع خانوادههای معظم و مکرم شهیدان عزیز، برای صاحبان بینش، عطر شهادت و روح فداکاری و مجاهدت، متصاعد و محسوس است.
*شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، از جملهی عزیزترین شهدای طول تاریخند.
*شما جوانانی که برادرانتان شهید شدند، پدرانتان در جبههی نبرد حق با باطل جان دادند، باید جلوتر از دیگران باشید.
*خدمت به فرزندان شهید، یک افتخار است.
*در اغلب خانوادهها، روحیهی مادر شهید از روحیهی پدر شهید، بالاتر است.
*شما عزیزان، در دنیا و آخرت عزیزید، به خاطر این که در راه خدا، مشکل بزرگی را تحمل کردید و آن، فقدان پدر است.
*راه آن پدران و آن شهیدان را حفظ کنید.
*شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری است.
*شما خانوادههای عزیز شهدا، شما جانبازان، و شما کسانی که برای انقلاب، از جان یا عزیزان خودتان سرمایهگذاری کردید، باید بدانید که- بحمدالله- این خونهای پاک، اثر خودش را بخشیده است.
*مبادا کسانی تصور کنند که دورهی سخن گفتن از شهدا و سربازان فداکار و زحمتکشان میدان نبرد، سپری شده است.
*هیچ کس با شهدای کربلا، قابل مقایسه نیست.
*زینب کبری، نسخهی اصلی رفتار مادران شهدای ماست.
*ما شهادت را که در شرع مقدس میشناسیم و در روایات و آیات قرآن از آن نشانی میبینیم، معنایش این است که انسان به دنبال هدف مقدسی که واجب، یا راجح است، برود و در آن راه، تن به کشتن هم بدهد.
*بالاتر از ارزش شهادت، چیزی نیست.
*هیچ چیزی بالاتر از این نیست که انسانی به دست خود، با اراده و اختیار خود، جان و هستی خود را فدای یک آرمان بزرگ و والای الهی بکند.
*شهادت، محصولی از تلاش دستهجمعی یک مجموعه انسان است که یک نفر شهید میشود.
*جوانی که جبهه رفت و شهید شد، فقط خود او نبود که مجاهدت کرد، شما هم که پدر او هستید، مجاهدت کردید که او رفت. شما هم که مادر او هستید، مجاهدت کردید که او رفت.
*هر ملتی که متکی به شهادت شد- یعنی شهادت را بلد بود- و هنر شهادت را یاد گرفت، این ملت برای همیشه، سربلند است.
*همه باید پاسدار خون شهید باشند.
*این که خانوادهی شهدا در مقابل شهادت عزیزانشان، بهترین و زیباترین صبر را نشان دادند، به خاطر خدا بود. این راه شهداست.
*کسی که در راه خدا به شهادت میرسد، بزرگترین شاکر خدا برای این حادثه، خود اوست.
*هر کشته شدنی شهادت نیست.
*آن کشته شدنی که در راه خدا باشد، با اخلاص و رشادت و تلاش همراه باشد، اسمش شهادت در راه خداست.
*تا امروز هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از محبت امام و یاد امام و تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب، خالی کند.
*خاندان شهیدان را، چهرههای شهیدان را گرامی بدارید، جانبازیان را که شهیدان زندهاند، عزیز بدارید.
*شهدای ما، کسانی نیستند که در یک جنگ توسعهطلبانه کشته شده باشند.
*رزمندگان و شهدای عزیز ما به گردن این ملت و به گردن همهی ما، حق دارند.
*شهدا از دیگران، شجاعت و دلیری بیشتری نشان دادند.
*شهدا از خطر نهراسیدند و به شهادت رسیدند.
*شهادت، گل خوشبو و معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسانها، به آن نمیرسد.
*خانوادههای شهدا، به شهیدانشان، افتخار کنند.
