پنج شش روز به عید سال 61 مانده بود. « بابایی » شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت: فردا به پولش نیاز دارم. این ها را بفروش. با اصرار گفتم: اگر پولی نیاز دارید، برایتان فراهم کنم.
او نپذیرفت. من هم مطابق دستور، عمل کردم و طلاها را فروختم.
شب بعد که آمد، از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: شما کارمندها عیال وار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟!
دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت و بدون آنکه بشمارد یک بسته ی اسکناس پنجاه تومانی به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
بعد هم شنیدم همان شب، پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهيد بابائي , شهدا , كميل , شهداي گردان كميل
برای شیمیایی ها که بیصدا می میرند
شیمیایی
ماهیای سرخ عاشق ، توی حوضی از اسیدن
دلشون یه دریا درده ، کی می دونه چی کشیدن ؟!
می دونی چه دردی داره ، بی صدا ترانه خوندن ؟!
می دونی چه سوزی داره ، تو آتیش نفس کشیدن ؟!
هد هد صبا شدیم و هفت شهر عشقو گشتیم
ما نفس کم نیاوردیم ، معلومه کیا بریدن !
سینه آتیش خلیله ، اینجا عشقه که دلیله
ببین این دلای عاشق ، چه بهشتی آفریدن !
بچه های خط دوم ، سرشون به خاک ، اما
بچه های خط اول ، آسمونو سر کشیدن
فکر اون گلای سرخم که سرا رو خم نکردن
می میرن ولی نمی گن که گلوشونو بریدن
لاله ها کی گفته تنها ، همونایی ان که رفتن ؟
اینایی که پر شکسته ن ، مگه کمتر از شهیدن!
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شيميايي , كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل
شعری در مورد گردان کمیل
آی دونه دونه دونه نون و پنیر و پونه
قصه بگم براتون؟ قصه ای عاشقونه
اون که قبول نداره نمی تونه بفهمه
بریم به اون فصلی که اوج گرمیه ساله
ماجرای قصه مون داخله یک کاناله
شعر كامل در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل , كميل ابن زياد
ادامه مطلب
پوستر حزب الله براي شهداي گردان كميل
پوستری هست که برای شهدای گردان کمیل زده شده
معنی نوشته ها که باقی مانده وصیت نامه یکی از شهداست
امروز پنج روز است که در محاصره هستيم ...
آب را جيره بندي کرده ايم ، نان را جيره بندي کرده ايم ...
عطش همه را هلاک کرده است
همه را جز شهدا که حالا انتهاي کانال كنار هم خوابيده اند
ديگر شهدا تشنه نيستند
فداي لب تشنه ات پسر فاطمه(س)
برچسبها: كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل , كميل ابن زياد
شهدا شرمنده ایم
چفیه هاتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم .
پلاکهایتان را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مانده است .
کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود
دیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله و شقایق شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید :
چرا آلاله آنقدر سرخ است
چرا کسی نپرسید مزار حاج حسین بصیر کجاست
و چرا شهید محمدرضا در قبر خندید…
چرا وقتی که گفتیم :
یک گردان که همگی سربند یا حسین (ع ) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد
چرا وقتی گفتند :
تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید
چرا هیچ کس نپرسید : به کدامین گناه هفتاد پاسدار را در شهر پاوه سربریدند
وقتی که گفتیم بعد از پانزده سال پیکر شهیدی را سالم از زیر خاک بیرون آوردند کسی تعجب نکرد
ولی با نام حقوق بشر حق را پایمال کردند.
چرا نمی دانیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است
شاید ما نیز از تاولهای بدنشان می ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شویم .
شاید اگر رنج آنها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشود یک عمر با درد زیست
نمیدانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد !!
ای شهیدان ما بعد از شما هیچ نکردیم .
آن ندای یا حسین (ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد.
یادتان هست که به دختران این کشور گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم .
آیا دختران ما امانت دار خوبی بودند و خونتان را فرش راه رهگذران نکردند .
یادتان هست هنگامی که گفتید :
رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگوئید که بر یاران خمینی (ره ) چه گذشت .
رفتید ولی یادمان رفت که حتی یادمانتان را در یک هفته برگزار کنیم .
جایتان خالی اینجا عده ای فرهنگ شهادت را خشونت طلبی می نامند و شهید را خشونت طلب
وقتی حکایت شما را گفتیم فقط پچ پچی سر دادند و رفتند تا صلح را در کتاب جنگ و صلح تولستوی جستجو کنند.
رفتند تا با نام شهید کیسه بدوزند ولی نفهمیدند که چطور بسیجیان همپای امامشان جام زهر را نوشیدند و چقدر سخت بود.
دیگر کسی نیست تا قلب رهبر امت را شاد کند.
عده ای مصلحت دیدند که مقابل توهین به اسلام و شهید سکوت کنند ولی ما مصلحت خویش را در خون رقم زدیم .
راست گفته اند :
که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه و ما عمری است که بهانه بهشت را میگیریم .
آری بسیجیان !! میدانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید , میدانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید , ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم و پای صحبت مادر سه شهید محمدزاده بنشینیم , تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست و تا شما هستید تنها عشق , تنها میداندار این عرصه است .
