فرمانده گردان امام صادق(ع)لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در يك خانواده مذهبي زاده شد .محل تولدش ساوه ،یکی از قدیمی ترین وبا اصالت ترین شهرهای ایران ؛ شهری که ریشه درتاریخ چند هزار ساله ی ایران بزرگ دارد. در مكتب قرآن و اهل بيت (ع) پرورش يافت.
با شروع جنگ تحميلي ابتدا در شمار بي قراران بسيج به جبهه هاي جنگ شتافت و پس از مدتي لباس مقدس سپاه را پوشيد و تا آخرين لحظه ، صراط المستقيم مبارزه را كه به شاهراه شهادت مي پيوست ، در نورديد. در جبهه و پشت جبهه با توجه به مسووليتهاي مختلفي كه بر عهده اش گذاشته مي شد ، به تربيت و سازماندهي نيروها مي پرداخت ؛ در گردان « امام صادق(ع) » در عرصه مبارزه و دفاع و در بخش آموزش و عمليات سپاه ساوه در سنگر پشتيباني جبهه ، لحظه اي از اين امر خطير ، غافل نمي شد
او در دوران جواني در كنار تحصيلات به فعاليتها مختلف مي پرداخت از جمله در امر كشاورزي ، بازوي پرتواني براي پدر خود بود.در دوران فعاليتهاي مردمي عليه رژيم منحوط شاهنشاهي ، « ابراهيم » فعاليت گسترده اي در روستا داشت و مردم را از جريانات مختلف سياسي آگاهي مي كرد.
« او اعلاميه هاي حضرت امام را به روستاهاي ديگر مي برد و در بين مردم پخش مي نمود. يكبار هم در هنگام پخش اعلاميه امام ، توسط ساواك دستگير شد و در حالي كه اعلاميه ها را در دهان مي جويد ، روانه زندان هاي مخوف رژيم شد. » شركت در محافل مذهبي و مجالس ائمه اطهار (ع) خصوصاً حضرت سيد الشهدا (ع) از برنامه هاي هميشگي او بود ؛ او بواسطه عشق وافري كه به امام حسين (ع) داشت ، در برپا داشتن خيمه عزاي او تلاش بسياري مي كرد و الگوي خاصي براي دوستان و آشنايان شده بود.
با شروع جنگ ، در سال 1359 به كردستان شتافت و علم مبارزه را بر دوش كشيد و در مسير مبارزه ، نستوه و خستگي ناپذير ماند و مزد تلاشهاي خالصانه خويش را در آخر گرفت
او صدمات بسياري را متحمل شده بود ؛ با آن كه يك پايش را از دست داده بود ، با اين حال حاضر نشده بود كه عرصه را خالي كند! واقعاً مي توان گفت كه او عاشق جهاد بود.» در جبهه و پشت جبهه به چيزي جز « اداي به تكليف » نمي انديشيد و در اين راه ، لحظه اي از تلاش دست برنداشت.
او آنگاه كه احساس كرد دشمن بعثي ، قصد ميهن اسلامي و آرمانهاي اسلامي او كرده ، بستر عافيت را ترك گفت و به جبهه ها شتافت. « دفاع از آرمانها » آنقدردر نظر او مهم بود كه حتي در پشت جبهه هم از آن سخن مي گفت و به صورت مستقيم و يا غيرمستقيم ، بي خبران را از آن خبر مي داد.
در ماموريت هايي كه به او محول مي شد بسيار جدي و سختگير بود و در انجام وظيفه ، شب و روز نمي شناخت او مي گفت : « اگر كوتاهي كنم ، روز قيامت نمي توانم جواب شهدا را بدهم ... » ابراهيم « اسماعيل » دلش را از همان ابتداي ورود به مبارزه ، در مناي دوست تقديم كرد و آنقدر برعهد خويش پايدار ماند تا به بارگاه معبود حقيقي پذيرفته شد. اوبه فوز عظيم «شهادت» و«لقاي الهي» رسيد در حالي كه پيش تر به مقام رفيع « جانبازي » رسيده و يك پاي خويش را تقديم كرده بود. شهادت آبي بود كه توانست آتش عطش هميشگي او را فرو نشاند.
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهدا , ابراهيم يعقوبي , شهيد , فرمانده گردان
برنامه حضور شهدا گمنام در استان همدان
جزئیات برنامه حضور دو تن از شهدای گمنام از سوی نماینده کمیته جست و جوی مفقودین اعلام شد
نماینده کمیته جست و جوی مفقودین با تشریح جزئیات مراسم استقبال دو تن از شهدای گمنام در استان اظهار کرد : پیکر مطهر دو تن از شهدای گمنام سالهای دفاع مقدس صبح 5 شنبه 14 آبان ماه به مناسبت روز دانش آموز درهمایش مسئولان اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان دختراستان به منظور تجدید میثاق باشهدا حضور یافته و پس از آن از نماز مغرب و عشا میهمان مردم شهید پرور دینگله کهریز در یادرواره شهدای این روستا خواهند بود
وی برگزاری دعای ندبه در مسجد آیت الله انصاری را دیگر برنامه حضور دو تن از شهدای گمنام در همدان برشمرد و افزود:
این دو شهید بزرگوار جمعه ساعت 3 بعد از ظهر به شهر سامن وارد شده و با حضور در یادواره شهدای حسین آباد تا اذان مغرب میهمان اهالی شهید پرور این منطقه خواهند بود
این مقام مسئول در ادامه گفت : پیکر مطهر شهدای گمنام صبح روز شنبه پس از حضور در یادواره شهدای مدافع حرم در سپاه ملایر ، ساعت2 بعد از ظهر میهمان یادواره شهدای شهر آورزمان بود و پس از آن نیز با ورود به شهر نهاوند از میدان 14 خرداد تا مسجد شهید حیدری ، مورد استقبال مردم شهید پرور این شهر قرار می گیرند
زمردیان حضور در هیات فاطمیون را از دیگر برنامه های حضور دو تن از شهدای گمنام در فیروزان بر شمرد و خاطرنشان کرد: پیکر مطهر شهدا ساعت 9 صبح روز یکشنبه 17 آبان ماه از میدان امام، مقابل بخشداری بر دستان پر مهر مردم تشییع شده و در پارک کشاورز این شهر به خاک سپرده خواند شد
لازم به ذکر پیکر مطهر این دوشهید 24 و 27 ساله در مناطق عملیاتی شرهانی و مجنون تفحص شده و متعلق عملیاتهای بدر و محرم می باشد
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهداي گمنام , گل تپه , همدان , شهيد
بزودی گل تپه همدان میزبان دو شهید گمنام دفاع مقدس می شود.