موضوعات مرتبط: حضرت آیت اله خامنه ای ، شهدا
برچسبها: شهدا , رهبر انقلاب , بيانات , شهيد
شهید ابراهیم هادی در جبهه
این ویدئو در منطقه جنگی کردستان بصورت اتفاقی توسط
یکی از رزمندگان اسلام با دوربین سوپر 8 گرفته شده است
براي دانلود اينجا را كليك فرمائيد
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهيد ابراهيم هادي , ابراهيم هادي , هادي , ابراهيم
شناسنامه شهید احمدی روشن شهید هسته ای
زندگینامه کوتاه:
مصطفی احمدی روشن (۱۷ شهریور ۱۳۵۸ در همدان - ۲۱ دی ۱۳۹۰ تهران) معاون بازرگانی سایت هستهای نطنز بود که پس از خروج از منزل در ساعت ۸:۳۰ صبح توسط یک موتورسیکلت سوار با چسباندن یک بمب مغناطیسی در خیابان گل نبی تهران (میدان کتابی) ترور شد. او دانشآموخته مقطع کارشناسی رشته مهندسی شیمی در سال ۱۳۸۱ از دانشگاه صنعتی شریف بود.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهدا , احمدي روشن , شهيد احمدي روشن , شناسنامه احمدي روشن
هیچ ادعایی و قضاوتی در بین نیست. فقط مینویسم
واقعیات زندگی کسانی که بی ادعا سینه سپر کردند و زخم خوردند
و در اوج تنهایی به آسمان پر میکشند
(چی فکر میکردیم چی شد )
انگار همین دیروز بود که با چند تا از دوستان کنارش نشسته بودیم و
از خاطرات آن روزها میگفتیم نوبت به او رسید
با تمام دردیکه داشتحرف که می زند ،
گویی وقایع آن روزها را پیش چشمت مجسم می کند.
از جوانمردی در سالهای پایمردی می گوید ...
می خندد و اشک می ریزد برای من و دیگریارانش که پیمان استواری با هم بسته بودیم.
می گفت : حالا که باید غزل خداحافظی رو بخونم ،
اومدین سراغم . مجلس انسی است اشک اختیارش با ما نیست
وداعی با همان چشمان اشکبار
جمعه شب بود که بعلت درد و مشکل همیشگی دو روزی بود که بستری شده بودم
حدودساعت ده ونیم شب از منگی دارو خلاص شدم و
چشم وا کردم دیدم اردشیر یکی از دوستانم جلوی در ایستاده و گریان گفت او هم رفت ...کی؟
... محمد رضا ،
اومدم دنبالت بریم فردا دفن میشه...
با هم راه افتادیم تمام طول راه در سکوت اشک میریختیم و اشک
یادگارش یک فرزند دختر معلول ذهنی و یک خانه آجری و اتاقی که محل زندگی او همسر و دخترش بود ...
بدون هیچ وسیله اضافی که مهربانی و محبت او در آن موج میزد ...
یادت بخیر بزرگ مرد
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، دل نوشته ها
برچسبها: جانباز , جانبازان , شهدا , شهيد



قهرمانان ما و قهرماناي بعضيا
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهدا , شهيد , يعقوبي , كميل
دل تنگ شدم !
دل تنگ اون روزهايي ارزش افراد به كثرت تقوا و اشك بود ،
اون روزهايي كه باطن آدم ها مطرح بود نه ظاهرشون !
ياد برو بچه هاي جنگ بخير!
ياد ابراهيم همت ، ابراهيم هادي و محمود شهبازي ها ! ياد شب هاي عمليات !
يادش بخير اون زيارت عاشورا ها ! يادش بخير اون شب هاي دوكوهه !
حسينيه حاج همت ، قبرهاي گردان تخريب !
ياد غروب هاي شلمچه اون بيت معروفش :
بانواي كاروان بار بنديد همرهان
اين قافله عزم كرب بلا دارد
خلاصه ! اين ها حرف دل يه دلشكسته بود كه برات گفتم !
داشت برام از اون زمونه و آدم هاش تعريف ميكرد كه يهو حالش خراب شد
دوباره سرفه و خون ! دوباره اكسيژن ! ديگه اونم اثري نداشت !
ماسك رو از روي صورتش برداشت !
رفت تا وضو بگيره ! دو ركعت نماز عشق به نيابت از تموم شهدا !
"الله اكبر"
تاسلام نماز رو داد ! رو زمين افتادش ! سر شو رو زانوم گرفتم!
آروم گفت : نذاريد خون شهدا پايمال بشه !
پدر اون خونه رفت سفر...
رفت ديدار حضرت دوست...
يادش بخير....
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: خاطره از شهيد , محمد يعقوبي , ابراهيم هادي , شهدا
عصر بود که حجم آتش کم شد ، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.
آنچه می دیدم باور نکردنی بود .
از محل کانال فقط دود بلند می شد و مرتب صدای انفجار می آمد .
اما من هنوز امید داشتم . با خودم گفتم:
ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده ، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم .
احساس کردم از دور چیزی پیداست
و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم . کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن
به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند
و زخمی و خسته به سمت ما می آمدند .
معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم .
به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند و پرسیدم : از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.
دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید .
وسومی بدنش غرق به خون بود.
وقتی سرحال آمدند گفتند : از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: پس بقیه بچه ها چی شدن ؟
در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:
فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد .
هول شده بودم . دوباره وبا تعجب پرسیدم : این پنج روز چه جوری مقاومت کردید ؟
با همان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو
سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد.
یکی از اون سه نفر پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو ته کانال هم می چید .
آذوقه و آب رو پخش می کرد ، به مجروح ها می رسید . اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده هاي دوتا گردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید ؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ،
لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.
سرم داغ شده بود . آب دهانم را قورت دادم . اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم : آقا ابراهیم الان کجاست ؟
گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت :
تا می تونید سریع بلند بشید و تا کانال رو زیر و رو نکردند فرار کنید.
یکی ازاون سه نفر هم گفت : من دیدم که زدنش . با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم
و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص
که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند:
یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل
شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت
که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
"امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم ،
آب و غذا را جیره بندی کردیم ،
شهدا انتهای کانال کنارهم قرار قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند .
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه (س)"
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار ارومیه ؛ در گرگ و میش سحر،
برای خرید نان از خانه خارج شد.
چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛
دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است.
نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود . کنجکاو شد ،
سلام داد و دید رفتگر امروز ، آقا مهدی است.
او از دوستان شهید باکری بود.

آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی ؟
آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
او ادامه داد، آقا مهدی شما شهرداری اینجا چیکار میکنی ؟
رفتگر همیشگی چرا نیست ؟ شما رو چه به این کارا ؟
جارو رو بدین به من ، شما آخه چرا ؟
خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید .
زن رفتگر محله ، مریض شده بود ؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری ،
نفر جایگزین نداریم ؛
رفته بود پیش شهردار ، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش .
اشک تو چشماش حلقه زد . هر چی اصرار کرد ، آقا مهدی جارو رو بهش نداد ؛
ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن ،
رفتگر امروز محله ، شهردار ارومیه است.
آقا مهدی ، پدر بچه های پرورشگاه شهرم بود .
همیشه بهشون سر میزد ؛ نزدیکای عید ، کلی کادو میخرید میاورد براشون.
خیلی دوستش داشتن ، وقتی شهید شد ، یه شهر یتیم شدن.
مهدي جان ، تو رفتي و محمد و محمد ها ماندند
مهدي جان ، به خداوندي خدا فقط يه آرزو دارم ، اي كاش شهادت نصيب من هم ميشد .
من ماندم و كوله باري از گناهان سنگين كه از سنگيني اين كوله بار ، كمر كج كردم .
مهدي جان ، تو فك ميكني من به آرزوم ميرسم ؟
آقا مهدي ، فقط يه كلمه دارم كه بهت بگم
شرمندم
محمد
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهادت , شهيد , شهيدان , شهدا
"مادر سادات"
يكي از بچههاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود. در ارتفاعات بازي دراز
به شهادت رسيد و پيكرش جا ماند. ابراهيم وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد كه
به سمت ارتفاعات برود. ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن،
فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند. ابراهيم هم روي حرف فرماندهي
چيزي نگفت و اطاعت كرد. يك ماه بعد كه منطقه آرام شد. يك شب ابراهيم بالاي
ارتفاعات رفت و توانست پيكر اين شهيد را پيدا كند و با خودش به عقب منتقل كند.
بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين شهيد
به تهران اومديم و در تشييع پيكر شهيد شركت كرديم.
چند روزي تهران ماندیم كه كارهاي شخصي را انجام
دهيم.در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي
رفتيم. بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و سلام
و عليك كرد و ضمن عرض تشكر گفت:
"آقا ابراهيم، ديشب پسرم رو تو خواب ديدم كه از دست شما ناراحت بود".
