عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس



قرارگاه ضد صهیونیستی کمیل | خاطرات

ده ماه بود ازش خبری نداشتیم .

مادرش می‌گفت : خرازی! پاشو برو ببین چی شد این بچه ؟ زنده‌س ؟ مرده‌س ؟

می‌گفتم :  کجا برم دنبالش آخه ؟ کار و زندگی دارم خانوم .

جبهه که یه وجب ، دو وجب نیست.

از کجا پیداش کنم ؟

رفته بودیم نماز جمعه.

حاج آقا آخر خطبه‌ها گفت : حسین خرازی را دعا کنید .

آمدم خانه به مادرش گفتم .

گفت: حسینِ ما رو می‌گفت ؟

گفتم : چی شده که امام جمعه هم می‌شناسدش ؟

نمی‌دانستیم فرمانده لشکر اصفهان است .


موضوعات مرتبط: شهدا
برچسب‌ها: شهدا , خاطرات , شهید , حسن خرازی


تاريخ : ۱۳۹۹/۱۲/۱۲ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم، دیدم تنهایی دستشویی‌های مقر را می‌شست .

گاهی هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می‌زد.

اسوه های تشکیلاتی
شهید حسن باقری


موضوعات مرتبط: شهدا
برچسب‌ها: خاطرات , شهدا , باقری , حسن باقری


تاريخ : ۱۳۹۹/۱۰/۲۶ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

یک روز خسته از عشق های الکی دلم را در دست گرفتم و بردمش یکجای دور

ببین دلم! ما در دنیایی زندگی میکنیم که عشق معنایی ندارد .

داردها، اما نه آنقدر که بتواند یک زندگی را بچرخاند .

تو تنها عضو از بدن منی که اگر بشکنی یا ترک برداری، میمیرم.

شاید جسمم نمیرد اما بی شک روحی باقی نمیماند.

باید مراقب باشم و دیواری بکشم روی احساساتت تا مبادا آن ها را بروز دهی .

زمانی به سراغت می آیم که کسی را پیدا کرده باشم از جنس خودم.

میخواهم اولینم، آخرینم باشد ..

نمیخواهم مثل خیلی از هم و سن سالهای خودم زندگیم را پر از ادمهای خالی کنم.

مجبورم تو را مدتی در سینه ام حبس کنم!

مبادا دلخور شوی .

در دنیایی که احساسات بازیچه آدمها میشود نمیخواهم صد تکه ات کنم!

و وقتی به خودم آمدم ندانم کجایم و عاشق کی هستم و تو را قربانی کدام احساس پوچ کرده ام.

هر وقت مطمئن شدم کسی آمده که  بی منت تا ابد میماند ؛ آزادت میکنم.

مرور خاطرات دست نوشته ها ، نوشته ای از سالهای دور


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسب‌ها: عشق , خاطرات , زندگی , دست نوشته


تاريخ : ۱۳۹۸/۰۳/۱۴ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

نمی گذارد که فراموشت کنم

این باران مدام اردیبهشت ...

 


موضوعات مرتبط: مرد اردیبهشتی ، دل نوشته ها
برچسب‌ها: باران , اردیبهشت , زندگی , خاطرات


تاريخ : ۱۳۹۸/۰۲/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

اردیبهشت


مواظب اطرافیانتان و به ویژه آنهایی که برایتان عزیز هستند باشید.

مهربانی و حس همدردی که با دیگران دارید باعث خواهند شد خدمت رسانی به دیگران بخش مهمی از امروز شما را تشکیل دهد.

از این فرصت استفاده کرده و خودتان را با استفاده از توجه و مهربانی خود به شخصی که برایتان از ارزش و اهمیت ویژه ای برخوردار است نزدیک کنید.

امروز شما بالاخره پاداش زحماتی که در ماه گذشته در جنبه های مختلف زندگی خود کشیده بودید را دریافت خواهید کرد.

با این همه یک نکته را نباید فراموش کنید. این شور و انگیزه و اراده بی نظیری که در وجود خود احساس می کنید به یک منبع پایان ناپذیر متصل نیست و شما باید از آن به درستی استفاده کنید.


موضوعات مرتبط: مرد اردیبهشتی
برچسب‌ها: باران , اردیبهشت , زندگی , خاطرات


تاريخ : ۱۳۹۸/۰۲/۰۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

سفر اربعین با خانواده درسته سخته ولی مزایایی هم داره.

یکی از مزیت‌هاش اینه که بعضی وقتا موقع گرفتن غذا صف‌ آقایون خیلی طولانی میشه، ولی صف خانوما کوتاه. در این گونه موارد خانوم رو میفرستی تو صف خانوما، بچه‌ها هم که خانوم و آقا ندارن میفرستی با خانوم تو صف، به این صورت در کسری از ثانیه ۳ تا غذا میگیری

بعضی وقتا هم خودت هم خانوم خسته‌اید، دوتا بچه‌هارو میفرستید تو صف غذارو میگیرن. بچه‌های من قشنگ الان بلدن، ولشون کنی میرن تو صف، کاری ندارن صف چیه

گاهی اوقات هم خودت میری تو صف هم خانوم. اگر خانوم زودتر میرسه به غذا، اول بچه‌ها پیش خانوم باشن بعد که غذا رو گرفتن به‌صورت غیرملموسی میان تو صف مردونه و جلوی شما قرار میگیرن. اگرم کسی اعتراضی کرد میگید زنبیل گذاشته بودن.

درهر صورت باید از وجود بچه‌ها کمال استفاده رو کرد. همش که نباید بهشون سرویس بدیم.
همونطور که توجه کردید هرچی بچه بیشتر داشته باشید خیلی بهتره.
فرزند بیشتر زندگی بهتر

مزایای بعدی هم خودتون فکر کنید ...


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسب‌ها: اربعین , پیاده روی , خانواه , گودکان


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۸/۰۶ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

بهترین هدیه برای فرزندم

شاید تعجب کنید اگه بگم بهترین هدیه والدین به فرزندشون خاطره است ،

خاطره های خوب و شاد.

خودتون چند لحظه فکر کنید ، به پدر و مادرتون ، به دوران کودکیتون

خیلی کم پیش میاد که ما وقتی میخوایم از خاطرات و خوبیهای والدینمون یاد کنیم

به فعالیتهای روزمره شون اشاره کنیم.

مثلا بگیم عاشق مامانم هستم چون هر روز سه وعده برای من غذا حاضر میکرد.

یا مثلا هزاران بار لباسهای منو شسته و ...

پس به خاطر کارهای روزمره ای که برای فرزندتون انجام میدید

از اون توقع نداشته باشید که عاشقتون باشه .

مغز ناخودآگاه وقتی میخواد از کسی یاد کنه خاطرات خاص رو به خاطر مياره .

مثلا اگه یکروز با مادرتون آب بازی کرده باشید ، یا با کمک همدیگه کیک پختين ،

یا به همراه پدرتون ماشین شستین و حسابی همدیگه رو خیس کردین ،

اینها خاطراتی هستن که همیشه در ذهن کودکان ثبت میشن

و پدر و مادری در آینده در ذهن فرزندشون محبوب و دوست داشتنی تر هستن که

خاطرات شیرین بیشتری برای فرزندشون به یادگار گذاشته باشن .

پس از همین امروز تصمیم بگیرین و بانک ذهن فرزندتون رو با خاطرات شیرین و شاد پر کنید.

تصمیم بگیرید مثلا یک روز در هفته يا یک ساعت در روز (هر چقدر زمان داريد)

رو به خاطره سازی برای فرزندتون اختصاص بديد

و در اون تایم هر کاری کنید که فرزندتون رو شاد کنید.

به طور مثال صبحها خودتون پیاده به مدرسه ببریدش و توی راه بگید و بخندید .

بذارید همون مسیر با یاد و خاطره شیرین براش ثبت بشه

و یا مثلا سر میز غذا ، به صورتش ماست بمالید یا کاسه ماست رو رو سرش خالی کنید

و با هم یه کثیف کاری عالی راه بندازید.

یا شلنگ آب رو باز کنید و اونو خیس کنید و دنبالش بدوید .

توی راه مدرسه هر چیز ساده ای رو بهونه کنید و از ته دل بخندید، مخصوصا به تعریف های نه چندان

بامزه ای که ممکنه براتون تعریف کنه ، از ته دل بخندید .