بخشدار گل تپه استان همدان با اشاره به اینکه گل تپه در 7 آبان ماه امسال میزبان دو شهید گمنام دفاع مقدس می شود گفت: فرهنگ ایثار وشهادت در دین اسلام در بردارنده مجموعه ای از آگاهی
ها،باورها،اعتقادات واعمالی است که موجب تقرب انسان به عالی ترین درجه کمال یعنی انتخاب
آگاهانه مرگ در راه خدا می شود.
ابراهیم دهقانی خواه افزود: در نگرش اسلامی شهادت در راه خدا از قداست و اهمیت بالایی برخوردار است .
وی ادامه داد: باید یاد شهدا را زنده نگاه داریم و به توصیه های آن ها عمل کنیم وادامه دهنده راه شهیدان باشیم.
دهقانی خواه اضافه کرد: همچنین باید گفت که فرهنگ ایثار وشهادت با اندیشه ها، الگو های اخلاقی ورفتاری برگرفته از قران، روایات و احادیث نیاز به یک شرایط و فضای مناسبی دارد تا مورد تامل وشناخت صحیح تمامی اقشار مردم در سطوح مختلف جامعه قرار گیرد وبا اقبال حداکثری روبرو شود.
وی در خصوص برنامه های در نظر گرفته شده برای تشییع پیکر این دوشهید دفاع مقدس خاطرنشان کرد: پیکر شهیدان از میدان خاتم الانبیا تا بلوار فرهنگیان و در 8 روستای اطراف این منطقه تشییع ودر پارک صبا گل تپه خاک سپاری خواهند شد.
بخشدار گل تپه در ادامه بر حضور باشکوه و گسترده مردم در این مراسم تأکید و حضور در این مراسم را
نشان از دفاع از ارزش ها، باورها و اعتقادات اسلامی عنوان کرد
موضوعات مرتبط: شهدا ، اخبار
برچسبها: شهداي گمنام , گل تپه , همدان , شهيد
بسم رب الشهدا
امروز داشتم براي كاري يه تيكه ورق از اين حلبياي روغن رو ميبريدم .
مجبور بودم با قيچي يه شكلي به اين تيكه حلبي بدم .
لبه خيلي تيزي داشت كه اگه رو دست كشيده ميشد خيلي بد برش ميداد .
يه باره ياد حرفاي يه مادر عربي تو منطقه فتح المبين افتادم كه داشت تعريف ميكرد :
دم در خونه ما يه جوون پاسدار رو جلو عروس و داماد با همين حلباي روغن سر بريدن .
نميدوني چه دست و پائي زد تا شهيد شد ....
يادمون نره آسايش امروزمون ، مرهون ايثار و فداكاري شهد است
خدا كنه برا فرداي قيامت جلوشون يه حرفي داشته باشيم و شرمنده نشيم !
انشاالله
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: درددل , دلنوشته , دلنوشته هاي من , شهيد
گزیدهی سخنان حضرت آیت الله خامنهای در مورد شهید، شهادت، خانواده شهدا
*شهادت بالاترین پاداش و مزد جهاد فی سبیل الله است.
*شهادت، یکی از مفاهیمی است که فقط در ادیان معنا میدهد.
*شهادت، همیشه با ارزش است و فداکاری در راه خدا، همیشه کاری عظیم و ارجمند است.
*باید یاد حقیقت و خاطرهی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن، زنده نگه داشت.
*شهدا، علاوه بر مقامات رفیع معنوی، مشعلدار پیروزی و آزادی و استقلال ملتند.
*شما، انتساب افتخارآمیزی به شهادت دارید.
*شهادت، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمیگذارند این جان، مفت از دستشان برود.
*اگر خدای متعال، این دعا را از کسی قبول کند که مرگ او را در شهادت قرار دهد، بزرگترین امتیاز را به یک انسان داده است.
*هم چه داریم، به برکت جانفشانیها و فداکاریهاست، به برکت روحیهی شهادتطلبانه است.
*پروردگارا! مرگ ما را جز به شهادت در راه خودت قرار مده.
*مادرانی را که عزیزانشان به شهادت رسیده بودند، ما دیدیم آن چنان از خودشان استقامت نشان میدادند که انسان را به حیرت فرو میبرد.
*مادران شهدا، از لحاظ قوت و قدرت، حقیقتاً بینظیرند.
*زمان، همه چیز را کهنه میکند، مگر خون شهید را.
*شهادت، نشانهی استواری است.
*شهدا غالباً عناصر پولادین جبههی جنگ و جزو عناصر پولادین مردم بودند.
*بهترین مُردنها، شهادت است.
*بالاترین اجرها برای انسانی که در راه خدا مبارزه میکند، نوشیدن شربت گوارای شهادت است.
*خوشا به حال آن عزیزان، و گوارا باد بر آنها این نعمت بزرگ الهی آنها با شهادت، اجرشان را گرفتند.
*شهادت، یعنی وارد شدن در حریم خلوت الهی، و میهمان شدن بر سر سفرهی ضیافت الهی.
*امروز فرصتی است که همه، با شهیدان تجدید خاطره کنند و در برابر صبر و گذشت خانوادههایشان سر تکریم فرود آورند.
*گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهید، از خود شهادت، کمتر نیست.
*لحظهی شهادت، جزو شیرینترین لحظات هر شهیدی است.
*هر ملتی که هنر شهادت را یاد گرفت، برای همیشه، سربلند است.
*پروردگار! به محمد و آل محمد(ص)، سرنوشت آن کسانی که قدر شهادت را میدانند و آن را میشناسند، جز شهادت قرار مده.
*تا امروز، هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب خالی کند.
*آنها که شهید شدند، به حد اعلی و اوفی رسیدند.
*خانوادههای شهیدان عزیز و جانبازان و اسیران گرامی، باید بدانند که در امتحانی بزرگ شرکت کرده و در آن سربلند بیرون آمدهاند.