ابراهيم كه داشت لبخند ميزد يكدفعه لبهاش جمع شد و با چشماني
بزرگ شده پرسيد: "چرا حاج آقا؟! ما با سختي پسرتون رو آورديم عقب
" پدر شهيد با كلامي بغضآلود ادامه داد: "ميدونم، اما پسرم توي خواب
گفت: اون يك ماه كه ما گمنام توي كوه افتاده بوديم مرتب مادر سادات
حضرت زهرا (س) به ما سر ميزد و خيلي براي ما خوب بود. اما از زماني
كه پيكر ما برگشته ديگه اين خبرا نيست و ميگن اين افتخار براي شهداي
گمنامه ." ابراهيم كه اشك توي چشمانش جمع شده بود ديگه نتونست
خودش رو كنترل كند و گريهاش گرفت. پدر شهيد هم همينطور. بعد از
آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنامشدن
كنار هم قرار گرفت و آرزو ميكرد شهيد گمنام باشه. بعد از اين ماجرا نگاه
ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد و ميگفت:
ه
"ديگه شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا (ص)
و اميرالمؤمنين(ع)كم ندارن. مقام اونها پيش خداوند خيلي بالاست". بارها شنيدم
كه ميگفت: "اگر كسي آرزو ميكرده كه همراه امام حسين (ع) تو كربلا باشه،
حالا وقت امتحانه" ابراهيم ديگه مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي
رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانيه. براي همين هر جا ميرفت
از شهدا ميگفت. از رزمندهها و بچههاي جنگ تعريف ميكرد.
اخلاق و رفتار خودش هم روز به روز عوض ميشد. به طوري كه در همان مقر كمتر
ميديدم كه شبها پيش بچهها باشه. معمولاً دو سه ساعت اول شب رو
ميخوابيد و بعد ميرفت بيرون و براي نماز صبح برميگشت و بچهها
رو صدا ميزد. يكبار با خودم گفتم: "چند وقته كه ابراهيم شبها رو اينجا
نميمونه " يك شب دنبال ابراهيم رفتم و ديدم شبها براي خواب میره
پيش بچههاي آشپزخونه سپاه كه نزديك ميدون شهر قرار داشت. روز بعد از يكي
از پيرمردهاي داخل آشپزخانه كه از رفقاي قديمي بود پُرس وجوكردم و فهميدم:
چون بچههاي آشپزخونه همگي اهل نماز شب هستن، براي همين ابراهيم
اونجا ميره و ديگر به قول بر و بچ "تابلو نميشه"اما اگه بخواد داخل مقر نمازشب
بخونه هم ميفهمن. حركات و رفتار ابراهيم اين اواخر من رو ياد اين حديث انداخت.
امام علي (ع) به نوف بكالي ميانداخت كه فرمودند:
/شيعه من كساني هستند كه عابدان شب و شيران
روز باشند/ميزانالحكمه حديث 3421 ص 311
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد

"مرام ابراهيم هادي"
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید
و رفت.ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چی شد؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛
دیدم کلاه برای اون واجب تره تا من.
" ملتمس دعايت هستم ، ابراهيم "
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، خاطرات ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
از گردان حنظله
چیزی میدانی ؟ اگر آری چقدر ؟ در داخل یکی از کانال ها محاصره شدند
و با تشنگی مفرط به شهادت رسیدند.
در آن موقعیت عراقی ها از بچه ها می خواستند که تسلیم شوند ،
ولی در جواب با آخرین رمق صدای «الله اکبر» می شنیدند.
ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،
بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .
حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدیم که می گوید:
فلانی رفت، فلانی هم رفت.
باطری بیسیم دارد تمام می شود .
عراقی ها عن قریب ما را خلاص می کنند ؛
من هم خداحافظی می کنم .
حاج همت که قادر به شکستن محاصره ی تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،
همان طور که پهنای صورت اشک می ریخت ، گفت :
بی سیم را قطع نکن ... حرف بزن.
هر چه دوست داری بگو اما تماس خودت را قطع نکن.
صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت:
سلام ما را به پدربزرگ برسانید . از قول ما به ايشان بگویید :
همان طور که فرموده بود ، حسین وار مقاومت کردیم ، ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: گردان كميل , كميل , يعقوبي , شهيد
"ماجرای عجیب شهید ابراهیم هادی "
كسي اومده بود مسجد و سراغ دوستان شهید "هادی" رو میگرفت.
بهش گفتم : کار شما چیه؟! بگین شاید بتونم کمکتون کنم.
گفت: هیچی! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟
قبرش کجاست؟
مونده بودم چی بهش بگم…..بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
شهید ابراهیم هادی مفقود الاثره ، مزار نداره…..