خودم شخصا این موارد رو روزانه دارم با پسرم کمیل تجربه میکنم

و به نتایج خیلی خیلی خوب رسیدم .
.
 بانک ذهن فرزندتون رو با این خاطرات پر کنید،

در آینده نه چندان دور، زمانیکه فرزندتان به نوجوانی و جوانی نزدیک شد تا پایان عمرش ،

شما برای ارتباط با فرزندتون به سپرده ای که در این بانک گذاشتید

نیاز پیدا خواهید کرد


موضوعات مرتبط: روان شناسی ، آموزه هایم به کمیل و علی
برچسب‌ها: خاطرات , فرزندان , بانک اطلاعاتی , زندگی


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۷/۲۴ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

به نظرم ، خاطراتی که آدماش رفتن دردناکن ،
ولی خاطراتی که آدماش حضور دارن
ولی شبیه گذشته نیستن به مراتب دردناکتره


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسب‌ها: خاطرات , زندگی , دردناک , حضور


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۷/۲۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

آهنگ خاطره انگیز از سرزمین شمالی

 

نسخه ایرانی این آهنگ که باز نوازی استاد فریبرز لاچینی و منوچهر بیگلری می باشد همانی است که در تلویزیون پخش می شود و آهنگ اصلی این سریال نمی باشد.

 


موضوعات مرتبط: شنیدنیها ، دانلود آهنگ
برچسب‌ها: خاطرات , آهنگ , موزیک , دانلود رایگان


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۷/۰۳ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند.

این آرامش و سکوت شهید بابایی بسیار ستودنی بود زیرا اگر شخص دیگری جای ایشان بود در این هنگام شروع به داد و فریاد بر سر کارکنان فنی می کرد که چرا هواپیما خراب است و ... ولی ایشان صبورانه و بدون اینکه سخنی بگویند فقط نظاره می کردند.

من هم به تبعیت از ایشان در کنارشان نشستم. دیدم ایشان دارند با شی ای روی کلاه پرواز من کاری می کنند. کنجکاو شدم.

پرسیدم: چه شده است جناب سرهنگ؟ ایشان با لهجه شیرین قزوینی گفتند: بالام جان تو هم ژیگول شدی!!!

روی کلاه پروازی من عکس یک عقاب چسبانده شده بود و شهید بابایی داشتند این عکس را می کندند. گفت: اینا چیه میزنی؟ تو که از خودمانی! گفتم: هرچی شما بگی. حالا که اینطور شد میخواهم به جای این بدهم به جای این، یک یا ثارالله قشنگ با رنگ قرمز روی کلاه بنویسند.

گفت: بالام جان بده واسه من هم بنویسند این یا ثارالله رو.

که بنده این کار را کردم و روی کلاه خودم و کلاه شهید بابایی این جمله را نوشتم. در آخرین پرواز شهید بابایی، همین کلاه روی سر ایشان بود و با همین کلاه به شهادت رسیدند.

توضیحی در اینجا باید بدهم که ایشان می گفت (اینها چیست که می‌چسبانی).

ایشان به افراد خیلی نزدیک خودشان که با ایشان حشر و نشر زیاد داشتند و خود را مرید ایشان می دانستند سخت می گرفتند و این نصیحت‌ها را می کرد . با اشخاص دیگر که با ایشان نبودند یا نمی شناختند کاری نداشت و چیزی نمی گفت . هرچه حلقه نزدیکی با ایشان تنگ تر میشد ، سخت گیری شهید بابایی بیشتر می‌شد .


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: شهید بابایی , خاطره , خاطرات , شهدا


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۵/۲۰ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


✔️ سعی كنید از هر چیز و هر كسی كه شما را افسرده می‌كند و افكار افسرده كننده دارد، دوری كنید.

➖ مثلاً اگر لباسی دارید كه با پوشیدن آن یاد خاطره تلخی در گذشته خود می‌افتید، آن را دور بیندازید و یا به كسی ببخشید؛ حتی اگر آن لباس بسیار شیك و گران‌قیمت باشد.

➖ یا مثلاً آلبوم عکسی كه  تصاویر و عكس‌های افرادی كه در آن است روزی در یك جا به شما ضربه‌ای زده‌اند و بسیار ناراحت‌تان كرده‌اند را نیز دور بیندازید؛ چرا كه نگه داشتن آنها شما را دچار ناراحتی می‌كند و خاطره‌های تلخ گذشته را مدام به یادتان می‌اندازد.


موضوعات مرتبط: روان شناسی
برچسب‌ها: زندگی , خاطرات , افسرده , ناراحتی


تاريخ : ۱۳۹۶/۱۲/۰۳ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

وارد شهر سیروان عراق شدیم ، شهر پر از آتش دود بود ،

عده ای از مردم شهر که غالبا زن و بچه و با لباس محلی کردی بودند

کنار دیوار ها و درب خانه ها ایستاده بودند

خیلی ها گریه می کردند و تعدادی هم بر و بر ما را نگاه می کردن

مثل اینکه می دانستند ما با آنها کاری نداریم.

برای اولین با بود در طول مدت حضور در جبهه این چنین صحنه ای را می دیدم ،

خیلی ارام و با احتیاط از کنار آنها عبور کردیم،

واقعا بد وضعی بود نمی دونستیم باید چیکار کنیم،

هر لحظه احتمال می رفت در خانه ای باز شود و  ما را به رگبار  ببندند

و از طرفی هم نمی شد به خانه های که مردم شخصی کنار آن ایستاده

یا داخل خانه بودند شلیک کنیم.

وسط جاده تعدادی عراقی را در حال فرار دیدیم ،

برای اینکه از مردم دور شویم یا بهتر بگویم از آن وضع خوف ناک نجات پیدا کنیم ؛

بهترین راه  فرار به سمت عراقی های در حال فرار بود

کمی که از خانه ها دور شدیم شروع به تیر اندازی کردیم

تعدای از عراقی های در حال فرار کشته و زخمی شدند

و اما مهم تر از این مهمات ما هم تمام شد

جالب این بود که در همان لحظه چند عراقی دستشان را به علامت تسلیم بالا بردند ،

مانده بودم چکار کنم کمی سمت چپ و راستم را نگاهم کردم

تا لااقل یک نفر را پیدا کنم که مسلح باشد یا اسلحه ای پیدا کنم ،

اما چیز ی پیدا نکردم آرام گوشه ای نشستم و اسلحه خالی را به سمت عراقی ها نشانه رفتم

و خیره خیره به عراقی ها نگاه می کردم

و در دل خدا خدا می کردم که فرار کنند ،

خدا می داند چه صحنه ای جالب درست شده بود

عراقی ها از ترس فرار نمی کردند و من هم از ترس به عراقی ها نزدیک نمی شدم.

یکی از عراقی ها به نفر همراهش چیزی گفت بدنم یخ کرد ،

نکند فهمیده باشند من مهمات ندارم که در همین حین دیدم پا به فرار گذاشتند

خیلی خوشحال شدم ،که چشمتان روز بد نبیند

جو گیر شدم و داد زدم (لا تحرک)که دیدم عراقی ها میخکوب شدند

و دستانشان را بالا بردند در دلم به خودم شروع به بد و بیراه گفتن که ای کوفت ،

مرض داشتی دنده هات نرم پاشو برو جلو بگیرشون

و مجددا صحنه قبل تکرار شد عراقی ها از ترس تکان نمی خوردن

و من هم از ترس پاهام توان جلو رفتن نداشت

که از دور صدای نصرالله ترکیان وبرادر نصر را شنیدم

و تا آنها را دیدم مثل یک بچه شیر از بیشه بیرون پریدم

و آنها را اسیر کردیم

وقتی جریان را برای بچه ها گفتم تو اون معرکه خنده بازاری درست شده بود

و جالب حال و روز عراقی ها بود که نمی دانستند خنده ما برای چیست


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: دفاع مقدس , طنز , جنگ , سیروان عراق


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۹/۱۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


در عملیات خیبر فرمانده گروهان بود و سرستون.
درگیری با دشمن شروع شده بود بچه‌ها داخل کانال به سمت دشمن حرکت می‌کردند
آتش تیربارها و کالیبرها  بیداد می کرد در هر چند قدم صدای بلند می شد و یک نفر  از ستون  کم .
باید سریع خود رو به تیربارهای دشمن می رساندیم و خاموششون می کردیم که در کمال تعجب به یکباره ستون نشست
هرکسی از نفر جلویی علت توقف ستون رو می پرسید اما جوابی دریافت نمی کرد دلیلش رو فقط خود آقا ناصر میدونست دقایقی گذشت
دوباره ستون حرکت کرد بعدها خودش علت آن را تعریف کرد :
یکبار ترسی عجیب سراسر وجودم گرفت  زانوهام سست شد و دیگه توان حرکت نداشتم
در اون لحظه چشمامو بستم و به خدا گفتم خدایا عملیات در گرو حرکت این ستونه و این ستون منتظر حرکت من
آبروی به درک این بچه ها قتل العام میشن .انگار کسی در گوشم گفت سه بار سوره( قل هو الله )و بخون بی درنگ خوندم انگار نیرویی عظیم دستم بگرفت و از خاک بلندم کرد و ارامشی بی نظیر پیدا کردم که نظیرش رو دیگه ندیدم .
ستون حرکت کرد و زدیم به خط دشمن

✅تقدیم به روح بلند و اسمانی فرمانده عزیزم شهید ناصر ابراهیمیان 🌷


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: ذکر , آرامبخش , عملیات خیبر , شهدا