امروز کسانی از شهیدان سخن می گویند که از دیدن فشنگ نیز واهمه دارند.
کسانی دم از شهادت می زنند که با شنیدن صدای آژیر تا کفشهایشان زرد می شود
ولی در میدان عمل جز سکوت چیزی از آنها نمی بینی .
ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم و فریاد برآوریم « ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم »
ما ماندیم که نه یک هفته بلکه سالهای سال از آنان بگوییم . چرا که خون آنان است که می تپد.
و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون آنانیم .
مدیون حماسه هایی که آنان آفریدند.
یادمان نرود که ما هنوز باید جواب بدهیم که « بعد از شهدا چه کردیم »
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: شهدا , كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل
آخرین نفس های یک جانباز شیمیایی
همه چی درست می شه ، نگران نباش...
نگرانی و اضطراب توی چشم های معصومه موج می زد . چگونه می توانست نگران نباشد ، حالا که مصطفی جلوی چشمانش داشت از دست می رفت ؟!
با حجب و حیا ، طوری که حتی دکتر هم متوجه قطرات اشک که از روی گونه اش سُر می خورد توی مقنعه اش نشود ، همان طور که سرش پایین بود، گفت :آقای دکتر ، یعنی وقتی از اتاق عمل بیاید بیرون ، می تونه درست نفس بکشه ؟ یعنی سرفه نمی کنه ؟ یعنی ... ساکت شد . توی خیالش حالات مختلف مصطفی مجسم شد. سرفه های خشک مصطفی که گاهی وقت ها آن قدر شدید می شد که اگر کسی یک لیوان آب ولرم به او نمی رساند، ادامه پیدا می کرد و گویی می خواهد از شدت فشار ، رگ های گردن و صورتش پاره شود . خِس خِس صدایش که بعضی شب ها که می توانست بخوابد،تا صبح معصومه را مُجاب می کرد بالای سرش بنشیند و همان جا ، روی سجاده فقط برای او دعا کند .
یک جانباز شیمیایی در کنار همسرش
دست های بی رمقش که خیلی وقت ها از شدت ضعف فقط روی سینه اش می ماندند و کوچک ترین تکانی نمی خوردند ، الا وقت نماز.
و نگاه خسته اش که همیشه مات بود روی نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش که از توی پنجره اتاق دیده می شدند ، الا وقتی معصومه جلویش نشسته بود و او هم زل زده بود به نگاه مصطفی که حالا دیگر تازه بود و با طراوت ، گویی این چشم ها اولین بار است به روی عالم گشوده شده اند .
"ان شاالله" دکتر رشته ی افکارش را پاره کرد. همه ی این ها در یک لحظه- فرصت میان کلام معصومه و "ان شاالله" دکتر- از جلوی چشمش می گذشت .
سرش را بلند کرد. قطرات اشکش دکتر را مجبور کرد سرش را به زیر بیندازد و خیلی زود از کنار معصومه دور شود .
• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...
نگرانی توی نگاهش موج می زد . اما هر طور بود ، می خواست به مصطفی روحیه بدهد .مصطفی اما خیلی آرام روی تخت دراز کشیده بود . فقط چند لحظه ای که معصومه آمده بود توی اتاق ، چشم هایش را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود .
این حرف را که شنید ، آرام نگاهش را به نگاه خسته معصومه که چند شب کنار بسترش بیدار نشسته بود، دوخت .صدایش را به سختی آزاد کرد و گفت : مثل این که تو نگرانی ، والامن که ...
نتوانست حرفش را ادامه بدهد ، باز هم سرفه های خشک بود که گلویش را می فشرد . معصومه فوری لیوان آبی را که با خودش به اتاق آورده بود ، گرفت جلوی دهان مصطفی . همین طور که دستش را زیر سرش گذاشته بود تا کمی بالاتر بیاوردش و آب به او بخوراند، گفت:هیچی نگو ... من منظورم این بود که ...
این روزها خیلی از حرف های معصومه نا تمام مانده اند ، حتی حرف هایی که می خواسته توی خلوتش با خدا بزند ؛ ولی از ترس فکر کردن بهشان ، سعی کرده بود همه شان را فراموش کند ، چه برسد به این که بخواهد آن ها را به زبان بیارود .
این بار هم حرفش نا تمام ماند . می خواست بگوید : دکترها گفته اند اگر به خارج اعزامت کنند ،بهتر می شوی ، اما نگفت . می دانست دکتر ها این حرف را فقط برای دل خوشی او زده اند ، نه چیز دیگر . این را هم می دانست که خیلی از رفقای مصطفی توی این چند سال گذشته یکی یکی ...
باز هم نمی خواست به رفتن و نبودنش فکر کند.
• همه چی درست می شه ، نگران نباش...