چرا سراغشو می گیری؟
با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد:
کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید
ابراهیم هادی هستش. من دختر کوچیکی دارم که هر روز
صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه
روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟
گفتم: اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به
ما حمله کنه و شهید شدند.
از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم، هر وقت از جلوی عکس
رد میشه بهش سلام می کنه.

ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام
می کنی؛ بهش گفته:دختر خانوم ! تو هر وقت به
من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛
«چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی
دعات هم می کنم»
بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه:
این شهید ابراهیم هادی کیه؟
قبرش کجاست؟….
بغض گلوم رو گرفته بود….
حرفی برا گفتن نداشتم
فقط گفتم: به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه
هوات رو داشته باشه
مواظب نماز و حجابت باش…
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
مطلع الفجر به بیشتر اهداف خود دست
یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیمه های شب با
بی سیم تماس گرفتم و گفتم: داش ابرام چه خبرا!؟
گفت: یشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های
مهم در منطقه انار شدیدا مقاومت میکند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور
میتونید تپه را آزاد کنید.
هوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار
رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیم رو زدن!
تیر خورده تو گردن ابراهیم.....
رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. تقریبا بی هوش بود.
خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.
پرسیدم چطور ابراهیم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای
نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سوی دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با
تعجب دیدیم صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به
گردن او اصابت کرد!
از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد!؟
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که 18 نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و
خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره
هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست
هستند!
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله میکنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه در
آمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!!
برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیرو
ها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به
اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.
از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان 65 و در اوج عملیات کربلای 5 بودیم. رزمنده ای جلو
آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه
داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: ما به ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن
بعثی بجنگیم.
این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم.
اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا!
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.
کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند.
آنها جزء شهای مفقود و بی نشان هستند.
نمیدانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه
آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند. عجب آدمی
بود این ابراهیم.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
ز دل ها لایه روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت
ستاره های دیروز ستاره های امروز !!
كاش با شهادت رفته بودم !
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , شهيد , ابراهيم همت , عبادي
بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن. حاجی (حاج ابراهیم همت) داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟
- همینو
- واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت: تُن را فردا ظهر می دیم.
حاجی قاشق را برگرداند.
- حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم.
حاجی همینطور که کنار می کشید گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم.
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , شهيد , ابراهيم همت , عبادي
در عملیات کربلای دو، محمود کاوه، فرمانده لشکر پنجاه و پنج ویژه شهدا، کار عجیبی کرد. نیروهای خط شکن را که جلو فرستاد، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد. بعد از نماز گفت:« این نماز را فقط به دو دلیل خواندم، اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد ...»
یکی از بچه پرسید: «بعد چه؟»
« دلم می خواهد اگر خدا لایقم بداند، این نماز، آخرین نمازم باشد.»
و خدا لایقش دانست.
محمود کاوه در همان عملیات شهید شد.
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: محمود كاوه , شهدا , شهيد كاوه , دو ركعت
پنج شش روز به عید سال 61 مانده بود. « بابایی » شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت: فردا به پولش نیاز دارم. این ها را بفروش. با اصرار گفتم: اگر پولی نیاز دارید، برایتان فراهم کنم.
او نپذیرفت. من هم مطابق دستور، عمل کردم و طلاها را فروختم.
شب بعد که آمد، از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: شما کارمندها عیال وار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟!
دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت و بدون آنکه بشمارد یک بسته ی اسکناس پنجاه تومانی به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
بعد هم شنیدم همان شب، پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهيد بابائي , شهدا , كميل , شهداي گردان كميل
شهدا شرمنده ایم
چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم .
پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است .
کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود
دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله و شقایق شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید :
چرا آلاله آنقدر سرخ است
چرا کسی نپرسید مزار حاج حسین بصیر کجاست
و چرا شهید محمدرضا در قبر خندید…
چرا وقتی که گفتیم :
یک گردان که همگی سربند یا حسین (ع ) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد
چرا وقتی گفتند :
تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید
چرا هیچ کس نپرسید : به کدامین گناه هفتاد پاسدار را در شهر پاوه سربریدند
وقتی که گفتیم بعد از پانزده سال پیکر شهیدی را سالم از زیر خاک بیرون آوردند کسی تعجب نکرد
ولی با نام حقوق بشر حق را پایمال کردند.
چرا نمی دانیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است
شاید ما نیز از تاولهای بدنشان می ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شویم .