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۲۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


در عملیات فرماندهی کل قوا یک دستش قطع شده بود ،اما خیلی مردتر از اون بود که بخواد خانه نشین بشه .
عملیات محرم فرمانده گردان بود ،بعد از گذشتن از رودخانه دویرج به سمت ارتفاع ۱۷۸ ادامه عملیات داد .
جنگ سختی شده بود گردان همجوار هم فرمانده خودش رو از دست داد احمد هدایت اون گردان رو هم به عهده گرفت یک مرد با یک دست اما دو گردان ...
صداش از پشت بی سیم به سختی شنیده می شد که می گفت:
این دستمم مثه اون یکی دستم شده
(یعنی دیگه دستی ندارم )
سلام ما را به امام برسانید و بگید رزمندگان در اجرای فرامین شما سستی نکردند .
پاش رو از روی شاسی بی سیم برداشت و دیگه کسی صداش رو نشنیده .
سالها بعد سال ۹۱ در ارتفاع ۱۷۸ منطقه شرهانی آقا جعفر نظری با سلام بر آقا سید الشهدا و آقا ابالفضل العباس شروع به گشتن زمین برای یافتن شهدا کردند ...
زمین بوسیله بیل میکانیکی شکافته شد و یک پیکر با دست مصنوعی پیدا شد .
روی لباسش نوشته بود :

❤️ احمد صداقتی❤️
همون دلاوری بود که بدون دست ایستاده بود .
شادی روحش صلوات


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسب‌ها: خاطرات , شهدا , دفاع مقدس , احمد صداقتی


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۲۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


در عملیات( محرم) چند نفر از بچه ها اون طرف رودخانه (دویرج) مجروح شده بودند (مصطفی مطلبی *)خودش رو کنارشون رسونده بود و با بی سیم می گفت:
بچه های مجروح امکان حرکت ندارند و محلشون هم نا امنه باید فکر بکنیم و نگذاریم بمونند .گفتیم باید تا تاریکی شب صبر کنند و چاره ای نیست .
چند ساعتی گذشت دیدم خود مصطفی چند تخته و تیوپ آورد و گفت: بیاید کمک کنید اینها رو به هم ببندیم .
قایقی درست شد و رفتیم مجروحین رو به عقب انتقال دادیم
تا جایی که می شد اطراف رو خوب گشتیم دیگه کسی رو پیدا نکردیم .دو سه شب بعد در نقطه رهایی بودیم که صدای ناله ای شنیدیم اما نمی دانستیم از کجاست .هوا که روشن شد اطراف را گشتیم دو مجروح با فاصله از هم روی خاک افتاده بودند
یکی ترکش به چشمش خورده بود و نفر دیگر بعلت برخورد تیر پایش شکسته بود  برامون خیلی عجیب بود اینها با این وضعیت گرسنه و تشنه  مسیر نزدیک به ۷ کیلومتر رو چطور طی کرده و از آب گذشته اند
مجروح نابینا مجروحی ک پایش شکسته را به دوش گرفته بوده و با هدیت او به عقب برگشته بودند.
ازش پرسیدم :چه حالی داری؟
گفت :کرببلا رفتن بس ماجرا دارد .

* مصطفی مطلبی در عملیات بعد شهید شد.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: خاطرات , دفاع مقدس , شهدا , عملیات محرم


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۱۲ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

صورت گر چین نام تصنیفی است در آلبوم پیر مغان که در سال 67

در بزرگداشت حافظ در شیراز به آهنگسازی محمدعلی کیانی نژاد

نوازنده برجسته نی

و آواز

ملک محمد مسعودی

اجرا شد



دانلود


موضوعات مرتبط: شنیدنیها ، دانلود آهنگ
برچسب‌ها: آهنگ , صورتگر چین , تصنیف , خاطرات


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۴/۰۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

روایت دوران پهلوی و به خصوص محمدرضا پهلوی در آئینه خاطرات اطرافیانش بسیار خواندنی و جذاب است. در این میان می‌توان کتاب «ظهور و سقوط پهلوی»؛ خاطرات ارتشبد حسین فردوست از همه قابل تامل‌تر است. در ایام بهمن ماه سعی خواهد شد تا بخش‌هایی از خاطرات رجال پهلوی را برای مخاطبین خود منتشر نماییم:
علیرضا، برادر تنی محمدرضا و تنها برادر تنی او، یک فرد وسواسی و منزوی از خانواده در حد مریض بود که نمی‌خواست حتی با نزدیک‌ترین کسان خود مراوده داشته باشد. در هیچ‌یک از مهمانی‌ها، حتی خصوصی، شرکت نمی‌کرد و اگر در مواردی لازم بود که شرکت نماید پس از چند دقیقه مهمانی را ترک می‌کرد.
او با یک زن فقیر لهستانی، از همان نوع که در زمان جنگ تعدادی را به تهران آوردند، در پاریس ازدواج کرد و از او یک پسر داشت به نام علی پاتریک که تصور می‌کنم هنوز در ایران باشد. علیرضا همیشه خود را مریض تصور می‌کرد و همین حالت در محمدرضا هم بود.
او نیز هر لحظه تصور می‌کرد که میکروبی به او حمله کرده و بدون پزشک یک لحظه نمی‌توانست زندگی راحتی داشته باشد. پس، محمدرضا و علیرضا هر دو دارای یک مرض بودند که می‌توان آن را «میکروفوبیا» یعنی ترس از میکروب به طور دائم و تما‌م‌مدت شبانه‌روز و برای تمام عمر، نامید.
در چنین مواقعی، محمدرضا اگر پزشک حضور نداشت او را احضار می‌کرد و تا دکتر برسد از من و از هر فردی که در دسترس بود، حتی از پیشخدمت‌ها، سؤالات گوناگونی می‌نمود و لازم بود به او گفته شود که به هیچ‌وجه چنین میکربی به شما حمله نکرده! با این جواب او تا اندازه‌ای راحت می‌شد، ولی مدت آرامشش کوتاه بود و دو مرتبه ناراحتی شروع و سؤالات هم شروع می‌شد.
علیرضا نیز همین مرض را داشت، ولی مرض او با عدم معاشرت کامل توأم بود. او تمام زندگی خود را در کوه‌ها به شکار می‌گذرانید و فقط یک نفر را دوست داشت و او حسن شکارچی، از مأمورین مراقبت شکارگاه سلطنتی، بود؛ فردی بیسواد که باید شب و روز با علیرضا باشد، با تنها فردی که با علاقه ساعت‌ها صحبت می‌کرد، همین حسن شکارچی بود.


موضوعات مرتبط: اخبار
برچسب‌ها: فساد اخلاقی , خاطرات , شاه , پهلوی


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۲/۱۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

فساد اخلاقی شاه در آیینه خاطرات علم

 

  سوء استفاده جنسی شاه از یک دختر دبیرستانی
 

فساد اخلاقی شاه در آیینه خاطرات علم؛

فساد اخلاقی و سیاسی، یکی از ویژگی‌های ساخت قدرت در بسیاری از نظام‌ها و یا رژیم‌های غیرمردمی محسوب شده و عاملی جهت سنجش کارآمدی سیاسی می‌باشد. بهره‌گیری از جایگاه سیاسی، جهت برآورده ساختن اهداف و امیال شخصی از عواملی بود که شخص محمدرضا شاه؛ پادشاه مخلوع ایرانی نیز از آن در طول دوران سلطنت خود استفاده نمود.
علاوه بر فساد سیاسی که طیف وسیعی از اقدامات خودسرانه شاه اعم از انتصاب افراد دست نشانده و یا وابستگان و اطرافیان وی را شامل می‌شد، فساد اخلاقی از دیگر ویژگی‌های بارز وی در نظام پهلوی دوم می‌باشد. گرچه شاه تلاش فراوانی جهت انکار و یا پنهان ماندن اقدامات غیراخلاقی خود نمود، اما این موارد از دید برخی از نزدیکان وی پنهان نمانده و بعدها در آثار مختلف از جمله کتب خاطرات بدان اشاراتی گردید. از جمله افرادی که به شرح برخی از این مفاسد پرداخته، می‌توان به اسدالله اعلم اشاره کرد که در کتاب خاطرات 5 جلدی خود به این موضوع اشاره کرده است. بر این اساس تلاش می‌شود تا در این نوشته کوتاه به تبیین و بررسی برخی از این موارد با توجه به کتاب مورد اشاره، پرداخته شود.
  سوء استفاده جنسی شاه از یک دختر دبیرستانی