*شما خانوادههای معزّز شهیدان، حقیقتاً از جملهی فداکارترین مردم کشور ما و انقلاب هستید.
*شما خانوادههای شهیدان، صبرتان، داغ سوزنده و در عین حال شیرینتان، فراق عزیزانتان، فقدان میوهی دلتان، چون برای خداست، همه و همه محفوظ است.
*با خوشحالی خانواده شهید، تمام وجود انسان، احساس لذت میکند.
*بازماندگان شهدای عزیزمان و بیش از همه، مادر و پدر و همسر و فرزندان شهیدان، در شأن و ارزش الهی، بلافاصله پشت سر شهیدان عالیقدر قرار دارند.
*در میان شما جمع خانوادههای معظم و مکرم شهیدان عزیز، برای صاحبان بینش، عطر شهادت و روح فداکاری و مجاهدت، متصاعد و محسوس است.
*شهیدان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی، از جملهی عزیزترین شهدای طول تاریخند.
*شما جوانانی که برادرانتان شهید شدند، پدرانتان در جبههی نبرد حق با باطل جان دادند، باید جلوتر از دیگران باشید.
*خدمت به فرزندان شهید، یک افتخار است.
*در اغلب خانوادهها، روحیهی مادر شهید از روحیهی پدر شهید، بالاتر است.
*شما عزیزان، در دنیا و آخرت عزیزید، به خاطر این که در راه خدا، مشکل بزرگی را تحمل کردید و آن، فقدان پدر است.
*راه آن پدران و آن شهیدان را حفظ کنید.
*شهید، چیز عظیم و حقیقت شگفتآوری است.
*شما خانوادههای عزیز شهدا، شما جانبازان، و شما کسانی که برای انقلاب، از جان یا عزیزان خودتان سرمایهگذاری کردید، باید بدانید که- بحمدالله- این خونهای پاک، اثر خودش را بخشیده است.
*مبادا کسانی تصور کنند که دورهی سخن گفتن از شهدا و سربازان فداکار و زحمتکشان میدان نبرد، سپری شده است.
*هیچ کس با شهدای کربلا، قابل مقایسه نیست.
*زینب کبری، نسخهی اصلی رفتار مادران شهدای ماست.
*ما شهادت را که در شرع مقدس میشناسیم و در روایات و آیات قرآن از آن نشانی میبینیم، معنایش این است که انسان به دنبال هدف مقدسی که واجب، یا راجح است، برود و در آن راه، تن به کشتن هم بدهد.
*بالاتر از ارزش شهادت، چیزی نیست.
*هیچ چیزی بالاتر از این نیست که انسانی به دست خود، با اراده و اختیار خود، جان و هستی خود را فدای یک آرمان بزرگ و والای الهی بکند.
*شهادت، محصولی از تلاش دستهجمعی یک مجموعه انسان است که یک نفر شهید میشود.
*جوانی که جبهه رفت و شهید شد، فقط خود او نبود که مجاهدت کرد، شما هم که پدر او هستید، مجاهدت کردید که او رفت. شما هم که مادر او هستید، مجاهدت کردید که او رفت.
*هر ملتی که متکی به شهادت شد- یعنی شهادت را بلد بود- و هنر شهادت را یاد گرفت، این ملت برای همیشه، سربلند است.
*همه باید پاسدار خون شهید باشند.
*این که خانوادهی شهدا در مقابل شهادت عزیزانشان، بهترین و زیباترین صبر را نشان دادند، به خاطر خدا بود. این راه شهداست.
*کسی که در راه خدا به شهادت میرسد، بزرگترین شاکر خدا برای این حادثه، خود اوست.
*هر کشته شدنی شهادت نیست.
*آن کشته شدنی که در راه خدا باشد، با اخلاص و رشادت و تلاش همراه باشد، اسمش شهادت در راه خداست.
*تا امروز هیچ قدرتی نتوانسته است دلهای مردم را از محبت امام و یاد امام و تعظیم و تجلیل شهدا، شهادت و ارزشهای انقلاب، خالی کند.
*خاندان شهیدان را، چهرههای شهیدان را گرامی بدارید، جانبازیان را که شهیدان زندهاند، عزیز بدارید.
*شهدای ما، کسانی نیستند که در یک جنگ توسعهطلبانه کشته شده باشند.
*رزمندگان و شهدای عزیز ما به گردن این ملت و به گردن همهی ما، حق دارند.
*شهدا از دیگران، شجاعت و دلیری بیشتری نشان دادند.
*شهدا از خطر نهراسیدند و به شهادت رسیدند.
*شهادت، گل خوشبو و معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسانها، به آن نمیرسد.
*خانوادههای شهدا، به شهیدانشان، افتخار کنند.
موضوعات مرتبط: حضرت آیت اله خامنه ای ، شهدا
برچسبها: شهدا , رهبر انقلاب , بيانات , شهيد
هیچ ادعایی و قضاوتی در بین نیست. فقط مینویسم
واقعیات زندگی کسانی که بی ادعا سینه سپر کردند و زخم خوردند
و در اوج تنهایی به آسمان پر میکشند
(چی فکر میکردیم چی شد )
انگار همین دیروز بود که با چند تا از دوستان کنارش نشسته بودیم و
از خاطرات آن روزها میگفتیم نوبت به او رسید
با تمام دردیکه داشتحرف که می زند ،
گویی وقایع آن روزها را پیش چشمت مجسم می کند.
از جوانمردی در سالهای پایمردی می گوید ...
می خندد و اشک می ریزد برای من و دیگریارانش که پیمان استواری با هم بسته بودیم.
می گفت : حالا که باید غزل خداحافظی رو بخونم ،
اومدین سراغم . مجلس انسی است اشک اختیارش با ما نیست
وداعی با همان چشمان اشکبار
جمعه شب بود که بعلت درد و مشکل همیشگی دو روزی بود که بستری شده بودم
حدودساعت ده ونیم شب از منگی دارو خلاص شدم و
چشم وا کردم دیدم اردشیر یکی از دوستانم جلوی در ایستاده و گریان گفت او هم رفت ...کی؟
... محمد رضا ،
اومدم دنبالت بریم فردا دفن میشه...
با هم راه افتادیم تمام طول راه در سکوت اشک میریختیم و اشک
یادگارش یک فرزند دختر معلول ذهنی و یک خانه آجری و اتاقی که محل زندگی او همسر و دخترش بود ...