دست انداخته بود توی موهای بور و لخت یوسف، پسر کوچولوی دو سال و نیمه اش . هر بار موها از لای انگشت هایش عبور می کردند ، این جمله را می گفت . یوسف کوچک تراز آن بود که متوجه به اصطلاح دل داری های مادرش شود ، اما معصومه این حرف ها را نه برای آرامش یوسف، که برای تسلای دل خودش می گفت . دو سال و نیم پیش ، وقتی یوسف، فرمانده ی گردانی که مصطفی در جنگ ، توی آن بوده ، بر اثر عوارض شیمیایی آرام ، آرام سوخت و شهید شد ، مصطفی اسم یوسف را برای یوسف خودش انتخاب کرد . توی این مدت ، هر بار مصطفی یوسف خودش را می دید ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف خودش .معصومه توی این مدت هر روز به قدر هر نفس ، مرد و زنده شد . تا نگاهش به یوسف می افتاد ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف مصطفی ، که دو سال و نیم پیش ...
یوسفِ مصطفی با همان دردی رفت ، که حال مصطفی عمرش را به پای آن می گذاشت و با آن زندگی می کرد .
این وسط ، چیزی که بیشتر از همه چیز معصومه را از درون می سوزاند ، جمله ای بود که روز دفن یوسف ، از زبان همسرش شنیده بود .
"خدا سینه ات رو گشاد کنه قدر یه دنیا ، قدر آسمونا..."
می دانست همسر یوسف زن صبوری است . آن قدر صبور که لحظه لحظه ی زندگی اش را گذاشت به پای یوسف کنار شب های درد و رنج و روزهای سخت او. آن قدر صبور که همیشه کنار یوسف بود تا چنان چه بخواهد به جایی نگاه کند ، سرش را به آن سو بچرخاند. آن قدر که هر چند لحظه یک بار، تکانی به پیکر کاملاً فلج یوسف بدهد تا زخم بستر ...و آن قدر که نگاهش را از نگاه یوسف که سال ها می شد خجالت را درشان دید بود ،بدزدد ، هر چند میلی به این کار نداشت .
آن روز ، وقتی معصومه بی تابی و بی قراری همسر یوسف را دید ، وقتی دید چه طور ضجه می زند و اشک می ریزد ، برای یک لحظه به یاد همه ی دانسته هایش از صبوری او افتاد ، که حالا داشت خلاف آن را می دید . همین شد که وقتی همسر یوسف آن حرف را زد ، دنیایی از ماتم و غم توی وجودش ریشه دواند، دنیایی از غم که پس از فکر دوری از مصطفی ، همیشه به سراغش می آمد و حالا معصومه داشت سعی می کرد خودش را آرام کند ، نه یوسف را . یوسف آرام خوابیده بود ، به همان آرامشی که یوسف ...یوسف خودش .
هِق هِق صدای گریه ی معصومه توی راهروی بیمارستان پیچید. چند تا از دوستان مصطفی ، بچه های گردان یوسف ،انتهای راهرو ایستاده بودند . معصومه که بلند بلند گریه کرد ، چند قدم فاصله گرفتند و خودشان را سرگرم حرف با یکدیگر کردند . خجالت می کشیدند جلوی معصومه بایستند . بیشتر از آن ، می ترسیدند معصومه اشک های آن ها را هم ببیند و...
• همه چی درست می شه ، نگران نباش ..
"مگر خودت این رو نگفتی ؟ مگه نگفتی بعد از هر "عُسری ، یک "یسر"وجود داره ؟ مگه ..."
لب به شکایت باز نکرد . از ته قلبش این حرف ها را می زد ، با اطمینان ، با یقین " حالا هم اگر "یسر" ی هست ، چرا باید فقط برای مصطفی باشد ؟"
اگر " عُسر"مصطفی "یسر" می شه ، چرا من ازش عقب باشم ؟ مگه توی این سال ها ...
اشک هایش تمامی نداشت . یقین کرده بود مصطفی رفتنی است . از مناجات های شبانه و ا شک دائمی اش می شد فهمید دیگر ماندنی نیست . این روزها فقط رفقای شهیدش را صدا می زد و بس.گاهی وقت ها از خواب می پرید و با همان صدای خسته فریاد می زد که "منو ببرید ...منو جا نگذارید ....من ...."
و دوباره توی خواب لبخند به لبانش بر می گشت و آرامشی هر چند کوتاه ، اما دوست داشتنی به جان معصومه می نشست .
یقین داشت"عُسر"مصطفی دارد "یسر"می شود ؛ اما نمی خواست از او عقب بماند.
روی سجاده ، رو به قبله نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت .دست های ضعیفش را بالا برده بود و تکرار می کرد...
" اِنَّ مَعَ العُسرِ یسراً...اِنَّ مَعَ العُسرِیسراً..."
• همه چی درست می شه ، نگران نباش...
دیگر توان شنیدن این حرف را نداشت حتی از زبان دکتر . فریاد زد "چی درست می شه ؟چرا نگران نباشم ؟ مصطفی ام داره از دست می ره ، اون وقت شما ...
هِق هِق صدای گریه ی معصومه توی راهروی بیمارستان پیچید. چند تا از دوستان مصطفی ، بچه های گردان یوسف ،انتهای راهرو ایستاده بودند . معصومه که بلند بلند گریه کرد ، چند قدم فاصله گرفتند و خودشان را سرگرم حرف با یکدیگر کردند . خجالت می کشیدند جلوی معصومه بایستند . بیشتر از آن ، می ترسیدند معصومه اشک های آن ها را هم ببیند و...