*فساد اخلاقی در حکومت محمدرضا شاه

اسدالله علم، دوست دوران کودکی، نخست‌وزیر دربار پهلوی و از مشاوران مورد اعتماد شاه بود. وی نه تنها چند سالی به عنوان وزیر دربار به طور مستقیم در جریان بسیاری از حوادث سیاسی قرار داشت، بلکه بر بسیاری از جزئیات زندگی خصوصی شاه و دربار نیز واقف بود. او ساعت‌ها به گفت‌و‌گو با شاه می‌نشست و درباره بسیاری از مسائل به تفصیل سخن می‌گفت.
حاصل این گفت‌و‌گوها چندین جلد کتاب است که در آن به بسیاری از خاطرات و حوادث زندگی پهلوی دوم اشاره گردیده است. از جمله این موارد که از چشم نویسنده نیز به دور نمانده فسادهای اخلاقی شاه می‌باشد که عیاشی‌های شخصی و انحرافات جنسی بارزترین نمود آن است. البته خود عَلَم نیز در برخی از این فسادها شریک و به نوعی مشوق شاه بوده است. چنانچه خود او موسس چندین کازینو بوده و در اشاره به برخی از عیاشی‌های خود نوشته است:

«وقتی شاهنشاه حرکت فرمودند؛ به دختر خانم ایرانی که دوستش دارم تلفن کردم پیش من بیاید و دو ساعتی با فراغت کامل با او بودم».1

عَلَم فهرست بلندپایه‌ای از این فسادها را که عمدتاً توسط خود و یا شاه صورت گرفته، برشمرده است که بسیاری از آنها متوجه انحرافات اخلاقی شاه می‌باشد که در قسمتهای مختلف کتب به آن اشاره شده است. البته علم بسیاری از عیاشی‌ها را لازمه سیاستمداران و از جمله شخص شاه دانسته و طوری از آنها سخن به میان آورده که گویی امری عادی و برحق است. با این حال آنچه که در این رابطه مهم است این است که شاه به گونه‌ای افراطی بخش مهمی از وقت خود را صرف این قبیل سرگرمی‌ها می‌نمود. در باب این که این انحرافات تحت تأثیر چه عواملی بوده، نظرات متفاوتی عنوان شده است.
برخی، اطرافیان شاه را عامل اصلی این بی‌بندوباری‌ها می‌دانند، اما واقعیت آن است گرچه برخی از اطرافیان شاه نیز دچار این انحرافات بوده و در نوعی مشکل اخلاقی به سر می‌بردند اما عامل اصلی این انحرافات، شخصیت خود شاه بود.2 وی تحت تأثیر جایگاه خود، بیشتر وقتش را با میگساری و در کنار معشوقه‌ها و یا دختران ایرانی و اروپایی می‌گذراند و از هر دختری که خوشش می‌آمد، برایش حاضر می‌کردند. علم در نمونه‌ای از هزاران مورد مرتبط در این باره می‌گوید:
«از بعضی از رقاصه‌های امشب هم خوششان آمده بود. فرمودند درباره آنها تحقیقاتی بکنم.»3

قصه گیلدا، دختر دبیرستانی که در نهایت بعد از سوءاستفاده شاه، به طرزی مشکوک کشته می‌شود نیز داستانی آشنا در این رابطه می‌باشد.

در واقع شاه نه‌ تنها‌ بی‌محابا و بی‌اعتنا به‌ ارزشهای جامعه ایرانی دست‌ به‌ فساد می‌زد، بلکه‌ بدون توجه به‌ شأن‌ پادشاهی خود‌ در خارج‌ از کشور نیز از تعاملات مفسدانه کوتاهی‌ نمی‌کرد و در مواردی عیاشی با دختران اروپایی را بر بسیاری از امور مهم مملکتی ترجیح می‌داد. «شاه هم از دختران اروپایی‌ها، بیشتر راضی بود:‌ شاهنشاه از هدیه‌ای که من از فرانسه با خود آورده بودم و دیشب در حضورشان بود، تعریف فرمودند».4
  سوء استفاده جنسی شاه از یک دختر دبیرستانی
این روابط بر رابطه شاه و شهبانو نیز تأثیر گذاشته و یکی از عوامل اختلاف شاه و همسرش بود. به گونه‌ای که این موضوع باعث نفرت فرح از علم نیز گشته بود؛ زیرا علم نه تنها مسئول تهیه شرایط فسادهای شاه بود بلکه خود نیز زندگی مفسدانه‌ای داشت. علم خود به خوبی به این موضوع اعتراف کرده و می‌گوید:
«هر چند (ملکه فرح) از من خوشش نمی‌آید ولی نمی‌شود از این بابت او را سرزنش کرد. شهبانو معتقد است که من و شوهرش با هم به الواطی می‌رویم؛ و در این مورد از واقعیت چندان دور نیست».5
علم در باب رواج و اشاعه بیش از حد فسادهای شاه و دربار توضیح می‌دهد که بسیاری از آن افراد «در مواقعی برای انجام خدمات غیراخلاقیشان با هم رقابت می‌کنند که امتیاز بیشتری بگیرند.»6 در واقع این نوع فساد به حدی گسترده و عادی شده بود که اشاره به تمامی آنها حکایتی تکراری بوده و خارج از سطور این نوشته کوتاه است.
البته انحرافات اخلاقی محمدرضا پهلوی صرفاً به روابط و انحرافات جنسی او محدود نمی‌شد، بلکه متوجه فسادهای مالی و پول پرستی وی نیز می‌گردید. چنانچه خود شاه نیز به این مسئله واقف و در این رابطه گفته بود: «من به یک طبقه‌ی حاکمه‌ی فاسد و پول پرست تعلق دارم و ایران تحت سلطه‌ این گروه، شانس ناچیزی برای نجات خود دارد».7
این در حالی بود که منبع بخش عظیمی از این ولخرجیها که بیشتر آن خرج خوشگذرانی‌های شاه و اطرافیانش می‌گشت، هزینه سرسام آوری را شامل می‌شد. در یک نمونه کاملاً آشکار به نقل از علم آمده است: «تولد شهبانو را جشن گرفتیم... برای این دو روز جشن و سرور مبلغی در حدود 000 / 40 دلار خرج کردم».8
  سوء استفاده جنسی شاه از یک دختر دبیرستانی
علم منبع این ولخرجی‌ها را بیت المال و بودجه کشور می‌دانست که شاه و اطرافیانش بی‌محابا آن را حق شخصی و خانوادگی خود کرده و به هر نحوی که تمایل داشتند از آن استفاده می‌کردند. چنانچه در جایی با تعجب این گونه ابراز می‌کند که در شرایطی که اوضاع مملکت از نظر اقتصادی در وضعیت مناسبی نیست، «برای من باورکردنی نیست که وزارت خارجه ایران 900 عدد ساعت واشرون به منظور هدیه دادن خریده است».9
فساد مالی شاه گذشته از ولخرجی، شامل رشوه دادن نیز می‌شد. همانطور که علم نیز در کتاب خود اشاره می‌کند شاه حاضر بود حتی بعضی از امور داخلی و خارجی مملکتی را با رشوه دادن فیصله دهد. چنانچه در قضیه موافقتنامه جدید ایران با افغانستان درباره رودخانه‌ هیرمند، شاه به سفیر خود دستور می‌دهد اگر لازم است رشوه‌های لازم را بدهد.10
علم خوشگذرانی‌های افراطی شاه را یکی از علل و عوامل فراموشی و بی‌اطلاعی او از اوضاع مملکت می‌دانست. وی در قسمتی از کتاب خود اشاره می‌کند که یک بار در ویلای سن موریتس به شاه عرض کردم که بعد از دوره طولانی مدت بهتر است به کشور بازگردیم... وی ادامه می‌دهد که واکنش شاه در برابر صحبتهای او بسیار تند و سخت بود. این واکنش در حالی صورت می‌گرفت که شاه حدود 45 روز به دور از مملکت در پی خوشگذرانی به سر می‌برد.
  سوء استفاده جنسی شاه از یک دختر دبیرستانی
اما پیامد و آثار سوء و زیانبار این انحرافات زمانی مشخص می‌گردد که بدانیم انحرافات و فسادهای پادشاهان نه تنها به خود او یا دربار بلکه به فرهنگ آن جامعه نیز آسیب می‌رساند زیرا افکار و اقدامات یک پادشاه یا رئیس حکومت می‌تواند در بطن ساختارهای اجتماعی کشور نیز رسوخ کند. از این رو حاصل افکار و اقدامات سوءاخلاقی محمدرضا شاه نیز در رواج فسادهای اخلاقی در سطح جامعه و از بین رفتن قبح بسیاری از رفتارهای متناقض با فرهنگ اسلامی جامعه بی‌تأثیر نبود. چنانچه فردوست نیز به این موضوع و اقداماتی چون رشوه دادن اشاره کرده و معتقد بود این اقدامات الگویی برای تقلید دیگران می‌شد و به صورت منبعی درآمده بود که جامعه را در هر سطحی به آلودگی می‌‌کشاند.11 در نهایت این عامل در کنار بسیاری از مشکلات فرهنگی، سیاسی و اقتصادی نتیجه نهایی خود را که همان جنبش اعتراضی مردم بود در شکل انقلاب اسلامی با رکن اساسی مذهب نشان داد.

