عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس



قرارگاه ضد صهیونیستی کمیل | خاطرات

روایت عزت‌شاهی از ترور « شعبون بی‌مخ »

مرگ عامل کودتای 28 مرداد در 28 مرداد

شعبان جعفری یک بار در سال 1351 توسط یکی از انقلابیون مشهور آن زمان یعنی عزت شاهی ترور شده است. عزت شاهی راجع به این ترور می‌گوید ...

گروه دین و اندیشه خبرگزاری «دانشجو»، روز 28 مرداد سال 1332 روزی فراموش نشدنی در تاریخ این کشور است. روزی که کودتای آمریکایی علیه دولت دکتر مصدق انجام شد و شاه دوباره به مسند قدرت بازگشت. این کودتا نیز مانند هر اتفاق تاریخی دیگری نقش آفرینان خاص خود را داشت. یکی از این نقش‌آفرینان شعبان جعفری ملقب به «شعبون بی‌مخ» بود که آشوب‌هایی که او به همراه دار و دسته‌اش در تهران ایجاد کرد سبب شد، کودتا به انجام برسد. در ادامه، مروری داریم بر زندگی این مهره کودتای آمریکایی- انگلیسی 28 مرداد که از آن با عنوان «عملیات آژاکس» نام برده می‌شود.


کسی که لقب «بی‌مخ» را به شعبان جعفری داد


شعبان جعفری ملقب به «شعبون‏بی‏مخ» و «شعبون درخونگاه» در روز اول فروردین سال 1300 شمسی در محله سنگلج تهران به دنیا آمد. او در مدارسی مانند عنصری، بصیرت و اسلام درس خواند، اما به دلیل شرارت‌های مکرری که در کلاس و مدرسه داشت، معلمش به او لقب «بی‏مخ» داد. شعبان که پس از ورود به مدرسه ملقب به لقب با مسمای بی‌مخ هم شده بود چندان علاقه‌ای به درس و مدرسه نشان نداد و در کلاس چهارم دبستان ترک تحصیل کرد.


از بقالی و آهنگری تا ورزش باستانی


پس از ترک تحصیل به کارهای مختلفی روی آورد و مدتی به بقالی و آهنگری و ... پرداخت، اما در این کارها موفق نبود و به علت علاقه زیادی که به ورزش داشت به ورزش باستانی روی آورد. اما روی آوردن به ورزش هم به اصطلاح باعث سر به راهی او نشد و در سن پانزده سالگی به خاطر شرارت به زندان افتاد. شعبان در سال 1319 مجبور شد به سربازی برود، اما به خاطر فرار مکرر از خدمت سربازی، دوران دو ساله سربازی او چهار سال طول کشید.

 


البته، پس از چهار سال هم سربازی او به صورت رسمی تمام نشد و پس از ورود متفقین به ایران، او با فرار از پادگان به دوران سربازی خود پایان داد. بعد هم به همراه یکی دیگر از کُشتی‏گیران در میدان شاپور باشگاه ورزشی به نام باشگاه آهن راه‏اندازی کرد و در مسابقات قهرمانی ورزش‌های باستانی کشور سال 1322 در رشته کباده و چرخ قهرمان شد.


پاداش گرفتن برای برهم زدن نمایشی در لاله‌زار


از سال 1326 همکاری‌های شعبون بی‌مخ با حاکمیت آغاز می‌شود. او در این سال در حالت مستی در لاله‌زار به تماشاخانه‌ای رفته که در آنجا نمایش سیاسی «مردم» به کارگردانی عبدالحسین نوشین و توسط چپی‌ها اجرا می‏شد. شعبان طی توافقاتی که با مقامات سیاسی شهربانی انجام داده بود درگیری و دعوا ایجاد می‌کند و به این ترتیب این نمایش ضد شاه به هم می‌خورد. البته، در پی این حادثه شعبان به ظاهر بازداشت می‌شود، اما به جای این که به جرم ایجاد آشوب و اخلال در نظم عمومی زندانی شود، به زودی آزاد می‌گردد. دربار برای این کار 2000 تومان به شعبان پاداش می‌دهد و به دستور اداره آگاهی به لاهیجان می‌رود و البته پس از یک سال اقامت در این شهر و زورخانه‌داری در آنجا به تهران برمی‌گردد.