برای چند لحظه روی نیمکت راهرو بیمارستان نشست و گریه اش را فرو خورد . یکی از بچه های گردان یوسف تازه از راه رسیده بود . تا به بقیه ی بچه ها که انتهای راهرو ایستاده بودند ،برسد ، می بایست از جلوی معصومه رد شود .
سر به زیر ، سلام کرد . معصومه صدایش را شناخت ، رحیم بود . همدم این روزهای مصطفی ، همدم لحظه هایی که معصومه و یوسف نبودند تا کنار مصطفی باشند . همدم لحظه های یوسف . سرش را بلند کرد و جواب سلام رحیم را داد.
آمد لبخندی گوشه ی لبش بنشاند، ولی نتوانست . آمد حرفی بزند ، ولی گریه امانش را برید.سایر بچه ها که انتهای راهرو بودند ، آمدند به طرف رحیم که حالا گوشه ی راهرو نشسته بود و گریه می کرد .
: آقا رحیم ! شما سنگ صبور این خونواده اید ، اونوقت خودتون...
یکی دست گرفت زیر بغل رحیم و گفت : رحیم پاشو ،زشته .
یکی هم با عصبانیت گفت : مارو باش ! به کی گفتیم بیاد معصومه خانوم رو آوردم کنه ...
رحیم نمی توانست ، شاید هم نمی خواست گریه اش را تمام کند.می دانست مصطفی هم مثل یوسف ...
این را از نفس های مصطفی که حالا شبیه نفس های آخر یوسف شده بودند ، فهمیده بود.
" شما که نمی دونید من چی می کشم .بیست ساله که دارم می سوزم . بیست ساله که این مصطفی داره من رو آتش می زنه . بیست ساله که ..."
قطرات اشک آرام گم می شدند بین موهای ریش بلندش.
"بیست سال پیش، این مصطفی کاری کرد که ...
اشاره کرد به یکی از بچه ها که بالای سرش ایستاده بود و گفت : حمید تو یادته ، نه؟ اون روز که شیمیایی زدند رو می گم ، روزی که ...
حمید حتی سرش را هم بالا نیاورد .شاید از ترس این بود که معصومه اشکش را ببیند .
رحیم ادامه داد." ماسک زدم ؛ ولی چه فایده ، ترکش سوراخش کرده بود . کلافه شده بودم .آمدم حرکتی بکنم که مصطفی ..."
و باز گریه ی رحیم پیچید توی راهروی شلوغ بیمارستان . این را هم می دانستند که بیست سال پیش،مصطفی ماسکش را به رحیم داده بود. این را هم می دانستند که توی این بیست سال ، رحیم یک روز هم از مصطفی بی خبر نمانده .بیست سال رحیم بوده و مصطفی و بیمارستان و انتظار ...
• همه چی ...
حرفش را خورد.
می خواست ادامه ی حرفش را توی ذهنش تکرار کند و بعد به معصومه بگویدش ، اما به فکر کردن به جمله اش هم ادامه نداد. می دانست معصومه طاقت شنیدن این حرف را ندارد .اگر هم داشت، می دانست می خواهد حرف هایی به او بزند که بی شک طاقت او را می برید و صبرش را لبریز می کرد .
چند لحظه ای بود که چشم از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود و خیره مانده بود به چشم های معصومه . خیلی وقت بود دیگر چشم های معصومه را آن طور که دوست داشت ، ندیده بود . کمش از وقتی یوسف رفته بود و مدتی بعد از آن یوسف خودش به دنیا آمده بوده .
از همان موقع بود که هر وقت یوسف را بغل می کرد ، یا به عبارتی معصومه یوسف را روی سینه اش می گذاشت. خودش توان بغل کردن یوسف را نداشت . نه یوسف را ، و نه یوسف خودش را مدام اشک می ریخت بی تابی می کرد .
درست است، از همان موقعی که خودش هم حس می کرد نفس هایش شبیه نفس های آخر یوسف شده . از آن وقت ، معصومه شکسته شد،ضعیف شد، بی تاب شد ؛ اما نگذاشت مصطفی یک قطره اشکش را ببیند . برای همین هم تمام غصه هایش لانه می کردند پشت دیوار چشم هایش که هر شب تا صبح کنار تخت مصطفی باز می ماندند ، بلکه بخواهد چشم از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترها ی روی گنبد فیروزه ای اش بردارد ، اما جایی برای دوختن دوباره ی آنها نداشته باشد .
آرام گفت : معصومه ...اگر من...
با خوشحالی خودش را پیش کشید . بعد از چند روز ، اولین کلماتی بود که از مصطفی می شنید .مصطفی نفس عمیقی کشید . دوباره گفت :"اگر من ..."
می دانست معصومه طاقت شنیدن این حرف را ندارد . می خواست از " رفتن" حرف بزند ؛ همان چیزی که معصومه دوست نداشت حتی به آن فکر کند ، چه برسد به این که حالا بخواهد از زبان مصطفی آن را بشنود .
خیلی واژه ها را از ذهنش گذراند ، اما واژه ی مناسبی پیدا نکرد . دست آخر گفت : " اگه من برم پیش یوسف..."