پي‌نوشت‌ها :

1. امیراسدالله علم؛ یادداشتهای علم، جلد ششم، تهران، کتاب سرا، 1388، ص 156.
2. حسین فردوست،ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، ج 1، تهران، اطلاعات،1370، ص: 194.
3. امیراسدالله علم ، گفت‌و‌گوهای من با شاه، خاطرات محرمانه امیراسدالله علم، تهران، طرح نو، 1371 ج2، ص ۱۸۷.
4. امیراسدالله علم، یادداشتهای علم، ص ۱۷۳.
5. امیراسدالله علم، گفت‌و‌گوهای من با شاه، جلد اول، ص 291.
6. همان، جلد اول ، ص 333.
7. همان. جلد اول، ص 121.
8. همان. جلد اول، صص 269 و 270.
9. همان، جلد اول، ص 259.
10. امیراسدالله علم، گفت‌و‌گوهای من با شاه، صص 390 و 391.
11. حسین فردوست، همان. ص 226.


موضوعات مرتبط: اخبار
برچسب‌ها: فساد اخلاقی , خاطرات , شاه , پهلوی


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۲/۱۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
 


    
    
    
    
    

دل که بگیرد ...

خدایا تو دانی که چه آرزو دارم ...

سالگرد سردار شهید حاج حسین همدانی شد و هنوز من مانده ام ...


موضوعات مرتبط: شنیدنیها ، دل نوشته ها ، دانلود آهنگ
برچسب‌ها: دلنوشته , خاطرات , شهدا , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۷/۱۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴توسل به امان زمان (عج)🌴
👈به روایت شهید محمد رضا تورجی زاده (قسمت آخر) 🌹

همه گریه می کردیم یقین داشتم این توسل راه گشا خواهد بود
دعای توسل تمام شد  و هر کسی در گوشه ای با خودش خلوت کرد بود
ناگهان از لابه لای درختان صدائی به گوشمان رسید
سریع بچه ها خودشان را پشت درخت ها و تخته سنگ ها مخفی کردند
تنها اسلحه موجود را در دستان بی رمق و ناتوان خود گرفتم
و به سمت محل صدا نشانه گرفتم
صدائی بلند شد :
آقای تورجی تیراندازی نکن ،تیراندازی نکن
صدا آشنا بود
پرسیدم :شما اونجا چیکار می کنید؟!!
گفت :ما از بچه های گروهان قبل هستیم
آقای برهانی ما رو از تپه پایین فرستاد
چند نفر دیگه هم اونجا هستند
در میان آنها یک نفر بود که مسیر را می دانست
به همراه آنها راه افتادیم ،به درختان میوه رسیدیم ،از آنجا هم عبور کردیم
تا پس از چند ساعت به نیروهای خودمان رسیدیم
امام زمان (عج)ما را نجات داده بود .
مرا با دیگر مجروحان به بیمارستان منتقل کردند.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴 بی قرار 🌴

عملیات بدر بود و گردانش خط شکن .
با امداد الهی و همت و شجاعت بچه ها و با فرماندهی او خط را شکستند .
مجروح شد و او را به عقب انتقال دادند
در اورژانس پاسگاه 3 زخم هایش رو بستند .
گفت : یه قایق منو برسونه خط .
یکی از دوستانش بهش گفت :#غلامرضا شرایط خط خوب نیست و تو هم حالت ،بهتره نری خط .فکر می کنم بری خط شهید بشی .
آقاخانی با جدیت اما بسیار شاد گفت : اگه تو فکر می کنی من یقین دارم ،می خوام کنار بچه ها باشم .
سوار قایق شد و با بدن مجروح رفت خط .
تیر تو سرش خورد و به یقینش رسید .

🌹شادی روح شهید غلامرضا #آقاخانی فرمانده گردان حضرت موسی ابن جعفر ع صلوات


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴🌴  خواب شهادت  🌴🌴

می گفت : من خواب دیدم در گردان حضرت موسی ابن جعفر شهید می شم .
بهش گفتند : دستوره باید بری گردان یونس (ع)
دیگه اصراری نکرد و رفت .
شب عملیات سوار قایق بود که بین راه قایقشون خراب شد و ناچار برگشتند عقب.
قرار شد با اولین گردان عازم عملیات بشند.
اولین گردان ،گردان حضرت موسی ابن جعفر (ع)بود
پرویز مرادی شد نیروی گردان و رفت و دیگه برنگشت .
🌹شادی روحش صلوات یادت نره .


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴  چشم بصیرت  🌴

با صدای بلند صداش کردم .جواب نداد .دوبار صداش زدم جلو اومد گفت :چیه ؟!چه خبره این قدر داد می زنی ؟!!!
گفتم : آقای نجفی عینکت !عینکتم باید استتار کنی .
نور (#منور) تو عینکت بیفته کل عملیات هواست .
گفت : چشم استتار می کنم .
با خنده پرسیدم : خوب بنده خدا شیشه عینکت رو استتار کنی چطوری می خوای ببینی؟!!
با خنده گفت : چشم بصیرت .
ما که چشم بصیرت داریم ..


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

احمد خسروی برای شناسائی به منطقه عملیاتی والفجر 4رفته بود .وقتی برگشت گفت:
والفجر 3/5رو انجام دادیم و ادامه داد :دشمن تمام منطقه را زیر آتش گرفته بود ،متوجه شدیم که آنها از روی کوه بلند( سورن )دیده بانی می کنند.
حاج حسین خرازی دستور داد :
برید اونها رو پائین بکشید .
با بچه های اطلاعات عملیات و فرماندهان گردان حدودا دوازده نفر بودیم حرکت کردیم .
فکر می کردیم فقط با چند نفر دیده بان دشمن بالا هستند.
وقتی بالای تپه رسیدیم تازه فهمیدیم با چقدر نیرو روبه رو هستیم
درگیری شروع شد ،سریع به گروه های دونفره تقسیم شدیم و با تمام قدرت جنگیدیم
فقط یکی از بچه های اطلاعات شهید شد
نیروهای دشمن همه کشته یا اسیر شدند
همه تشنه بودیم و خسته .
به حاج حسین اطلاع دادیم
گفت :بمانید الان برایتان آب می فرستم
یک ساعت بعد خود حاج حسین با یک گالن آب به بالای ارتفاع آمد .با دیدن او دیگر نه خسته بودیم نه تشنه .


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: خرازی , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴 افراط در عبادت 🌴

شب از نیمه گذشته بود ،حاج حسین خرازی برای سرکشی به گردان آمده بود .اغلب بچه ها در خواب و تعدادی هم در اطراف چادر ها مشغول عبادت بودند.

صدای مناجات اکبر پیرجمالی توجه ایشان را جلب کرد .نزدیک رفت ،او در قبری که حفر کرده بود،عبادت می کرد و گریه امانش نمی داد.

حاج حسین رو به من کرد و گفت :این در قبر چه می کند ؟
گفتم :از مسئولین دسته است و از بچه های بسیار خوب گردان.
گفت :سلمانی مواظب باشید بچه ها در عبادت هم افراط نکنند.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: عبادت , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
تاريخ : ۱۳۹۵/۰۳/۲۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

حوزه    فرهنگ –  اجتماعي
موضوع    کمپين خاطرات زندان اوين
تحلیل و استناد
راديو زمانه:
مثل یک زخم عمیق ، با رد روشن خون

وقتی مأمور زنی که کنارم نشسته بود گفت سرت را بچسبان به صندلی، داشتیم می‌پیچیدیم توی بزرگراه یادگار و مقصد معلوم بود. زیر چشمی می‌توانستم درختان حاشیه بزرگراه را ببینم و حس کنم که داریم از سربالایی اوین می‌رویم بالا. جلوی در چند سرباز و مأمور دویدند جلوی ماشین و با «حاجی» که جلو نشسته بود سلام و علیک کردند. حاجی لاس زدن را تمام کرد. توی راه تمام پیام‌های گوشی‌ام را با صدای بلند خواند، عکس‌هایم را تماشا کرد و تهدید کرد که دوستم را که وکیلم هم هست، می‌آورد ور دل خودم، چون زیادی «پررو»ست.


از آنجا به بعدش درست همان طوری اتفاق افتاد که بارها خوانده و شنیده بودم. جلوی یک ساختمان ایستادیم و مأمور زن یک چشم بند به من داد. فیلمی که قرار بود تند و طولانی باشد، کند شد: رفتن به اتاق کوچکی که بی‌حوصله‌ترین عکاس جهان در آن از صورت رنگ‌پریده‌ام عکس انداخت، دکتر عجولی معاینه‌ام کرد، روی تنم دنبال جای کبودی گشتند و مأموری شلوارم را پایین کشید تا در لباس زیرم دنبال جاسازهای احتمالی بگردد و لحظه کشدار حقارت بشین و پاشو با تن لخت.