بدون هیچ وسیله اضافی که مهربانی و محبت او در آن موج میزد ...
یادت بخیر بزرگ مرد
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، دل نوشته ها
برچسبها: جانباز , جانبازان , شهدا , شهيد



قهرمانان ما و قهرماناي بعضيا
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهدا , شهيد , يعقوبي , كميل
دل تنگ شدم !
دل تنگ اون روزهايي ارزش افراد به كثرت تقوا و اشك بود ،
اون روزهايي كه باطن آدم ها مطرح بود نه ظاهرشون !
ياد برو بچه هاي جنگ بخير!
ياد ابراهيم همت ، ابراهيم هادي و محمود شهبازي ها ! ياد شب هاي عمليات !
يادش بخير اون زيارت عاشورا ها ! يادش بخير اون شب هاي دوكوهه !
حسينيه حاج همت ، قبرهاي گردان تخريب !
ياد غروب هاي شلمچه اون بيت معروفش :
بانواي كاروان بار بنديد همرهان
اين قافله عزم كرب بلا دارد
خلاصه ! اين ها حرف دل يه دلشكسته بود كه برات گفتم !
داشت برام از اون زمونه و آدم هاش تعريف ميكرد كه يهو حالش خراب شد
دوباره سرفه و خون ! دوباره اكسيژن ! ديگه اونم اثري نداشت !
ماسك رو از روي صورتش برداشت !
رفت تا وضو بگيره ! دو ركعت نماز عشق به نيابت از تموم شهدا !
"الله اكبر"
تاسلام نماز رو داد ! رو زمين افتادش ! سر شو رو زانوم گرفتم!
آروم گفت : نذاريد خون شهدا پايمال بشه !
پدر اون خونه رفت سفر...
رفت ديدار حضرت دوست...
يادش بخير....
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: خاطره از شهيد , محمد يعقوبي , ابراهيم هادي , شهدا
عصر بود که حجم آتش کم شد ، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.
آنچه می دیدم باور نکردنی بود .
از محل کانال فقط دود بلند می شد و مرتب صدای انفجار می آمد .
اما من هنوز امید داشتم . با خودم گفتم:
ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده ، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم .
احساس کردم از دور چیزی پیداست
و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم . کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن
به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند
و زخمی و خسته به سمت ما می آمدند .
معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم .
به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند و پرسیدم : از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.
دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید .
وسومی بدنش غرق به خون بود.
وقتی سرحال آمدند گفتند : از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: پس بقیه بچه ها چی شدن ؟
در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:
فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد .
هول شده بودم . دوباره وبا تعجب پرسیدم : این پنج روز چه جوری مقاومت کردید ؟
با همان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو
سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد.
یکی از اون سه نفر پرید توی حرفش و گفت: همه شهدا رو ته کانال هم می چید .
آذوقه و آب رو پخش می کرد ، به مجروح ها می رسید . اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده هاي دوتا گردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید ؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ،
لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.
سرم داغ شده بود . آب دهانم را قورت دادم . اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم و گفتم : آقا ابراهیم الان کجاست ؟
گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت :
تا می تونید سریع بلند بشید و تا کانال رو زیر و رو نکردند فرار کنید.
یکی ازاون سه نفر هم گفت : من دیدم که زدنش . با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم
و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص
که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند:
یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل
شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت
که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
"امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم ،
آب و غذا را جیره بندی کردیم ،
شهدا انتهای کانال کنارهم قرار قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند .
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه (س)"
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
ابراهيم هادي اسوه ي شجاعت ، رشادت مروت ، ديانت و صاحب مدال شهادت است
دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برايت بنويسم اي ابراهيم .....
همه از من سراغ صاحب خانه ام را مي گيرند .
مي پرسند اين ابراهيم شما كجاست ؟ مي گويم : نمي دانم
مي پرسند نشاني از او داري؟ مي گويم :نه
اما مي گويم كه اينها نشاني نمي خواهند فقط منتظرند كه صدايشان كنيد، همين و بس .
راست گفتم ؟؟؟
مي پرسند از او چه مي داني كه مهمان خانه اش شدي؟
و من مي گويم نامت را در جايي ديدم و از تو خواندم
از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا .
مي پرسند چرا هميشه از خدا خواست كه گمنام بماند ؟
شايد اين باشد پاسخت كه گمنامي صفت ياران خداست.
صدايت مي زنم ، مي دانم مهمان نوازي
اما كمي با من حرف بزن !!!
كمي صداي اين بنده ي خطاكار را بشنو ،
واسطه اي شو بين من و بين پروردگار
در سراي بي نور دلم ،
تو نوري از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن كردي
يادت هست چه چيزهايي به تو گفتم ...
يادت هست خواسته هاي مرا ؟
اذان تو در ميدان نبرد لرزاند دلهايي را نه دل خودي بلكه دل بيگانه را ، درست است ؟
پس منتظريم يك اذان هم در گوش ما بگو
شايد دلمان بلزرد و ديگر منتظر لرزش هاي بعدي نباشد كاش مي شد ..
از تو كه مي خوانم گاه دلم مي گيرد و اشك بر رخ مي نشانم ....
با اين دل ويران شده نجوا مي كنم كه اي دل تا كي خودت را به دست احساست مي سپري ؟
تا كي نفس، بايد تو را كشان كشان ببرد ؟
تا كجا مي خواهي پيش روي؟ فقط ادعايت مي شود ؟؟؟
چه زيباست داستان زندگيت كه به يادگار نهادي
اگر زيبا باشي زيبا خواهي ماند
تو خوب زيستي و حال زيبايي ات براي همگان جلوه مي كند
دريايي كه در آن گام نهادي پر بود از صيادان، اما تو فقط خورشيد را مي ديدي و پيش مي رفتي
اگر در دام اسيرهم مي شدي خود را رها مي كردي
كه باز پيش بروي .چه دستاني را كه نگرفتي و سوي روشنايي نبردي
چه وجودهايي را كه از تور صيادان رها نكردي و به دل دريا نسپردي
چه زيبا رفتي به سويش اي اسوه ي شجاعت و ايثار
گاه كه دلم مي گيرد با خود مي گويم آيا نگاهي هم به ما مي كني ؟؟؟
شايد عجيب بود براي خيلي ها و جاي سوال كه چرا از ميان همه خوبان درگاه مقرب خدا
من خانه تو را برگزيدم ؟ چرا مهمان خانه تو شدم ؟
چرا برايت مي نويسم و از خود مي گويم ؟
براي خودم هم عجيب بود اما مي داني چرا ؟.......