دست معصومه توی موهای بور و لخت یوسف بود . خودش را عقب کشید . طاقت نیاورد چشم از چشم های مصطفی بردارد .منظورش را فهیمده بود ، اما نمی خواست خیلی چیزها را باور کند .چیزهایی که رفتن مصطفی هم یکی از آن ها بود.درست مثل دو سال و نیم پیش که یوسف – برادرش رفت و او هنوز در خلسه ی میان باور و نا باوری، یوسف را در مصطفی ،در یوسف خودش می دید .
• همه چی درست می شه ، نگران نباش..
دوباره این کلمات با آهنگ ناموزون خودشان معصومه را پریشان کرده بودند ." چرا این قدر نگرانی ؟ چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ می دونی که ، مصطفی تو رو دوست داره ، برای همین هم مطمئن باش تو را و تنها نمی گذاره . همه چی درست می شه ، نگران نباش..."
معصومه چشم دوخته بود به چشم های مصطفی و با حرارت این حرف ها را واگویه می کرد.
" خودش گفت : یوسف بود.بعد از نماز صبح، برای یک لحظه چشم هام بسته شدند . دیدم یوسف خیلی آروم داره قدم می زنه . رفتم به طرفش . نگران بودم ، ولی این حرف ها را که زد ..."
از هیجان اشک می ریخت ، از خوشحالی این که یوسف گفته مصطفی همیشه پیش او می ماند . از خوشحالی این که یوسف وعده داده همه چیز درست می شود .
مصطفی زیر لب چیزی می گفت : چیزی شبیه " الحمدلله .." لبخند می زد و خوشحالی توی چشمانش دیده می شد. وقتی معصومه خوشحالی و لبخند ملیح مصطفی را دید ، آرام گرفت . بری اولین بار بود که چنین آرامشی پیدا می کرد .حداقل توی دوسال و نیم گذشته چنین لبخندی روی لب های مصطفی ندیده بود. اصلاً توی دوسال و نیم گذشته مصطفی وقت لبخند زدن را نداشت ؛ از بس سرفه می کرد و به سختی خِس خِس نفس های خشکش را فرو می برد .
معصومه هم همین طور . دوسال و نیم بود که لبخند نزده بود . دوسال و نیم بود که فقط گریه کرده بود و اشک ریخته بود ، اما نه جلوی مصطفی ، توی خلوت خودش . درست مثل لبخند که دو سال و نیم نیامده بود روی لبش ، مگر ساختگی و جلوی مصطفی ، نه توی خلوت خودش .
• همه چی درست می شه ،نگران نباش...
لبخندهای گرم ِ معصومه خیلی زود روی لبش خشکیدند، خیلی زود؛ درست چند روز بعد از این حرفی که یوسف توی آن خوابِ بعد از نماز به معصومه گفته بود .
حالا همه چیز درست شده بود، اما فقط برای مصطفی ، نه معصومه . پس حرف های یوسف چه می شود؟
پس وعده ی یوسف ...؟!
حالا"عُسر" مصطفی "یسر"شده بود ، اما معصومه ...؟!
فکر می کرد بدبخت ترین زن دنیاست .دست می کشید توی موهای بور و لخت یوسف . حرفی برای زدن نداشت . چند روز بود که مصطفی رفته بود و او مانده بود با یوسف ، یوسف خودش ، یوسف مصطفی .
می خواست از یوسف گلایه کند . از این که چرا چنین حرف هایی زده؟ از این که چرا دلداری اش داده ؟ از این که چرا امیدوارش کرده به ماندن مصطفی ، ولی مصطفی را هم برای خودش برده ؟
جایی برای گلایه نبود . اصلاً کسی نبود که پیش او از یوسف شکایت کند . تا حالا هر وقت دلش برای یوسف تنگ می شد ، می نشست کنار تخت مصطفی ، چشم های او را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش می برید و می دوخت به چشم های خودش، بعد هم ساعت ها برایش درد دل می کرد و نجوا. اما حالا مصطفی،یوسف، یوسف ،...
• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...
دستش خیس شده بود . دست خیسش را از میان موهای بور و به هم چسبیده ی یوسف بیرون کشید .
دور و برش را نگاه کرد . کسی نبود .دست کشید روی صورتش . خیسی اشک و رطوبت دستش به هم رسید .
صدای مصطفی بود ، ولی ...
یوسف را توی بغلش جا به جا کرد و آرام خواباندش روی تخت مصطفی .آرام ، طوری که بیدار نشود .
بوی مصطفی را حس می کرد ، برق نگاهش را که از توی اتاق می خورد به نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش ، گرمای نفشس را که هر چند لحظه یک بار برای مدت کوتاهی فرو می رفت و دوباره بر می گشت .
• همه چی درست می شه ، نگران نباش...
یوسف روی پایش نشسته . نگاهش که می کند، مصطفی را می بینید ، یوسف را .
"حالا که بابا مصطفی نیست..."
پشیمان شد و حرفش را ادامه نداد. می دانست مصطفی هست . می دانست یوسف هست . می دانست هیچ وقت تنها نمی شود . برای این که دل تنگی های یوسف را برطرف کند ، این حرف را زد .