در سال 1329 شعبان جعفری به استقبال آیت‏الله کاشانی که از تبعید بازمی‏گشت می‌رود، اما در بین جمعیت طرفداران آیت‏الله، شایعه می‌شود که وی به قصد قتل ایشان در این مراسم حاضر شده و همین مساله سبب می‌شود از سوی طرفداران آیت‏الله کاشانی مورد ضرب و جرح قرار گیرد و مدتی نیز در بیمارستان بستری شود. پس از آن به حمایت از نهضت ملی شدن نفت و دکتر مصدق برخاست.


از آتش زدن دفتر روزنامه‌های مخالف مصدق تا روی‌گردانی از او


او در روز 14 آذر 1330 به همراه گروه اراذل و اوباشی که دور خود جمع کرده بود، به دفتر روزنامه‏های چپ و توده‏ای و مخالف دولت دکتر مصدق مانند چلنگر، مردم، شورش، بدر و... حمله کرده و این دفاتر را غارت و ویران کردند. این آشوب برای او مدتی حبس در زندان قصر را به ارمغان آورد. اما باز هم به زودی آزاد شد و در جریان 30 تیر 1331 به فعالیت برای بازگرداندن دکتر مصدق بر مسند نخست‌وزیری پرداخت، اما به فاصله کوتاهی از مصدق هم رو برگرداند و ماجرای 9 اسفند 1331 پیش آمد.

 


ممانعت شعبون بی‌مخ از سفر شاه به عتبات


در این روز شاه به پیشنهاد دکتر مصدق، قصد خروج از کشور و سفر به عتبات را داشت که شعبان به همراه گروهی از اراذل و اوباش خود با تجمع در مقابل کاخ مرمر از این امر جلوگیری کردند و با تهدید بازاریان، بازار تعطیل شد و این گروه به مقابل خانه دکتر مصدق رفته و اقدام به شکستنِ در منزل وی کردند. این ماجرا هم دوباره منجر به حبس او تا 28 مرداد 1332 شد. اما در ظهر 28 مرداد 1332 به حکم زاهدی از زندان آزاد شد و جریان هدایت اوباش تهران را به عهده گرفت.


در این روز شعبان بی‌مخ با دستور زاهدی (و در واقع با دستور غیر مستقیم امریکا) و به همراه جمعی از اوباش و همچنین زنان فاسد و خیابانی، فضای رعب و وحشت را در پایتخت ایجاد و زمینه سقوط دولت ملی دکتر محمد مصدق را فراهم کرد.


هدیه شاه به شعبون بی‌مخ برای خوش‌خدمتی در 28 مرداد


شعبان پس از کودتای 28 مرداد و خوش‌خدمتی‌های این روز به «تاجبخش» شهرت پیدا کرد و بنا به پیشنهاد تیمسار زاهدی با شاه ملاقات کرد و به عنوان دستمزد زمینی برای تاسیس باشگاه ورزشی به وی اهدا شد. او در همین ملاقات از شاه اجازه گرفت تا جمعیتی به نام جمعیت جوانان جانباز تشکیل دهد تا در مواقعی ضروری از آنان استفاده شود. ساخت باشگاه جعفری سه سال طول کشید و محمدرضا پهلوی شخصا این باشگاه را افتتاح کرد.


مدتی هم تیمور بختیار ریاست افتخاری آن را برعهده داشت. هزینه‏های باشگاه هم از طریق دربار و اطرافیان شاه و ساواک تامین می‏شد. جعفری در مراسم 4 آبان هر سال مصادف با سالروز تولد محمدرضا پهلوی به نمایش ورزش‌های باستانی در ورزشگاه امجدیه، در مقابل شاه می‏پرداخت. علاوه بر این، بسیاری از مهمانان خارجی حکومت به باشگاه او دعوت می‏شدند و در آنجا ورزش باستانی اجرا می‏شد.

 


برگزاری روضه‌خوانی ماه محرم با پول ساواک


در جریان وقایع 15 خرداد 1342، باشگاه جعفری آتش زده شد. او نیز با جمعیت جوانان جانباز خود به تلافی در روز 16 خرداد به خیابان‌ها ریختند و ایجاد رعب و وحشت کردند. حضور او در چنین روزهایی آن‌چنان زننده بود که وزارت اطلاعات و امنیت کشور خواهان آن بود که هرچه کمتر در محافل ظاهر شود. از دیگر اقدامات شعبان برگزاری مراسم روضه‏خوانی در دهه ماه محرم در تکیه دباغ‌خانه بود که هر ساله هزینه آن را از ساواک دریافت می‏کرد.