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: ابراهيم هادي , شهيد , جانباز , جبهه
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار ارومیه ؛ در گرگ و میش سحر،
برای خرید نان از خانه خارج شد.
چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛
دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است.
نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود . کنجکاو شد ،
سلام داد و دید رفتگر امروز ، آقا مهدی است.
او از دوستان شهید باکری بود.

آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی ؟
آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
او ادامه داد، آقا مهدی شما شهرداری اینجا چیکار میکنی ؟
رفتگر همیشگی چرا نیست ؟ شما رو چه به این کارا ؟
جارو رو بدین به من ، شما آخه چرا ؟
خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید .
زن رفتگر محله ، مریض شده بود ؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری ،
نفر جایگزین نداریم ؛
رفته بود پیش شهردار ، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش .
اشک تو چشماش حلقه زد . هر چی اصرار کرد ، آقا مهدی جارو رو بهش نداد ؛
ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن ،
رفتگر امروز محله ، شهردار ارومیه است.
آقا مهدی ، پدر بچه های پرورشگاه شهرم بود .
همیشه بهشون سر میزد ؛ نزدیکای عید ، کلی کادو میخرید میاورد براشون.
خیلی دوستش داشتن ، وقتی شهید شد ، یه شهر یتیم شدن.
مهدي جان ، تو رفتي و محمد و محمد ها ماندند
مهدي جان ، به خداوندي خدا فقط يه آرزو دارم ، اي كاش شهادت نصيب من هم ميشد .
من ماندم و كوله باري از گناهان سنگين كه از سنگيني اين كوله بار ، كمر كج كردم .
مهدي جان ، تو فك ميكني من به آرزوم ميرسم ؟
آقا مهدي ، فقط يه كلمه دارم كه بهت بگم
شرمندم
محمد
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهادت , شهيد , شهيدان , شهدا
شرح ماموریت یک تکاور گمنام ...
با سلام
بدلیل مسائل امنیتی و حضورم در ارتش از بیان نام عذر می خواهم
راستی بیان خاطرات انسان را سر زنده می کند . بنده در زمان خدتمتم در یکی از تیپ های نیروی های ویژه ماموریتی جهت شناسایی و انهدام مخازن سوخت نیروهای دشمن بعثی که سوخت مورد نیاز قوای زرهی دشمن را تامین می کرد. به من و تیم من محول شد با رعایت اصول حفاظتی و انتخاب بهترین و زبده ترین نیروها و بررسی نقشه منطقه مورد نظر طرح ریزی عملیات را شروع کردیم
متن كامل در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: نظامی ، 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي
برچسبها: شهيد , جانباز , جبهه , تكاور
ادامه مطلب
طرف رو تو پوست خر قایم کردن از کوه و جنگل ردش کردن
قاچاقی رسوندنش ترکیه ٬
از اونجا رفته ۶ ماه کمپ پناهجوها
۳بار پلیس دستگیرش کرده
باز فرار کرده آخر خودشو رسونده انگلیس
هنوز دو ماه نشده میره برنامه بفرمایید شام میگه :
تنها آرزوم اینه كه برگردم ایران !!!
( خودتي )
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، خاطرات ، راههای نفوذ ، متفرقه ، شهدا
برچسبها: شهيد , جانباز , جبهه , جهاد
بدحجاب به دلخواه خود یک قسمتی از دین خدا را در زندگی خود تعطیل کرده است!
اما یادمان نره که گناه بدحجاب مثل گناه دروغگویان یا… نیست
بلکه گناهش بزرگتر است
چرا که بدحجاب هم خود گناه میکند هم زمینه گناهکاری دیگران را مهیا کرده است.
آثار رعایت نکردن حجاب:
۱- ناخشنودی پروردگار
۲- مورد توجه افراد غافل و خطاکار واقع شدن
۳- امیدوار نمودن شیطان
۴- تضعیف اراده در اثر اطاعت از هوای نفس
۵- به خطر انداختن خود و دیگران
۶- از بینبردن سلامت معنوی
۷- سردشدن روابط و به خطرافتادن نظام خانواده
۸- افزایش تنش و نگرانی
۹- تضعیف قوهٔ فرهنگی و اقتصادی جامعه
۱۰- کمکردن ارزش و حرمت زن
۱۱- مجری نقشههای بداندیشان و شیادان قرار گرفتن
۱۲- مشارکت در جرم و خطای دیگران
۱۳- دورکردن دیگران از ارزشها
۱۴- محرومیت از دعای خیر خوبان
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا ، نفوذ ، مذهبی ، دین
برچسبها: بدحجاب , بي حجاب , بي حجابي , شهيد
خبری که سایت عربی باشگاه خبرنگاران مخابره کرده است بسیار جانسوز و جگر خراش است:
«تصویر پیوست متعلق به دختربچهای شیعه در سوریه بوده
که توسط گروههای تروریستی تکفیری به زنجیر کشیده شده است؛
سر پدر و مادر این دختر بچه در جلوی چشمان وی بریده میشود...»
با صدای بلند صدایت می زنم؛ کودک مظلوم تاریخ!،
به چه جرمی و به کدامین گناه به زنجیر کشیده شده ای؟
کشته و بریده شدن سرهای پدر و مادرت را چگونه تاب آورده ای؟
گریه کن؛ دیگر نه آغوش گرم مادر را خواهی چشید
و نه دست پر مهر پدر را خواهی دید.
گریه کن ای یتیم بینوا؛ گریه هایت عرش خدا را لرزانده است.
تصویر غمبار تو، پرچم عزای محرم امسالمان خواهد شد.
محرم نیامده، داغ رقیه ابا عبدالله را در دلهایمان تازه کردی...!
ناله سر کن ای یتیم غریب؛ اگر آه جگر سوز رقیه حسین(علیه السلام)
کاخ ظلم یزید را ویران کرد، مطمئن باش به واسطه آه جانسوزی که
به عرش خدا رسانده ای کاخ ظلم و بیداد آل سعود را بر باد فنا خواهی داد
و آنانی که قاتلان پدر و مادرت را اجیر کرده و به سرزمینت فرستادند،
به خاک سیاه خواهی نشاند.