توی این چند روز ، مدام لبخند روی لبش بود . هر طرف را که نگاه می کرد ، آرامش پیدا می کرد . برای همین بود که وقتی پیکر مصطفی را توی قبر گذاشتند ، معصومه خیلی آرام بود ، آرام تر از روزهای گذشته، آرام تر از روزی که یوسف رفت ، آرام تر از تمام لحظه های عمرش که قبل از آن گذرانده بود. به آرامی نگاه مصطفی به نقش های کاشی مسجد محل و کبوتر های روی گنبد فیروزه ای اش . به آرامی یوسف ، یوسف خودش ، مصطفی خودش...
موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسبها: كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل , كميل ابن زياد
گردان ویژه
جبهه رفتهها میدانند، نرفتهها هم شنیدهاند که نیروهایی که سابقه اعزام به جبهه داشتند، خیلی راحت بوی عملیات را حس میکردند.
هر جای ایران که بودند، تحرکات و اقدامات نظامی در کشور را پیگیری میکردند. بوی عملیات که بلند میشد، خبرهای درگوشی میرسید تا کسی جا نماند. مثل زنگ کاروانی که به صدا در میآید و راهیانش را میطلبد. با این تفاوت که این زنگ فقط در گوش عدهای عاشق شنیده میشد.
7نفر بودیم. به موقع به ایستگاه قطار رسیدیم. سکوی ایستگاه پر از جمعیت بود. لابهلای جمعیت راه باز کردیم و سوار قطار تهران- اندیمشک شدیم. کوپهها پر بود و داخل راهروی قطار رزمندگان ایستاده بودند. به زحمت جایی برای نشستن پیدا کردیم. قطار حرکت کرد. صدای همهمه رزمندگان و صدای حرکت قطار در فضای بالای سرمان به هم میپیچید.قطار روی ریل، لق لق کنان پیش رفت تا به مقصد رسید و مقابل پادگان دوکوهه توقف کرد. ما در میان انبوه رزمندگان روانه پادگان شدیم. روی پُل دوکوهه که رسیدیم، ساختمانها و تجهیزات پادگان، نمایان شد.
دو کوهه
انگار به خانهام برگشته باشم، حس آشنایی به سراغم آمده بود. احساس رهایی و سبکی داشتم. محوطه پادگان شلوغ بود. نیروها در حال رفت و آمد بودند. خودروهای نظامی تردد میکردند. پرچمهای رنگی که در باد میرقصیدند، همه جا بهچشم میآمدند. این جنب و جوش خبر از نزدیکی عملیات میداد.
داخل ساختمان پرسنلی سپاه، در میان افرادی که در حال رفتوآمد بودند، مهدی شرعپسند را شناختم. آقا مهدی را از خیلی پیشتر میشناختم. هنگامی که میخواستم عضو بسیج محل بشوم، مصاحبه من را او انجام داد. میدانستم که فرمانده تیپ 2سلمان است. وقتی او را دیدیم به دورش حلقه زدیم.
طولی نکشید که حلقه دوستانمان بزرگتر شد. حسین وهابی، جعفر مقدم، عباس رسولیفر، رسول ملکی و تعدادی دیگر به جمع ما پیوستند. آقا مهدی، اتاقی در اختیارمان گذاشت و ما که قصد داشتیم از هم جدا نشویم، در آن مستقر شدیم.
همدیگر را میشناختیم. دوست بودیم. جز تعدادی اندک که به واسطه دوستان، به جمع ما پیوستند، بقیه در عملیاتهای قبلی با هم همراه بودیم. داخل اتاق مستقر شدیم و هر کس به کاری سر گرم شد.
گتر شلوارم را روی لبه جورابم مرتب میکردم. علی زمانی، تسبیح میانداخت. حاتمی دراز کشیده بود. رضا دستش را در ساک لباسهایش میپالاند و دنبال چیزی میگشت. یکی از انتهای اتاق گفت: «میدونید آقا مهدی چی میگفت؟»
همه به او نگاه کردیم. موهایش روی پیشانیاش ریخته بود و لبخند به لب داشت. از میان ما، علی زمانی پرسید: «چی گفته که ما نشنیدیم؟»
«به شما هم میگه. آقا مهدی گفت اینجا بچههای اعزام مجدد و با تجربه زیادن. بهتره یه گروهان مستقل تشکیل بدیم. یه گروهان برای مأموریتهای خاص؛ کارهایی که برای انجامش به نیروهای با تجربه نیاز دارن.»
علی زمانی گفت: «اما این جوری همه تجربهها تو یه قسمت جمع میشه.»
رزمندهای که با آقا مهدی صحبت کرده بود، گفت: «فقط در زمانهای خاص از این گروه استفاده میکنن. بقیهاش رو با نیروها هستیم.»
کنار دستیاش گفت: «خوبه، پس صف بکشیم.»
آقا مهدی آمد. پیشنهاد تشکیل گروهان مستقل مطرح شد و همه موافقت کردیم. قرار شد گروهانی به نام گروهان صف تشکیل بدهیم. عدهای دیگر هم که قبلاً سابقه اعزام به جبهه داشتند، به ما پیوستند. منتظر بودیم تعداد نفرات گروهان تکمیل شود. اما فعلاً از بقیه نیروهای پادگان مستثنی نبودیم. نیروها برای عملیات آماده میشدند و ما نیز با آنها همراه شدیم.
صبح با صدای «برپا، نماز» بیدار شدیم.