روایت عزت‌ شاهی از ترور شعبون بی‌مخ


شعبان جعفری یک بار هم در سال 1351توسط یکی از انقلابیون مشهور آن زمان یعنی عزت شاهی (عزت‌الله مطهری) ترور شده است. عزت شاهی در خاطرات خود راجع به این ترور می‌گوید: «شعبون بی‌مخ به اصطلاح گردن کلفت شاه بود. او را اجیر کرده بودند و پول و امکانات در اختیارش گذاشته بودند تا با دار و دسته‌اش که مشتی اراذل و اوباش بودند برای مردم قداره‌کشی کنند.


هر جا که نمی‌خواستند حمایت دولتی در کار باشد اینها می‌رفتند و قتل و غارت می‌کردند و به آتش می‌کشیدند. بعد هم که مردم شکایت می‌کردند کسی اعتنا نمی‌کرد. می‌دانید که شعبون و دار و دسته‌اش در قضیه 28 مرداد حاضر بودند و خانه مرحوم دکتر مصدق را آتش زدند. سال 51 بود با کمک بچه‌ها باشگاهی که دولت در اختیار شعبون گذاشته بود را شناسایی کردیم و چون معمولا با ماشین رفت و آمد می‌کرد چند روز تعقیبش کردیم.


روزی که پیاده آمد درست ضلع جنوبی خیابان امام خمینی نرسیده به میدان حسن آباد به سمتش تیراندازی کردم. پنج تا گلوله به او شلیک کردم. هر پنج تا بهش اصابت کرد. نقش زمین شد اما با آمدن پلیس نتوانستم آخرین گلوله را بزنم به ناچار فرار کردیم و شعبون توانست جان سالم به در ببرد. بعد از آن واقعه مدت‌ها در بیمارستان بستری شد و بعد هم خانه نشین شد و خوشبختانه دیگر نتوانست به کارهایش ادامه دهد».


واسطه‌گری بین ارتشبد آریانا و سرکردگان رژیم صهیونیستی پس از پیروزی انقلاب


شعبون بی‌مخ که در پی این ترور فعالیت‌هایش کم شده بود با آغاز انقلاب اسلامی، احساس خطر کرد و به اسرائیل گریخت ولی مجددا به ایران بازگشت و همزمان با خروج شاه از کشور به ژاپن رفت. از ژاپن به آلمان، اسرائیل، فرانسه، انگلیس و ترکیه رفت. او در ترکیه با گروه ارتشبد آریانا و بر علیه حکومت جمهوری اسلامی به فعالیت پرداخت و دو نامه این ژنرال فراری را برای دو سرکرده رژیم صهیونیستی؛ اسحاق رابین و غوری ناکیس - از ژنرال‌های اسرائیلی و رئیس بخش مهاجرت آژانس یهود – برد.

 


مرگ در سالروز 28 مرداد


شعبان جعفری با دریافت تابعیت آمریکایی، سال‌ها در کالیفرنیا زندگی می‏کرد و در این سال‌ها کتاب خاطرات خود را هم منتشر کرد. این کتاب توسط خانم هما سرشار در سال 1999 میلادی طی چند مرحله مصاحبه به صورت پرسش و پاسخ جمع‌آوری شد و در سال 2001 میلادی در لس‌آنجلس و در ایران نیز به وسیله «نشر‌آبی» و چند ناشر دیگر به طور همزمان در سال 1381 شمسی منتشر شد.


سرانجامِ شعبان بی مخ هم ،سرانجام جالب و عبرت‌انگیزی است که ریشه در زندگی گذشته او داشت. او در ساعات اولیه روز 28 مرداد 1385 شمسی مصادف با پنجاه و سومین سالگرد کودتای 28 مرداد که خود از نقش‌آفرینان اصلی آن بود، در سن هشتاد و پنج سالگی در شهر لس آنجلس از دنیا رفت.


موضوعات مرتبط: خاطرات ، سخن روز ، فرقه ها


تاريخ : ۱۳۹۹/۰۵/۲۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

💬 می گفت:
◇ همین روزها بود
بهمن ۶۱
منطقه فکه ..

◇ دیدمش.. پاش قطع شده بود !
با یه تکه چفیه زخمش رو بسته بود
دیگه رنگ به چهره نداشت!
دشمن خیلی بهمون نزدیک شده بود و به راحتی صدای داد و فریادشون رو می شنیدیم

◇ چاره ای نبود... باید ازش جدا می شدم
فقط بوسه ای روی پیشانیش زدم..
چند قدمی ازش دور شدم؛ برگشتم یکبار دیگه ببینمش، توی همون چند دقیقه انگار یه دنیا مهر و محبت بین ما حاکم شده بود.