موضوعات مرتبط: انتظار ، شهدا
برچسبها: شهيد , جانباز , جبهه , جهاد
خداوندا شهادت را قسمتم گردان
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهيد , جانباز , جبهه , جهاد
باید سلام کرد بر سَرهای سرخ بی کلاه .
باید سلام کرد بر سینه های سوخته در سنگر ها .
باید سلام کرد بر پیشانی هایی که بوسه گاه گلوله شده اند .

خداوندا شهادت را قسمتم گردان
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا
برچسبها: شهيد , جانباز , جبهه , جهاد
"مادر سادات"
يكي از بچههاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود. در ارتفاعات بازي دراز
به شهادت رسيد و پيكرش جا ماند. ابراهيم وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد كه
به سمت ارتفاعات برود. ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن،
فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند. ابراهيم هم روي حرف فرماندهي
چيزي نگفت و اطاعت كرد. يك ماه بعد كه منطقه آرام شد. يك شب ابراهيم بالاي
ارتفاعات رفت و توانست پيكر اين شهيد را پيدا كند و با خودش به عقب منتقل كند.
بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين شهيد
به تهران اومديم و در تشييع پيكر شهيد شركت كرديم.
چند روزي تهران ماندیم كه كارهاي شخصي را انجام
دهيم.در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي
رفتيم. بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و سلام
و عليك كرد و ضمن عرض تشكر گفت:
"آقا ابراهيم، ديشب پسرم رو تو خواب ديدم كه از دست شما ناراحت بود".
ابراهيم كه داشت لبخند ميزد يكدفعه لبهاش جمع شد و با چشماني
بزرگ شده پرسيد: "چرا حاج آقا؟! ما با سختي پسرتون رو آورديم عقب
" پدر شهيد با كلامي بغضآلود ادامه داد: "ميدونم، اما پسرم توي خواب
گفت: اون يك ماه كه ما گمنام توي كوه افتاده بوديم مرتب مادر سادات
حضرت زهرا (س) به ما سر ميزد و خيلي براي ما خوب بود. اما از زماني
كه پيكر ما برگشته ديگه اين خبرا نيست و ميگن اين افتخار براي شهداي
گمنامه ." ابراهيم كه اشك توي چشمانش جمع شده بود ديگه نتونست
خودش رو كنترل كند و گريهاش گرفت. پدر شهيد هم همينطور. بعد از
آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنامشدن
كنار هم قرار گرفت و آرزو ميكرد شهيد گمنام باشه. بعد از اين ماجرا نگاه
ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد و ميگفت:
ه
"ديگه شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا (ص)
و اميرالمؤمنين(ع)كم ندارن. مقام اونها پيش خداوند خيلي بالاست". بارها شنيدم
كه ميگفت: "اگر كسي آرزو ميكرده كه همراه امام حسين (ع) تو كربلا باشه،
حالا وقت امتحانه" ابراهيم ديگه مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي
رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانيه. براي همين هر جا ميرفت
از شهدا ميگفت. از رزمندهها و بچههاي جنگ تعريف ميكرد.
اخلاق و رفتار خودش هم روز به روز عوض ميشد. به طوري كه در همان مقر كمتر
ميديدم كه شبها پيش بچهها باشه. معمولاً دو سه ساعت اول شب رو
ميخوابيد و بعد ميرفت بيرون و براي نماز صبح برميگشت و بچهها
رو صدا ميزد. يكبار با خودم گفتم: "چند وقته كه ابراهيم شبها رو اينجا
نميمونه " يك شب دنبال ابراهيم رفتم و ديدم شبها براي خواب میره
پيش بچههاي آشپزخونه سپاه كه نزديك ميدون شهر قرار داشت. روز بعد از يكي
از پيرمردهاي داخل آشپزخانه كه از رفقاي قديمي بود پُرس وجوكردم و فهميدم:
چون بچههاي آشپزخونه همگي اهل نماز شب هستن، براي همين ابراهيم
اونجا ميره و ديگر به قول بر و بچ "تابلو نميشه"اما اگه بخواد داخل مقر نمازشب
بخونه هم ميفهمن. حركات و رفتار ابراهيم اين اواخر من رو ياد اين حديث انداخت.
امام علي (ع) به نوف بكالي ميانداخت كه فرمودند:
/شيعه من كساني هستند كه عابدان شب و شيران
روز باشند/ميزانالحكمه حديث 3421 ص 311
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد

"مرام ابراهيم هادي"
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید
و رفت.ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چی شد؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛
دیدم کلاه برای اون واجب تره تا من.
" ملتمس دعايت هستم ، ابراهيم "
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، خاطرات ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
از گردان حنظله
چیزی میدانی ؟ اگر آری چقدر ؟ در داخل یکی از کانال ها محاصره شدند
و با تشنگی مفرط به شهادت رسیدند.
در آن موقعیت عراقی ها از بچه ها می خواستند که تسلیم شوند ،
ولی در جواب با آخرین رمق صدای «الله اکبر» می شنیدند.
ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال ،
بی سیم چی گردان حنظله حاج همت را خواست .
حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت.
صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدیم که می گوید:
فلانی رفت، فلانی هم رفت.
باطری بیسیم دارد تمام می شود .
عراقی ها عن قریب ما را خلاص می کنند ؛
من هم خداحافظی می کنم .
حاج همت که قادر به شکستن محاصره ی تیپ های تازه نفس دشمن نبود ،
همان طور که پهنای صورت اشک می ریخت ، گفت :
بی سیم را قطع نکن ... حرف بزن.
هر چه دوست داری بگو اما تماس خودت را قطع نکن.
صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت:
سلام ما را به پدربزرگ برسانید . از قول ما به ايشان بگویید :
همان طور که فرموده بود ، حسین وار مقاومت کردیم ، ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: گردان كميل , كميل , يعقوبي , شهيد
"ماجرای عجیب شهید ابراهیم هادی "
كسي اومده بود مسجد و سراغ دوستان شهید "هادی" رو میگرفت.
بهش گفتم : کار شما چیه؟! بگین شاید بتونم کمکتون کنم.
