پیش از عملیات فتح المبین هر واحدی روی تپه های منطقه پشت ارتفاعات تیه شکن در جای مستقر بود ،در آن محل یک حمام با سنگهای منطقه درست کرده بودیم هر روز مقداری چوب را برای سوخت حمام آماده میکردیم صبح ها هر که زود تر بیدار می شد می رفت حمام را روشن میکرد و تا ۲ الی ۳ ساعت آب گرم بود
در یکی از روزها صبح خیلی زود قبل از اذان در تاریکی صدای ضربه کلنگ شنیدیم گفتیم چه کسی است که به این زودی دست به کار شده و عجله دارد چون معمولا این کار را نمی کردیم و حوالی اذان صبح حمام را روشن می کردیم جلو رفتم دیدم قد بلندی داره جلوتر رفتم وسلام کردم، گفتم چه میکنید گفت:چوب آماده می کنم ناگهان متوجه شدم حاج رضاست گفتم حاجی ببخشید نشناختم چرا شما؟ می گفتید ما کمکتون میکردیم چادر فرماندهی هم که خیلی از اینجا فاصله دارد
آنجا هم که حمام داره
حاجی گفت :من نمی خوام حمام برم اومدم حمام رو آماده کنم اگه کسی احتیاج داشت استفاده کنه.
حاجی با همون یک دستش کلنگ رو گرفته بود و با پاهاش چوب ها رو و در اون تاریکی از عرشیان الهی دلبری می کرد ...
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسبها: دفاع مقدس , خاطره , شهدا , فرمانده