سلولی به طول سه متر و عرض ۱۸۰‌ سانتی‌متر را، با سه نفر شریک شدم. آن‌جا، حداقل چیزها عبارت بود از یک چادر گلدار که اسباب سرگرمی‌ام شد در روزهای بعد و توانستم گل‌های سفیدش را با خودکار بیک آبی در طول زمان بازجویی رنگ کنم،‌ یک مسواک و یک صابون و یک حوله. برای زودتر آمدگان سه تا پتو هم بود که به من نرسید. هم‌سلولی‌هایم یکی از پتوهایشان را دادند و لباس‌های تنم کار روانداز را برایم کردند. روزهای شلوغ ۸۸ بود و راهروها پر از دمپایی و کفش و همهمه زنانی که از ردیف مخصوص زنان در بند ۲۰۹ بیرون زده بودند و در راهروهای دیگر بین سلول‌های مردان پخش شده بودند...


توصیه و پیشنهاد  

 1.    اين برشي از کمپيني است که تعدادي از زندانيان قديم و جديد اوين خاطره‌نگاري کرده‌اند. پيشنهاد مي‌شود با بررسي دقيق اين خاطرات تفاوت‌هاي انساني زندان‌باني جمهوري اسلامي با زندان‌هاي ديگر دنيا و حکومت شاه را احصا و در قالب گزارش هایی منتشر شود. اعم از امکان حمام، وسايل شخصي، تعداد پتو، و ناملايماتي که حداقل تفاوت زندان با هتل بايد باشد.


2.    مواجهه طنز با هدف هجو این گونه کمپین ها همواره مثبت است؛ مناسب است تا داستان‏پردازی‏هایی این چنین را با ابزار هجو مکتوب و تصویری نشان داده و اغراق مغرضانه آن را برجسته کرد.


3.    مناسب است تا صحنه هایی تاریخی از رفتار استکبار و استعمار و حاکمان وابسته به آنها را از کتب تاریخی مرتبط استخراج کرد و برش هایی از آنها را در شبکه های تعاملی منتشر ساخت.


موضوعات مرتبط: راهبرد و تحلیل
برچسب‌ها: زندان اوين , خاطرات , راهبرد , زندانيان


تاريخ : ۱۳۹۴/۰۹/۲۶ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد در شیشه سس رو باز کنه

پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه

مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم :

اینم کاری داشت ؟!

پدرم لبخندی زد و گفت :

یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی

و کلی زور میزدی تا در شیشه سس رو باز کنی ؟!

... ... ... ... یادته نمی تونستی ...

یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم

تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...

اشک تو چشمام جم شد ...

نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

چند روز پيش همين موضوع درباره پسرم كميل اتفاق افتاد و در شيشه مربا رو يكم شل كردم

و دادم به پسرم گفتم بيا اينو بازش كن ، بازش كرد و با يه غرور خاصي بهم نگاه كرد

منم يه لبخندي بهش زدم ، اينبار هم اشك تو چشام جمع شد ...

و كميل رو بغل كردم ...


موضوعات مرتبط: جملات زيبا ، خانه و خانواده
برچسب‌ها: خاطرات , خاطره , جملات زيبا , اس ام اس


تاريخ : ۱۳۹۲/۰۶/۲۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
تاريخ : ۱۳۹۱/۰۷/۱۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

یادش بخیر چقدر حرص میخوردیم وقتی روز تعطیل رسمی با جمعه تداخل داشت ؟! . . . بچه های نسل امروز

هیچوقت رابطه نوار کاست رو با خودکار بیک نمیفهمن . . . ما بچه بودیم یه بازی بود به نام : « همه ساکت

بودند ناگهان خری گفت » … صد برابر پلی استیشن ۳ لذت داشت ! . . . بچه کـــه بــودیم یکی از تفریحات

سالم ما این بود: که پنکه رو خاموش میکردیم, یکم که سرعتش کم میشد, با انگشت پَره هاشو نگه

میداشتیم … .

 
. . یادش به خیر زمانی که راهنمایی بودیم یه دبیر داشتیم هر موقع از دست ما عصبانی میشد میگفت:

گوساله ها خجالت بکشید من جای پدرتون هستم! . . . یادش بخیر یه زمانی تو مدرسه با دوستمون هماهنگ

می کردیم که : تو اجازه بگیر برو بیرون منم ۲دقیقه دیگه میام! بعد معلم عقده ای می گفت صبر کن تا دوستت

بیاد بعد برو….. من که حلالشون نمی کنم!!!!! . . . یه زمان از امتحانات که بر میگشتیم ، مامانمون میپرسید :

چند میشیی ؟؟؟ با صدای بلند داد می زدیم ۲۰ ! یادش گرامی باد ! ۱ دقیقه سکوت لطفا !!! . . . یادش بخیر

بچه بودیم اون موقع ها شماره ها روی تلفن نمی افتاد ! زنگ میزدیم مزاحم میشدیم یه بار زنگ زدم یه دختره

گوشی رو برداشت ، منم فوت میکردم ! دختره گفت ، خوب حالا من با فشار دادن یک دکمه ….. آقا ما هم از

ترسمون سریع قط میکردیم ! یه همچین اسگل هایی بودیم ما !!! . . . یادش بخیر قدیمـا رو عیدی فک و فامیل

حســـــاب باز میکردیم الانا خیلـــی بهمون لطف کنن ماچمون میکنن…! . . . والا ما بچه بودیم همش اون خانوم

مجری مهربونه بودا خانوم رضایی! میگفت: شما… مام میگفتیم: ما ؟ میگفت: بعله شما که نزدیک تلویزیون

نشستی ، یکم برو عقبتر بشین! مام میرفتیم عقب! بعد میگفت: یکم عقبتر! آقا مام تا نزدیکیهای در ورودی

میرفتیم عقب که نکنه لج کنه کارتون نشون نده ..! یعنی یه همچین اسکولای دوست داشتنی ای بودیم ما..! . 

. این روزا به بچه ها میگن “برو گم شو” میره تو اتاقش ، بعد بابا مامانه خودشون میرن منت کشی !!! قدیما به

ما میگفتن برو گم شو ، جا نداشتیم همینطوری مجهول بودیم الان کجا باید گم شیم !؟!؟!

یادش به خیر نوک مداد قرمزامونو زبون می زدیم که خوش رنگتر بشه یادش به خیر تو پنکه روشن می گفتیم

آآآآآآآآآآآ…. یادش به خیر واسه دیدن قسمت بعدی سریال ها باید یه هفته صبر می کردیم یادش به خیر دندون

دراکولایی ها که چراغ قرمز داشتن یادش به خیر سال های دور از خانه و اوشین و پا کوتاه و پا ریکال و پرین

(شایدم پریم ، از بچگی تا حالا توش موندم ) و وروجک و ممل و چوبین …طفلی بچه های امروز هبچ کدومو ندارن

جاش دی جی مون و امثالهم اومده یادش به خیر آرزومون بزرگ شدن بود و حالا… یادش به خیر الک دولک تو

کوچه و ترس از چوبی که ممکنه بخوره تو سرت یادش به خیر خروس جنگی و سبیل آتشین و آفتاب مهتاب و

لی لی و دزد و پلیس و… یاد و خاطر همه یاد ها گرامی باد   ……………….

کاش میشد بچگی رو زنده کرد ! کودکی شد , کودکانه گریه کرد !! شعر قهر قهر تا قیامت را سرود ! آن قیامت

که دمی بیشتر نبود! فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟ کاش میشد بچگانه خنده کرد


موضوعات مرتبط: جملات زيبا
برچسب‌ها: يادش به خير , دوران كودكي , خاطرات , خاطره كودكي


تاريخ : ۱۳۹۱/۰۱/۱۶ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |



جنایتی هولناک درسوسنگرد


من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهای سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمه ویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که می‌دانید.


وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظره‌ای که دیدم تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم. خودم را حیوان درنده‌ای می‌دیدم که به گله‌ای هجوم برده باشد.


در مدخل شهر بودیم که چند پاسدار از شما را دیدم که برق‌آسا خودشان را در پس کوچه‌ای مخفی کردند و در برابر ما به مقاومت پرداختند. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک لحظه‌ای قطع نمی‌شد.

کماندوهای ما وحشیانه به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار می‌توانستند می‌کردند. در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست چپ طفل پنج‌ ساله‌شان که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. طفل گریه می‌کرد. مادر و دختر به هر طرف که می‌دویدند با نیروهای ما مواجه می‌شدند یا نفجار خمپاره‌ای آنها را به زمین می‌چسباند.


وقتی آنها را این‌طور مستأصل و بیچاره دیدم، خودم را به آنها رساندم و به مادر که حدود چهل و پنج سال داشت و لباس کاملاً اسلامی پوشیده بود گفتم: من شیعه و اهل کربلا هستم. از من نترسید. به من اعتماد کنید و بگذارید پسر کوچک شما را به یگان بهداری برسانم تا زخمش را مداوا کنند.
اما آنها به من اعتماد نکردند و از من خواستند از آنها دور شوم. سرانجام با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت: لازم نیست عراقی‌ها مار ا معالجه کنند.