حسینیه پادگان دوکوهه پر از نیروهای رزمنده بود. بعد از نماز، ساعت 6، صبحگاه داشتیم. با هر نوع تجهیزاتی که به ما داده بودند؛ اسلحه، خشاب، کولهپشتی و غیره به خط از در آسایشگاه پادگان بیرون آمدیم و به طرف میدان صبحگاه دویدیم.
مسئول تدارکات لشکر، مثلاً در حق من لطف کرده بود و یک اسلحه بیبیکلاش و 2خشاب هفتادوپنجتایی، به اضافه مهمات دیگر به من داده بود. اسلحه بیبیکلاش، هیکل درشتتری نسبت به اسلحه کلاش دارد. پایهای به آن وصل میشود و خشاب این اسلحه، مثل بشقاب گرد است. من هم مثل دیگران با تمام تجهیزات نظامی که داشتم، به سمت میدان صبحگاه دویدم. در حال دویدن، هم صدا با دیگران سرود میخواندم. سرود ابوالفضل باوفا، علمدار لشکرم با صدای حاج صادق آهنگران از بلندگوها پخش میشد و در فضای پادگان طنین انداخته بود.
دور میدان صبحگاه 1200متر بود. به دستور فرمانده، پشت سر هم، 11بار دور میدان دویدیم. فرمانده دستهها، بنا به تعداد نیروهایشان دستور ستون دادند. به ستون پنج صف بستیم. بعد از نرمش، آزادباش دادند و فرمانده لشکر برای سخنرانی آمد. معمول بر این بود که موقع ناهار به هر 2نفر یک لیوان غذا میدادند؛ لیوانهای پلاستیکی قرمزرنگی که اندازه یکی و نصفی لیوانهای معمولی بود. عادت جبهه این بود که رزمندهها در یک بشقاب غذا میخوردند.
دو کوهه 3
من و ترکان باهم، هم غذا بودیم. با این فعالیتی که داشتیم، گرسنه میشدیم. او چهارشانه و درشت هیکل بود ولی همیشه مراعات مرا میکرد چون نسبت به او جثه کوچکتری داشتم. موقع ناهار تا سرم را برگرداندم، دیدم گوشت غذا را سمت من گذاشته است. اعتراض کردم که: «این چه کاریه؟ مثل آدم غذاتو بخور... .»
ترکان لبخندی زد و گفت: «من گوشت دوست ندارم. بخور بذار جون بگیری. باید بجنگی.»ساعتی بعد از ناهار خبر رسید که قرار است مانوری انجام شود و ما باید در مانور حضور داشته باشیم. فرمانده دستهها به نفرات گفتند، آماده باشید. عصر، به عنوان پدافند منطقه، به محل مانور اعزام میشوید.
عصر آن روز، همراه با تجهیزاتمان آماده حرکت شدیم. محل مانور منطقهای به نام چنانه بود. پشت تویوتاها سوار شدیم. روی پستی و بلندیهای دشت، بالا و پایین رفتیم تا به محل مانور رسیدم.
تویوتاها متوقف شدند. ما پایین پریده و پشت خاکریزی مستقر شدیم. آسمان ابری بود. روز، کمکم جای خود را به شب میداد و تاریکی رفتهرفته فضای اطراف ما را میپوشاند.
در کنار همرزمم منتظر نشسته بودم تا مانور شروع شود. سردی قطره آبی روی دستم نشست. به آسمان نگاه کردم. قطره دوم میان دو چشمم چکید. باران باریدن گرفت و رفتهرفته شدید شد، طوری که آب از سر و روی همه جاری بود. خاکهای زیرپا گِلابه شده بود. گِل به پوتینها میچسبید. روی پاها نشسته بودم و گوش به صدای فرمانده داشتم. اما خبری نبود.
بیسیم، ساکت پشت بیسیم چی سوار بود و فرمانده، دوربین به دست، گاهی از بالای خاکریز سرک میکشید و اطراف را نگاه میکرد. این پا و آن پا میکردم. زانوهایم درد گرفته بود. زمین که میگذاشتم در گِل فرو میرفت. هربار که بیسیم به صدا در میآمد آماده حرکت میشدم. مانور مرحله به مرحله پیش میرفت و با بیسیم به فرمانده اطلاع میدادند.
8ساعت زیر باران منتظر بودیم تا نوبت به ما برسد. بیسیم به صدا درآمد. همه به فرمانده نگاه کردیم. صحبتاش که تمام شد، از جا بلند شد و گفت: «برمیگردیم.»
صدای پرسش و اعتراض نیروها بلند شد. مانور تمام شده بود و باید به قرارگاه برمیگشتیم. نیروها از فرط خستگی به خاکریزی که ما در آن مستقر بودیم حمله نکردند و مانور، به ما که رسید تمام شد. خیس و آب کشیده به محل استقرار گروهان برگشتیم.
روزها به سرعت گذشت. پیشنهاد تشکیل گروهان ویژه پذیرفته نشد. عملیات نزدیک بود، فرصت نبود نیروها کامل شوند. با مخالفت فرماندهان، گروهان صف منحل شد و نیروها بنا به کارایی و تواناییشان دسته بندی و جابهجا شدند. تعدادی از دوستان را آقا مهدی در بین نیروهای خودش پذیرفت تا از توانایی آنها استفاده کند و بعضی در گردانهای دیگر پخش شدند. من به همراه رضا ادریسی و مسعود ترکان به گردان حنظله منتقل شدیم.
موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسبها: گردان ويژه , دوكوهه , كميل , شهداي گردان كميل

تصویری از لحظه عروج یک بسیجی
او در هنگامه ی "عملیات کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش خمپاره جراحت سختی برداشت و علی رغم تلاش های "علی اسلام دوست" که تلاش کرد او را با کمک های اولیه زنده نگه دارد، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
اما نکته ای که برای من حائز اهمیت است، لطف خدا و اخلاص «علی فریدونی» در ثبت این تصویر فوق العاده است، من هیچگاه در برجسته ترین تابلوهای مذهبی غرب خصوصاً در سبک رمانتیسم صحنه ای به درخشانی این عکس نیافتم. نگاه شهید و امدادگر به آسمان، گویی عوالم روحانی را نشان می دهد که در حقیقت دین، در مسیر رسیدن به زیباترین درجه الهی محقق شده است. علی فریدونی خود را مدیون انقلاب اسلامی، امام و رهبری می داند، بنابر این حقیقتی که او در عکس های درخشانش به ثبت رساند، حقیقتی است که اولاً در وجود او عینیت یافته است و باید نه در عوالم انتزاعی بلکه در وجود انسان هایی جستجو کرد که به خلیفه اللهی مبعوث شده اند.
پیامبر اکرم(ص) :از افرادی که وارد بهشت می شوند هیچکس آرزوی بازگشت به دنیا را ندارد گر چه تمام آنچه در زمین است از آنِ وی شود، مگر شهید که او به سبب کرامتی که در شهادت می بیند آرزو می کند به دنیا برگردد و ده ها مرتبه در راه خدا کشته شود
پی نوشت :
1- در آموزه های اسلام ، انسان مسافری است که با شتاب و تلاش در حال سیر و سفر است و پایان سیر او نیز ملاقات با خداوند است، در این صورت حرکت او سیری است عمودی و طولی یعنی تکاملی و ملکوتی نه سیری افقی و اقلیمی زیرا خداوند در منطقه و جایگاه ویژه نیست، بلکه انسان به هر سو که روی آورد چهره به سوی خدا کرده است. در طول دفاع مقدس، ما شاهد شتابی در جهت رسیدن به قرب الهی و بالاترین مدارج الهی بودیم ، که شاید این تصاویر تنها گوشه ای از این رویداد بزرگ را نشان می دهند.
2- پیامبر اکرم(ص) :از افرادی که وارد بهشت می شوند هیچکس آرزوی بازگشت به دنیا را ندارد گر چه تمام آنچه در زمین است از آنِ وی شود، مگر شهید که او به سبب کرامتی که در شهادت می بیند آرزو می کند به دنیا برگردد و ده ها مرتبه در راه خدا کشته شود.صحیح بخاری - ج 4 - ص 26
3- برادر بسیجی و جانبازم احمد حسینی در صبحی صادق خوابی دیده بود و می گفت: شهید همت را دیده است که می گفت: "اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده، پاشو بیا! بچه های بسیج این جا خیلی منتظر هستند. "، چه افتخار بزرگی است برای ما که در آن مکتبی هستم که تو در آن بودی : بسیج...، امام راحل بی دلیل نبود که فرمودند: "بسیج مدرسه عشق است ".
4- اما اشاره ای هم به وضع موجود ضروری است، ببینید شهید آوینی چگونه وضعیت فروپاشی نظام های مبتنی بر اسلام آمریکایی نظیر مصر، اردن، تونس، یمن ، لیبی و ... را پیش بینی کرده بودند، چنانچه فرمودند: " انقلاب اسلامی فجری است که بامدادی در پی خواهد داشت، و از این پس تا آنگاه که شمس ولایت از افق حیثیت کلی وجود انسان سر زند و زمین و آسمان به غایت خلقت خویش واصل شوند، آخرین مقاتله ی ما- به مثابه سپاه عدالت - نه با دموکراسی غرب که با اسلام آمریکایی است، که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپا تر است. اگر چه این یکی نیز ولو " هزار ماه " باشد به یک "شب قدر " فرو خواهد ریخت و حق پرستان و مستضعفان وارث زمین خواهند شد.
موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسبها: رزمنده , كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل
شهیدابراهیم یعقوبی
در يك خانواده مذهبي زاده شد .محل تولدش ساوه ،يکي
از قديمي ترين وبا اصالت ترين شهرهاي ايران ؛ شهري که ريشه درتاريخ چند
هزار ساله ي ايران بزرگ دارد.
در مكتب قرآن و اهل بيت (ع) پرورش يافت.
با شروع جنگ تحميلي ابتدا در شمار بي قراران بسيج به جبهه هاي جنگ شتافت و
پس از مدتي لباس مقدس سپاه را پوشيد و تا آخرين لحظه ، صراط المستقيم
مبارزه را كه به شاهراه شهادت مي پيوست ، در نورديد.
بقيه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي
برچسبها: شهيد ابراهيم يعقوبي , شهيد , كميل , شهداي گردان كميل
ادامه مطلب