گفت: هیچی! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟
قبرش کجاست؟
مونده بودم چی بهش بگم…..بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
شهید ابراهیم هادی مفقود الاثره ، مزار نداره…..
چرا سراغشو می گیری؟
با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد:
کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید
ابراهیم هادی هستش. من دختر کوچیکی دارم که هر روز
صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه
روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟
گفتم: اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به
ما حمله کنه و شهید شدند.
از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم، هر وقت از جلوی عکس
رد میشه بهش سلام می کنه.

ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام
می کنی؛ بهش گفته:دختر خانوم ! تو هر وقت به
من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛
«چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی
دعات هم می کنم»
بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه:
این شهید ابراهیم هادی کیه؟
قبرش کجاست؟….
بغض گلوم رو گرفته بود….
حرفی برا گفتن نداشتم
فقط گفتم: به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه
هوات رو داشته باشه
مواظب نماز و حجابت باش…
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، شهدا ، درباره کمیل
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
مطلع الفجر به بیشتر اهداف خود دست
یافت. بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
ابراهیم مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیمه های شب با
بی سیم تماس گرفتم و گفتم: داش ابرام چه خبرا!؟
گفت: یشتر مناطق آزاد شده. اما دشمن روی یکی از تپه های
مهم در منطقه انار شدیدا مقاومت میکند.
گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور
میتونید تپه را آزاد کنید.
هوا در حال روشن شدن بود. با نیروی کمکی به منطقه انار
رسیدم. یکی از بچه ها جلو آمد و گفت: حاجی ابراهیم رو زدن!
تیر خورده تو گردن ابراهیم.....
رنگ از چهره ام پریده بود. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. تقریبا بی هوش بود.
خون زیادی از گردنش رفته بود. اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.
پرسیدم چطور ابراهیم را زدند. کمی مکث کرد و گفت: برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای
نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سوی دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با
تعجب دیدیم صدای تیر اندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به
گردن او اصابت کرد!
از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد!؟
ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که 18 نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و
خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آنها فرمانده بود. او را بازجویی کردم. می گفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره
هستیم.
بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد: به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست
هستند!
گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله میکنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه در
آمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!!
برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیرو
ها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به
اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.
از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان 65 و در اوج عملیات کربلای 5 بودیم. رزمنده ای جلو
آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه
داد: من یکی از آنها هستم!
وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: ما به ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن
بعثی بجنگیم.
این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید.
آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد.
بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم.
اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت:
گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا!
گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.
کسی از گردان آنها زنده بر نگشت!
بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند.
آنها جزء شهای مفقود و بی نشان هستند.
نمیدانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه
آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند. عجب آدمی
بود این ابراهیم.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد
ز دل ها لایه روبی یادمان رفت
به ویلای شمالی خو گرفتیم
شهیدان جنوبی یادمان رفت
ستاره های دیروز ستاره های امروز !!
كاش با شهادت رفته بودم !
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , شهيد , ابراهيم همت , عبادي
بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن. حاجی (حاج ابراهیم همت) داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟
- همینو
- واقعاً ؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت: تُن را فردا ظهر می دیم.
حاجی قاشق را برگرداند.
- حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم.
حاجی همینطور که کنار می کشید گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم.
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهدا , شهيد , ابراهيم همت , عبادي
« وقتی شهید محمد جهان آرا گریه کرد »
آن شب به مقرمان در مدرسه رفتیم و پس از اقامه نماز و سجده شکر ، بچه ها دور هم نشسته و مشغول تعریف شدند :
- دیدی چطور ... ؟
- من اون ور خیابون ...
- تو ...
بعد از شام خسته و کوفته افتاده بودیم که یکی از بچه ها از راه رسید و گفت : محمد دوربند (اسم محلی خرمشهر) خالیه ! هیچ کس اونجا نیست. همه ول کردن اومدن. دشمن راهش رو بکشه بیاد هیچ نیرویی نیست که جلوشونو بگیره !
بچه ها خسته بودند و من خجالت کشیدم به آنها بگویم که بروند نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود. ناچار سوار ماشین شدیم و به آتش نشانی رفتیم. همیشه عده ای از بچه های شهر آنجا بودند و گاهی پیش می آمد که از آنها نیرو می گرفتیم .
به محض پیاده شدن ، شهردار شهر ، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را به آنها گفتم. گفتند : نیرو نداریم. با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم . اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم . مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچه ها در خون می غلطیدند. همان بچه هایی که آن روز لشگر رزمی عراق را آن چنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند. ستون پنجم مقر بچه ها را به دشمن گزارش داده بود و عراقی ها همان شب ساعت نه و نیم مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. بچه ها زخمی و خون آلود در گوشه و کنار افتاده بودند.
به سختی اطراف را می دیدم. با برخورد پایم به صندلی یکی از بچه ها دچار شک شدیدی شدم. ناگهان غلام آبکار را دیدم که با بدنی مجروح پیش آمد . با گریه گفتم : غلام تویی ؟ غلام دیدی بدبخت شدیم ؟ دیدی بهترین بچه هامون رفتن ؟
چشمم به جنازه ی محمد تقی محسنی فر افتاد. کسی که آن روز آنچنان شجاعانه جنگیده بود حالا نیمی از بدنش را می دیدم که از نیمه دیگر جدا شده بود. بی هدف در خیابان راه می رفتم. نمی دانستم به کجا می روم. در افکار و خاطرات گذشته ام غرق شده بودم که به طالقانی رسیدم. از آنجا به چهل متری رفتم . در گوشه خیابان نشسته بودم که ناگهان به ذهنم رسید سری به بیمارستان بزنم و از حال بچه ها باخبر شوم. ماشینی با سرعت می آمد . فریاد زدم : ایست ! سرنشینان آن دستی تکان دادند و رد شدند .
ماشین بعدی توقف کرد و من با عجله به طرفش دویدم. جلوتر که رفتم یکی از آنها را شناختم . محمد جهان آرا بود .