اضافه کرد: اگر شما می‌خواستید ما را معالجه کنید پس چرا این‌طور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟

جوابی نداشتم و نمی‌دانستم چه باید بگویم ولی دلم می‌خواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به دشت گناهکار احساس می‌کردم.


در همین اثنا یک لندکروز فرماندهی وارد خیابان شد. وقتی ما را دید نگه داشت پنج نفر شخصی داخل آن بودند که من آنها را می‌شناختم. اهل سوسنگرد بودند. برای ما جاسوسی می‌کردند، همیشه با فرمانده لشگر یا تیپ دیده می‌شدند. یکی از آنها پایین آمد و تقریباً با زور مادر و دختر و طفل مجروح را سوار لندکروز کردند و از شهر خارج شدند. من به طرف نیروهای خودمان در آن سوی خیابان رفتم. از پنجره خانه‌ای نارنجک پرتاب شد که پنج نفر را زخمی کرد.

در بین ما گروهبان سومی بود به نام عبدالامیر هشام اهل ناصریه او گفت برویم داخل آن خانه به اتفاق داخل کوچه شدیم و رفتیم به آن خانه، در یکی از اتاق‌ها کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود که یک پا نداشت، اتاق در هم ریخته و تاریک بود. در آن لحظات پراضطراب اولین چیزی که در پیرمرد جلب نظر می‌کرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتما سید است حدود پنجاه و پنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد.

پیرمرد با چشمان پرجذبه‌ای نگاه می‌کرد من می‌ترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و مقابل پیرمرد ایستاد پیرمرد یکریز نگاهش می‌کرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابه‌جا کرد من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو چشم در چشم هم دوخته‌اند و دیدم که ذره‌ای ترس و واهمه در پیرمرد نیست برای یک لحظه همان‌طور ماندند و ناگهان پنج‌ یا شش گلوله کلاشینکف عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست و پیرمرد در میان دود باروت از روی صندلی به زمین غلتید و در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و توی خون افتاد.

از ترس لب و دهانم خشک شده بود. بعد از این جنایت به سرعت از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از پاسدارهای شما را روی پشت بام روبروی کوچه دیدم. گروهبان عبدالامیر هم دید و تا خواست به طرف او شلیک کند گلوله‌ای از پاسدار شما روی پیشانی او نشست و مغزش را به در و دیوار و حتی به لباس‌های من پاشید و تکه‌هایی از سر او را که مو هم داشت وسط کوچه پخش کرد.

من خودم را روی زمین انداختم و سینه‌خیز از کوچه خارج و به افراد خودمان ملحق شدم کمی که آرام گرفتم احساس کردم در این چند ساعت دیوانه شده‌ام و اصلاً حال طبیعی ندارم. هر کجا را که نگاه می‌کردم جسد بود و خون و دود. شهر هر لحظه ویران‌تر می‌شد.

از همه مهم‌تر روی دیوارها و در خانه‌ها با عجله نوشته بودند «اما نه ا... ورسوله» و داخل خانه‌هایی که من دیدم قرآن و نهج‌البلاغه و کتاب‌های اسلامی فراوان بود در حالی که صدام می‌گفت که شما ایرانی‌ها آتش‌پرستید. پس این همه نشانه از اسلام برای چه بود؟ فهمیدم که فریب خورده‌ام و به جنگ شیعه‌ها آمده‌ام در حالی که خودم و شیعه و اهل کربلا هستم ـ کربلایی که رزمندگان شما و امت اسلامی شما شیفته زیارت آنند ـ در همان روز اول ورود به سوسنگرد سربازان و افراد خودمان را دیدم که چگونه اموال مردم سوسنگرد را تاراج می‌کردند.

گروهبان سوم فاضل سمچ اهل کوت موتورسیکلتی از حیاط خانه‌ای برداشت و فردای آن روز دیوانه شد. او حالت عجیبی پیدا کرده بود. یک ساعت می‌خندید، یک ساعت گریه می‌کرد، یک ساعت به سر و روی خود می‌زد. بعد دیگر نفهمیدم چه بلایی به سرش آمد. گروهبان دوم شهید جبار اهل کربلا طلا برداشت و در خود سوسنگرد کشته شد. گروهبان دوم دیگری طلای زیادی برداشت و آنها را در یک کیسه پلاستیکی ریخت و زیر بلوزش پنهان کرد. وقتی در سرپل ذهاب حمله کردیم اولین نفری که از ما کشته شد او بود.


گروهبان یکم دیگری به نام کریم فاضل اهل دیوانیه قبل از حمله به من گفته بود: شنیده‌ام سوسنگرد زنان و دختران زیبایی دارد. اگر داخل شهر شدیم اولین کاری که می‌توانیم بکنیم... .
خدا شاهد است که به او گفتم: اگر تو این کار را بکنی کشته می‌شوی.


او را از این کار منع کردم. بعد از دو روز من از سوسنگرد فرار کردم و به خانه آمدم و چهار ماه فراری بودم. دیگر نمی‌دانم چه اتفاقی در آنجا افتاد ولی شنیدم به عده‌ای از زنان و دختران سوسنگردی تجاوز کرده و بیشتر آنها را کشته‌اند.

راوی: یکی از اسرای عراقی


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسب‌ها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام


تاريخ : ۱۳۹۱/۰۱/۱۳ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

خاطرات رافدین



در هنگ دوم تیپ 82 پیاده، پیک بودم و علاوه بر داشتن یک موتور سیکلت، مسلح به کلاشینکف و یک سلاح کمری 9 میلیمتری نیز بودم. در حمله به مهران شرکت داشتم. تیپ 82 به جای تیپ صد و یک، به مدت یک ماه در آن منطقه حضور یافته بود. در آنجا حدود شصت نفر از افراد، زیر گلوله باران شدید توپخانه ایران کشته شدند.


دهم ژانویه 1987، تیپ ما مأمور حمله به شلمچه شد. من و دوستم قرار گذاشته بودیم که از یکدیگر جدا نشویم و در صورتی که یکی از ما مجروح بشویم، آن دیگری او را به عقب انتقال بدهد. من از آنجا رزمندگان ایرانی را می‌دیدم که به طرف دروازه‌های شهر بصره پیش می‌رفتند. دستور حمله به سوی ایرانی‌ها صادر شد. ایرانی‌ها به سختی مقاومت ورزیدند تا اینکه تیپ ما را به همراه سایر تیپ‌ها به عقب راندند. فقط از تیپ ما در این عملیات، دویست و پنجاه نفر کشته و زخمی شدند.


یک ساعت و نیم بعد، ارتش عراق با سر و سامان دادن به دوازده تیپ دیگر، توانست به منطقه از دست داده یورش برده، جای پایی برای خود به دست آورد. دوستم علی، در این حمله، از ناحیه ساق و کتف ترکش خورد. من او را به پشت گرفته، طبق قرار قبلی به عقب منتقل کردم. در آنجا به نیروهای گروه اعدام که در سرتاسر منطقه پخش شده بودند، برخورد کردیم. آنها دنبال فراری می‌گشتند تا جوخه‌های اعدام هرگز از فعالیت و تب و تاب نیفتد.


دومین روز، ایرانی‌ها با پشتیبانی هوایی و توپخانه به ما حمله کردند و توانستند اولین خاکریزها را از دست نیروهای ما خارج کنند. در این حمله نیز بسیاری از افراد تیپ ما کشته شدند. من در کشتار دوم نیروهای تیپ خودمان صحنه‌هایی دیدم که هرگز فراموش کردنشان برایم میسر نیست. در همان لحظات پیشروی ایران دیدم گلوله توپی در میان کانالی فرود آمد که دو سرباز در میان آن قرار داشتند. ناگهان سر یکی از آن دو قطع شده، به آسمان پرتاب شد؛ دیگری نیز از روی زمین بلند شد و مانند مجانین با تمام توانش فریاد می‌زد!...


فرمانده لشکر، فرماندهان هنگ‌ها را تهدید کرد که اگر خط از دست رفته را پس نگیرند، در جا اعدامشان خواهد کرد. ترس از مرگ ناخواسته، فرماندهان هنگ‌ها را به چاره انداخت و ما باز مجبور بودیم به سوی باتلاق مرگ روانه شویم. درگیری بسیار سختی روی داد که واقعاض از شرحش ناتوانم. در راه، با اسجاد بسیاری از سربازان و ارتشیان عراق برخورد کردیم. تانک‌ها و نفربرهای سوخته و از کار افتاده نیز در جای جای میدان درگیری، مانع حرکت ما بودند. به هر جان‌کندنی که بود، تیپ ما موفق شد مواضع از دست رفته را بازپس بگیرد.