شاید اگر رنج آنها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشود یک عمر با درد زیست
نمیدانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد !!
ای شهیدان ما بعد از شما هیچ نکردیم .
آن ندای یا حسین (ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد.
یادتان هست که به دختران این کشور گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم .
آیا دختران ما امانت دار خوبی بودند و خونتان را فرش راه رهگذران نکردند .
یادتان هست هنگامی که گفتید :
رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگوئید که بر یاران خمینی (ره ) چه گذشت .
رفتید ولی یادمان رفت که حتی یادمانتان را در یک هفته برگزار کنیم .
جایتان خالی اینجا عده ای فرهنگ شهادت را خشونت طلبی می نامند و شهید را خشونت طلب
وقتی حکایت شما را گفتیم فقط پچ پچی سر دادند و رفتند تا صلح را در کتاب جنگ و صلح تولستوی جستجو کنند.
رفتند تا با نام شهید کیسه بدوزند ولی نفهمیدند که چطور بسیجیان همپای امامشان جام زهر را نوشیدند و چقدر سخت بود.
دیگر کسی نیست تا قلب رهبر امت را شاد کند.
عده ای مصلحت دیدند که مقابل توهین به اسلام و شهید سکوت کنند ولی ما مصلحت خویش را در خون رقم زدیم .
راست گفته اند :
که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه و ما عمری است که بهانه بهشت را میگیریم .
آری بسیجیان !! میدانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید , میدانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید , ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم و پای صحبت مادر سه شهید محمدزاده بنشینیم , تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست و تا شما هستید تنها عشق , تنها میداندار این عرصه است .
امروز کسانی از شهیدان سخن می گویند که از دیدن فشنگ نیز واهمه دارند.
کسانی دم از شهادت می زنند که با شنیدن صدای آژیر تا کفشهایشان زرد می شود
ولی در میدان عمل جز سکوت چیزی از آنها نمی بینی .
ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم و فریاد برآوریم « ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم »
ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم . چرا که خون آنان است که می تپد.
و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم .
مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند.
یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم که « بعد از شهدا چه کردیم »
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: شهدا , كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل
صیـــــّاد دل ها
سپهبد شهید علی صیّاد شیرازی
شهید صیاد شیرازی ، امیر سرفراز ارتش اسلام با توانی شگفت و روحیه ای کم نظیر در سلسله عملیات پیروزمند ثامن الائمه ، طریق القدس ، فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، مسلم بن عقیل ، مطلع الفجر ، محرم ، والفجر 1، 2، 3، 4 ، ... خیبر و بدر فرماندهی نیروهای ارتش را بر عهده داشت و در 23 تیر 1365 به فرمان امام خمینی قدس سره به عضویت شورای عالی دفاع منصوب شد.
در متن حکم امام (ره) خطاب به آن شهید گرانقدر چنین آمده بود :
« برای فعال کردن هر چه بیشتر و بهتر قوای مسلح کشور ضرورت دارد از تجربه ی اشخاصی که در متن مسایل جنگ بوده اند، استفاده هر چه بیشتر بشود ؛ بدین سبب سرکار سرهنگ صیاد شیرازی و وزیر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تا پایان جنگ به عضویت شورای عالی دفاع منصوب می نمایم » .
با توجه به مسؤولیت خطیر شهید صیاد شیرازی در شورای عالی دفاع ، بنا به درخواست ریاست آن شورا و موافقت امام خمینی قدس سره ، شهید بزرگوار در مرداد 1365 در شورای عالی دفاع مشغول انجام وظیفه شد و مسؤولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش به سرتیپ حسنی سعدی واگذار گردید.
حضرت امام خمینی قدس سره در حکم فرمانده جدید نیروی زمینی ارتش پیرامون خدمات شهید سرافراز ارتش چنین فرمودند :
« با تقدیر از زحمت های طاقت فرسای سرکار سرهنگ صیاد شیرازی که با تعهد کامل به اسلام و جمهوری اسلامی در طول دفاع مقدس از هیچ گونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرده و امید است در آینده نیز در هر مقامی باشد، موفق به ادامه ی خدمت های ارزنده خود بشود... »
شهید سپهبد صیاد شیرازی در 18 اردیبهشت 1366 از سوی حضرت امام قدس سره به دریافت درجه ی سرتیپی نایل آمد. امیر شجاع ارتش اسلام در مهر 1368 بنا به درخواست رئیس ستاد کل نیروهای مسلح و با موافقت و حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت معاونت بازرسی ستاد کل و در شهریور 1372 به سمت جانشین ریاست ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد.