به محض دیدن او مانند کودکی که ظلم زیادی به او شده باشد و با دیدن پدرش گریه اش بگیرد بغضم ترکید و اشکهایم جاری شد :
محمد دیدی بدبخت شدیم ؟ دیدی گلهامون رفتن ؟ دیدی دیگه هیچ کس را نداریم ؟ دیدی یتیم شدیم ؟
محمد مرا در آغوش گرفته بود و گریه می کرد :
ناراحت نباش ! ما خدا را داریم ! تو ناراحت نباش ما امام خمینی را داریم !
برای اولین بار بود که گریه کردن جهان آرا را می دیدم .
آن روز دهم مهر بود .
هنوز مصائب زیادی بود که آغوششان را به سوی ما باز کرده بودند .
« خداوندا ! ما را مدیون خون شهدا نمیران »
موضوعات مرتبط: شهدا
برچسبها: شهید محمد جهان آرا , جهان آرا , شهدا , شهيد
زندگينامه سردار گمنام خطه ی غيور خيز آذربايجان ، شهيد حميد باکری
شهيد حميد باكري در پاييز سال ۱۳۳۳ "ه.ش" در شهر اروميه ديده به جهان گشود. در سن دو سالگي مادرش را در يك حادثه تصادف از دست داد و با خانوادهاش پيش عمهاش زندگي كرد و در اصل عمهاش نقش مادر را براي او بازي ميكرد.
در دوران مدرسهاش ساواك برادر بزرگترش را به شهادت رساند. به همين علت از جانب پدر براي فعاليتهاي سياسي محدوديت داشت. بعد از اتمام دوره متوسطه به سربازي رفت و در دوران سربازيش بيشتر با حقايق اطراف آشنا شد و بعد از اتمام سربازي به كمك مهدي و يكي ديگر از دوستانش به دانشگاه راه پيدا كرد.
فعاليتهاي انقلابي و مذهبي خود را گسترده كرد. او براي محكمتر كردن پايههاي اعتقاديش و به سبب مشكلاتي كه در ايران برايش به وجود آمده بود تصميم گرفت از كشور خارج شود، ابتدا به تركيه رفت اما با ديدن وضع آن جا و وضع دانشجويان دانشگاههاي تركيه شروع به مكاتبه با پسر دايياش در آلمان كرد. و بالاخره شهر "آخن" پذيراي حميد شد. بعد از مدتي شنيد كه امام خميني(ره) به پاريس تبعيد شدهاند، لذا پس تصميم گرفت كه بدون واسطه صحبتهاي امام را بشنود. او كم كم شروع به حمل اسلحه كرد و سلاحها را تا مرز ايران و تركيه ميآورد و بقيه به عهده مهدي بود.
حميد براي پيروزي انقلاب به ايران آمد و در تظاهرات مردمي شركت ميكرد تا اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. بعد از پيروزي حميد به عضويت سپاه پاسداران اروميه درآمد و بعد از مدتي به فرمان امام كه مبني بر تشكيل بسيج بود، مسئول بسيج استان شد و همسرش هم مسئول بسيج خواهران.
كمكم اروميه داشت حال و هواي قبل از پيروزي را فراموش ميكرد و همه چيز رنگ و بوي انقلابي گرفته بود.
در يكي از نماز جمعهها حضرت آيتالله خامنهاي فرمان آزادسازي سنندج از دست ضد انقلابيون و دموكراتها را صادر كردند، حميد هم ۱۵۰ نفر از بچههاي سپاه را براي مقابله با ضد انقلابيون به سنندج برد.
سنندج و مهاباد آزاد شد و حال نوبت بازسازي بود، حميد مسئول كميته برنامه جهاد شد و تصميم بر بازسازي داشت. بعد از اينكه جنگ شروع ميشود حميد بودن درجبههها را به فعاليت پشت ترجيح جبهه ميدهد.
اما حضور حميد در همه جا لازم بود چون نيروي فعال و مخلصي بود. در سال ۶۰ خدا "احسان" را به او داد. پس حال علاوه بر مسئوليتهايش بايد معلم خانواده نيز باشد. پس خانواده را همراه خود به اهواز ميبرد. عملياتها شروع ميشود. حميد در عملياتهاي زيادي شركت ميكنند. از جمله : فتحالمبين، بيتالقمدس، رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر چهار، و غيره، اما آخرين عملياتي كه حميد در آن حضور داشت "خيبر" بود. آقا مهدي زنگ زد و حميد را به حضور در جبهه فرمان داد.
حميد هم از خانواده خداحافظي كرد. رفت و حاج مهدي معاونانش را به همه معرفي ميكند. اولي حميد باكري و دومي مرتضي ياغچيان. حميد باكري در حال حفاظت از پل جزيره مجنون از دست عراقيها به شهادت ميرسد و ياغچيان مسئوليت او را به عهده ميگيرد اما چندي بعد او نيز شهيد ميشود اما جزيره مجنون حفظ ميشود.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهدا
برچسبها: شهيد حميد باکری , شهدا , زندگينامه شهدا , شهيد
من یک روستاییام.
یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.
از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.
شاید مرا نشناسی!
خیلی ها مرا نمیشناسند.
اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده و ساده کاری ندارند.
اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.
اینان بزرگان را میشناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را میشناسند، کسی با ما کاری ندارد.
متن كامل در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: جانباز , شهدا , شهيد , يعقوبي
ادامه مطلب
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم،
آب و غذا را جیره بندی کردیم،
شهدا انتهای کانال کنارهم قرار دارند،
دیگر شهدا تشنه نیستند
فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه(س)
موضوعات مرتبط: درباره کمیل
برچسبها: ابراهيم هادي , شهيد , جانباز , جبهه
شهیدابراهیم یعقوبی
در يك خانواده مذهبي زاده شد .محل تولدش ساوه ،يکي
از قديمي ترين وبا اصالت ترين شهرهاي ايران ؛ شهري که ريشه درتاريخ چند
هزار ساله ي ايران بزرگ دارد.
در مكتب قرآن و اهل بيت (ع) پرورش يافت.
با شروع جنگ تحميلي ابتدا در شمار بي قراران بسيج به جبهه هاي جنگ شتافت و
پس از مدتي لباس مقدس سپاه را پوشيد و تا آخرين لحظه ، صراط المستقيم
مبارزه را كه به شاهراه شهادت مي پيوست ، در نورديد.
بقيه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي
برچسبها: شهيد ابراهيم يعقوبي , شهيد , كميل , شهداي گردان كميل
ادامه مطلب