روز بعد، تیپ‌های 39 و 62، به همراه چهار تیپ از نیروهای گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه ششم، نیروهای حطین و تیپ 66 نیروهای مخصوص، به منطقه شلمچه اعزام شدند. سومین روز که هجدهم ژانویه بود، نیروهای ایران با حمله وسیع دیگری به منطقه دریاچه «ماهی» و نهر «جاسم» موفق شدند پیشروی خود را به طرف خط دوم که متأسفانه در اختیار تیپ ما بود، ادامه دهند. من در همین عملیات به هنگامی که با موتورسیکلت وظیفه پیام رسانی خود را در منطقه انجام می‌دادم، مورد اصابت تیری قرار گرفتم. تیر به پایم نشست؛ اما از موتور پایین نیامده، به حرکت خود ادامه دادم، تا اینکه به دریاچه رسیدم. چاره‌ای جز شنا نداشتم.


رزمندگان اسلام که مرا از دور دیده بودند، به طرفم تیراندازی کردند. به هر زحمتی بود، به زیر آب رفتم و با چنگ زدن به قطعات چوب و مانند آن، توانستم خود را به آن سوی دریاچه برسانم. به محض رسیدن به خیابان اصلی، به طرف مقر یکی از تیپ‌ها حرکت کردم. هنوز از پایم خون می‌آمد. به در مقر که رسیدم، چشمم به یک موتور افتاد. آن را سوار شده، به طرف درمانگاه صحرایی شماره پنجاه و هفت حرکت کردم. پس از رسیدن به درمانگاه، به بیمارستان منتقل شدم و با بیست روز مرخصی، توانستم روزهای خوب و زیادی را در کنار خانواده‌ام بگذرانم.


بعد از بازیافتن سلامت کامل به جبهه برگشتم. در بازگشت، به همراه پنج نفر از سربازان مأموریت یافتیم به قلب نیروهای ایرانی نفوذ کرده، اطلاعاتی به مقر تیپ ارسال کنیم. در حین مأموریت، ناگهان از پشت سر مورد حمله رزمندگان ایرانی قرار گرفتیم. هر چه توسط بی‌سیم از نیروهای خودی درخواست یک جوخه اضطراری برای کمک فرستادیم، پاسخی نیامد. حلقه محاصره هر لحظه تنگ‌تر می‌شد.


ناگهان به ذهن «مأمون» ـ یکی از همراهانم ـ رسید که ما ایرانی‌ها را از سمت چپ سرگرم کنیم تا دوستانمان بتوانند از سمت راست فرار کنند. با انجام این ترفند، توانستیم به مقصود برسیم؛ اما خودمان هنوز در حلقه محاصره مانده بودیم. عاقبت، آهسته آهسته به سوی «ماوت» عقب‌نشینی کردیم. این بود که توانستیم خود را از حلقه محاصره برهانیم. چهار ساعت راهپیمایی کردیم تا اینکه به یک غار رسیدیم. شب را در همان غار به صبح رساندیم. خوشبختانه خدا با ما بود که توانستیم چند قوطی کنسرو در آنجا پیدا کنیم. با آنها رفع گرسنگی کردیم. روز بعد، از غار بیرون آمده، به طرف پلی که در منطقه بود، حرکت کردیم. هنوز پایمان به سر پل نرسیده بود که خمپاره‌ای در کنارمان به زمین نشست و ترکشی به دست راست و کتف من اصابت کرد. باز مجبور شدیم به همان غار برگردیم.


ایرانی‌ها در آن سوی پل بر ما مسلط بودند و گویا شانس فرار نداشتیم. خون زیادی از من می‌رفت. هیزم جمع کردیم و دوستم نیز از اطراف و اکناف مقداری آب آورد. سپس آب را گرم کرده، زخم‌ها را شسته، روی آنها را با گاز استریل بستیم؛ اما باز خونریزی بند نیامد. به دوستم گفتم اگر قرار باشد خون دستم به همین ترتیب بیرون بزند، زنده نخواهم ماند و باید همین الآن حرکت کنیم. او می‌گفت هیچ راه فراری نیست. نظر من این بود که باید از همان راهی که آمده‌ایم، عقب‌نشینی کنیم.


راه افتادیم و راه آمده را برگشتیم. چند ساعت بعد، به یک میدان مین برخوردیم. دوستم آهسته در جلو حرکت می‌کرد و من پشت سرش بودم که ناگهان در اثر لغزش پایش روی مین، همان پا را درجا از دست داد. من با حال زاری که خودم داشتم، نمی‌توانستم او را حمل کنم.
بنابراین چاره‌ای نداشتم جز اینکه او را رها کرده، به حرکت شبانه خود آن‌قدر ادامه بدهم تا به پناهگاهی برسم. چنین نیز شد و پس از رسیدن به یکی از گروهان ها، خود را نجات دادم.
به خانه که رسیدم، همه با نگرانی و ناراحتی به من نگاه می‌کردند. پدرم از من خواست که دیگر به جبهه برنگردم و سرنوشتم را به دست تقدیر بسپارم؛ یعنی هر چه می‌خواهد بشود، بگذار بشود! اما چاره‌ای جز برگشتن نبود. برگشتم و باز آن صحنه‌های دلخراش را به چشم دیدم.


چند نفر از دوستانم جلوی سنگر نشسته بودند. ناگهان گلوله توپی در کنارشان به زمین خورد و سر یکی از آنها از بدن جدا شده، در آسمان به پرواز درآمد. هنگامی که سر بی‌بدن او فرود می‌آمد، بر سر دوست بغل دستی‌اش خورد و آنر ا شکست!! دوستی دیگر نیز تمام روده و معده‌اش بیرون ریخته بود.
یک روز که برای آوردن دفترچه رمز بی‌سیم‌چی‌ها، به مقر لشکر می‌رفتم، سگی را دیدم که از پوزه‌اش خون یکی از کشته‌شدگان عراقی می‌ریخت. در بازگشت از همین مقر بود که پس از چند ساعت، رزمندگان اسلام به ما حمله کردند و من و «موسی» پا به فرار گذاشتیم.


سه بسیجی به طرف ما می‌آمدند که دو نفرشان روی مین رفتند و شهید شدند و نفر سوم که مجروح شده بود، دست از تعقیب ما برداشت و به عقب برگشت. موسی زخمی شده بود. من او را به پشت گرفته، با زحمت، راه یک قله را در پیش گرفتیم. بالای قله که رسیدم، از چهار طرف به سمت ما تیراندازی شد. موسی دوباره زخمی شد؛ تیری به پشت او نشست. ساق پای راست و دست راست من نیز خراش برداشت. موسی حسابی ترسیده بود و دائم از من می‌خواست او را ترک نکنم. من به او اطمینان دادم که تا دم مرگ همدمش خواهم بود. او را به پشت خود بسته، راه را برای رسیدن به قله ادامه دادم. با هزاران زحمت، نفس نفس زنان به قله رسیدم. ناگهان از شدت خستگی بیهوش افتادم. گویا در همان موقع، از بالا مانند توپی به پایین سقوط کرده بودم. موسای بیچاره هم که به پشتم بسته بودم، با من سقوط کرده بود و در اثر برخورد با یک صخره متوقف شده بودیم. در این برخورد، موسی از من جدا شده و به سختی با صخره برخورد کرده بود. سینه‌خیز که به کنارش رفتم، هنوز زنده بود.


برخاستم و به چپ و راستم نگاه کردم. از دور، علم و بیرق گروهانی را دیدم. به موسی گفتم من خود را به آن گروهان رسانده، تو را نجات خواهم داد. طفلک آن‌قدر ترسیده بود که التماس می‌کرد هرگز از او جدا نشوم. فکر می‌کرد می‌خواهم او را تنها بگذارم. آن‌قدر برایش حرف زدم و دلداری‌اش دادم تا رضایتش را برای رفتنم به دست آوردم.
به هر جان‌کندنی بود، خودم را به نزدیکی گروهان رساندم. پس از معرفی خود به یکی از نگهبان‌ها، همراهم آمد و عاقبت موسی هم از معرکه نجات یافت.


پس از سه روز بستری در بیمارستان، با یک مرخصی پانزده روزه به آغوش خانواده‌ام بازگشتم. روز نهم مرخصی، در منزل آرمیده بودم که با شنیدن فریاد و ناله‌های سوگوارانه به خیابان آمدم. خانواده‌ای در حال مشایعت جنازه‌های دو فزندشان بودند که با پرچم عراق پوشیده شده بود. این دو برادر، در جبهه‌های جنگ کشته شده بودند. برادر سوم نیز هنوز مفقود بود و خبری از او نداشتند. پدر آن‌ها به محض روبه‌رو شدن با این صحنه سکته کرد و از پا درآمد.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسب‌ها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام


تاريخ : ۱۳۹۱/۰۱/۱۳ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
.: :.