شهید شجاع و ارجمند ارتش جمهوری اسلامی ایران در 16 فروردین 1378 همزمان با عید خجسته ی غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد ، با افتخار شهادت به درجه سپهبدی ارتقا یافت.
شهید صیاد شیرازی پس از دریافت درجه سرلشکری خطاب به خانواده اش می گوید :
بسیار شاد و خرسندم
البته نه به خاطر دریافت این درجه بلکه به خاطر
رضایتی که امید دارم امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند.
مقام ، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد .
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهید صیّاد شیرازی , شهدا , كميل , گردان كميل
« وقتی شهید محمد جهان آرا گریه کرد »
آن شب به مقرمان در مدرسه رفتیم و پس از اقامه نماز و سجده شکر ، بچه ها دور هم نشسته و مشغول تعریف شدند :
- دیدی چطور ... ؟
- من اون ور خیابون ...
- تو ...
بعد از شام خسته و کوفته افتاده بودیم که یکی از بچه ها از راه رسید و گفت : محمد دوربند (اسم محلی خرمشهر) خالیه ! هیچ کس اونجا نیست. همه ول کردن اومدن. دشمن راهش رو بکشه بیاد هیچ نیرویی نیست که جلوشونو بگیره !
بچه ها خسته بودند و من خجالت کشیدم به آنها بگویم که بروند نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود. ناچار سوار ماشین شدیم و به آتش نشانی رفتیم. همیشه عده ای از بچه های شهر آنجا بودند و گاهی پیش می آمد که از آنها نیرو می گرفتیم .
به محض پیاده شدن ، شهردار شهر ، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را به آنها گفتم. گفتند : نیرو نداریم. با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم . اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم . مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچه ها در خون می غلطیدند. همان بچه هایی که آن روز لشگر رزمی عراق را آن چنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند. ستون پنجم مقر بچه ها را به دشمن گزارش داده بود و عراقی ها همان شب ساعت نه و نیم مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. بچه ها زخمی و خون آلود در گوشه و کنار افتاده بودند.
به سختی اطراف را می دیدم. با برخورد پایم به صندلی یکی از بچه ها دچار شک شدیدی شدم. ناگهان غلام آبکار را دیدم که با بدنی مجروح پیش آمد . با گریه گفتم : غلام تویی ؟ غلام دیدی بدبخت شدیم ؟ دیدی بهترین بچه هامون رفتن ؟
چشمم به جنازه ی محمد تقی محسنی فر افتاد. کسی که آن روز آنچنان شجاعانه جنگیده بود حالا نیمی از بدنش را می دیدم که از نیمه دیگر جدا شده بود. بی هدف در خیابان راه می رفتم. نمی دانستم به کجا می روم. در افکار و خاطرات گذشته ام غرق شده بودم که به طالقانی رسیدم. از آنجا به چهل متری رفتم . در گوشه خیابان نشسته بودم که ناگهان به ذهنم رسید سری به بیمارستان بزنم و از حال بچه ها باخبر شوم. ماشینی با سرعت می آمد . فریاد زدم : ایست ! سرنشینان آن دستی تکان دادند و رد شدند .
ماشین بعدی توقف کرد و من با عجله به طرفش دویدم. جلوتر که رفتم یکی از آنها را شناختم . محمد جهان آرا بود .
به محض دیدن او مانند کودکی که ظلم زیادی به او شده باشد و با دیدن پدرش گریه اش بگیرد بغضم ترکید و اشکهایم جاری شد :
محمد دیدی بدبخت شدیم ؟ دیدی گلهامون رفتن ؟ دیدی دیگه هیچ کس را نداریم ؟ دیدی یتیم شدیم ؟
محمد مرا در آغوش گرفته بود و گریه می کرد :
ناراحت نباش ! ما خدا را داریم ! تو ناراحت نباش ما امام خمینی را داریم !
برای اولین بار بود که گریه کردن جهان آرا را می دیدم .
آن روز دهم مهر بود .
هنوز مصائب زیادی بود که آغوششان را به سوی ما باز کرده بودند .
« خداوندا ! ما را مدیون خون شهدا نمیران »
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهید محمد جهان آرا , جهان آرا , شهدا , شهيد
زندگينامه سردار گمنام خطه ی غيور خيز آذربايجان ، شهيد حميد باکری
شهيد حميد باكري در پاييز سال ۱۳۳۳ "ه.ش" در شهر اروميه ديده به جهان گشود. در سن دو سالگي مادرش را در يك حادثه تصادف از دست داد و با خانوادهاش پيش عمهاش زندگي كرد و در اصل عمهاش نقش مادر را براي او بازي ميكرد.
در دوران مدرسهاش ساواك برادر بزرگترش را به شهادت رساند. به همين علت از جانب پدر براي فعاليتهاي سياسي محدوديت داشت. بعد از اتمام دوره متوسطه به سربازي رفت و در دوران سربازيش بيشتر با حقايق اطراف آشنا شد و بعد از اتمام سربازي به كمك مهدي و يكي ديگر از دوستانش به دانشگاه راه پيدا كرد.
فعاليتهاي انقلابي و مذهبي خود را گسترده كرد. او براي محكمتر كردن پايههاي اعتقاديش و به سبب مشكلاتي كه در ايران برايش به وجود آمده بود تصميم گرفت از كشور خارج شود، ابتدا به تركيه رفت اما با ديدن وضع آن جا و وضع دانشجويان دانشگاههاي تركيه شروع به مكاتبه با پسر دايياش در آلمان كرد. و بالاخره شهر "آخن" پذيراي حميد شد. بعد از مدتي شنيد كه امام خميني(ره) به پاريس تبعيد شدهاند، لذا پس تصميم گرفت كه بدون واسطه صحبتهاي امام را بشنود. او كم كم شروع به حمل اسلحه كرد و سلاحها را تا مرز ايران و تركيه ميآورد و بقيه به عهده مهدي بود.
حميد براي پيروزي انقلاب به ايران آمد و در تظاهرات مردمي شركت ميكرد تا اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. بعد از پيروزي حميد به عضويت سپاه پاسداران اروميه درآمد و بعد از مدتي به فرمان امام كه مبني بر تشكيل بسيج بود، مسئول بسيج استان شد و همسرش هم مسئول بسيج خواهران.
كمكم اروميه داشت حال و هواي قبل از پيروزي را فراموش ميكرد و همه چيز رنگ و بوي انقلابي گرفته بود.
در يكي از نماز جمعهها حضرت آيتالله خامنهاي فرمان آزادسازي سنندج از دست ضد انقلابيون و دموكراتها را صادر كردند، حميد هم ۱۵۰ نفر از بچههاي سپاه را براي مقابله با ضد انقلابيون به سنندج برد.
سنندج و مهاباد آزاد شد و حال نوبت بازسازي بود، حميد مسئول كميته برنامه جهاد شد و تصميم بر بازسازي داشت. بعد از اينكه جنگ شروع ميشود حميد بودن درجبههها را به فعاليت پشت ترجيح جبهه ميدهد.
اما حضور حميد در همه جا لازم بود چون نيروي فعال و مخلصي بود. در سال ۶۰ خدا "احسان" را به او داد. پس حال علاوه بر مسئوليتهايش بايد معلم خانواده نيز باشد. پس خانواده را همراه خود به اهواز ميبرد. عملياتها شروع ميشود. حميد در عملياتهاي زيادي شركت ميكنند. از جمله : فتحالمبين، بيتالقمدس، رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر چهار، و غيره، اما آخرين عملياتي كه حميد در آن حضور داشت "خيبر" بود. آقا مهدي زنگ زد و حميد را به حضور در جبهه فرمان داد.
حميد هم از خانواده خداحافظي كرد. رفت و حاج مهدي معاونانش را به همه معرفي ميكند. اولي حميد باكري و دومي مرتضي ياغچيان. حميد باكري در حال حفاظت از پل جزيره مجنون از دست عراقيها به شهادت ميرسد و ياغچيان مسئوليت او را به عهده ميگيرد اما چندي بعد او نيز شهيد ميشود اما جزيره مجنون حفظ ميشود.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: شهيد حميد باکری , شهدا , زندگينامه شهدا , شهيد
من یک روستاییام.
یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.
از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.
شاید مرا نشناسی!
خیلی ها مرا نمیشناسند.
اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده و ساده کاری ندارند.
اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.
اینان بزرگان را میشناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را میشناسند، کسی با ما کاری ندارد.
متن كامل در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: جانباز , شهدا , شهيد , يعقوبي
ادامه مطلب