◇ وقتی سرم رو برگردوندم دیدم داره روی خودش خاک می ریزه و به تعبیری خودشو دفن می کنه ...
توی ایام اسارت هم ندیدمش شاید...

✅ عملیات والفجر مقدماتی نیاز داره یکبار خط به خط توسط جوانان عاشق فرهنگ شهید و شهادت مرور بشه.
"قصه فکه عاشورایی در وسط یک تاریخ"


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: والفجر مقدماتی , کمیل , گردان کمیل , والفجر


تاريخ : ۱۳۹۷/۱۱/۱۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

نام کتاب : زنده باد کمیل

نویسنده : م‍ح‍س‍ن‌ م‍طل‍ق‌

ناشر : حوزه‌ هنری سازمان تبلیغات اسلامی

http://komeil.info/wp-content/uploads/2018/11/37571_600_800.jpg

کتاب " زنده‌ باد کمیل "

خاطرات محسن مطلق در زمان جنگ ایران و عراق از گردان کمیل است. حضور نویسنده کتاب در جمع رزمندگان گردان کمیل در سال‌های آغازین جنگ و مشاهده خصوصیات و ویژگی‌های رزمندگان این گردان، وی را بر آن داشته است تا مشاهدات خود را به رشته تحریر درآورد.

در این کتاب از صمیمیت و اخلاص، نیایش‌ها و مناجات شبانه، دلاوری‌ها و ایثارها، مأموریت رفتن‌ها و برگشتن‌ها، آموزش‌ها، شوخی‌ها و خنده‌ها، ضجه ‌‌زدن‌ها و توسل‌ها، پرپرشدن و به دیدار حق شتافتن افراد گردان، همچنین اقامت در اردوگاه کرخه، اردوگاه کارون، بهمن ‌شیر، سنگر و چادرها و حتی از نخلستان‌ها نیز صحبت شده است.

محسن مطلق در سراسر کتاب از حضور و مشاهدات خود در گردان کمیل می‌گوید و در آخر هم از دلتنگی‌های خود برای پیوستن به همرزمان و دوستانش می‌نویسد . کتاب زنده‌ باد کمیل دارای نثری ساده و صمیمی است که بخشی از واقعیت‌های دوران دفاع مقدس را نشان می‌دهد.

استفاده از طنز و شوخی‌های رزمندگان به عنوان یکی از نقاط عطف -سبب جذابیت این اثر شده است.این کتاب، 3 سال پس از پایان جنگ در سال 1370 نگارش و پس از آن چندین بار تجدید چاپ شده است.

از دستاوردهای کتاب زنده باد کمیل، کسب رتبه دوم در بخش خاطرات جایزه ۲۰ سال ادبیات پایداری در سال 1379 می‌باشد. همچنین "اریک بوتل" محقق فرانسوی بعد از ترجمه این کتاب به زبان فرانسه، پایان‌‌نامه ۱۰۰۰ صفحه‌ای مقطع دکتری‌ خود را در رشته جامعه‌شناسی با عنوان زنده باد کمیل درباره این کتاب ۱۲۰ صفحه‌ای نوشته و شرح و تفسیر کرده است.

محسن مطلق در سال ۱۳۴۸ در تهران به دنیا آمده است. وی در سن چهارده سالگی برای اولین بار به جبهه‌های جنگ رفت و تحت‌تأثیر آن فضا تا پایان جنگ در جبهه ماند. کتاب زنده باد کمیل، اولین کتاب مطلق درباره جنگ و دفاع مقدس است.

مقام معظم رهبری بر کتاب زنده باد کمیل یاداشتی بدین شرح داشته‌اند :

« از این نوشته عطر اخلاص به مشام می‌رسد و چه زیباست که روایت صحنه‌هایی که از اخلاص و ایثار سرشار است نیز از سر اخلاص باشد .. خوشا به حال این جوانان نورانی که در یکی از استثنایی‌ترین فرصت‌های الهی در تاریخ، بیشترین بهره را بردند و به مدد اراده و ایمان و فداکاری، به مدارج عالی انسانی رسیدند. این کتاب همچنین به خاطر شیرینی زبان روایتش و طنزی که در خیلی جاها نمک نوشته کرده است ، از بعضی دیگر از خاطره‌های مکتوب ، خواندنی‌تر است ؛ باید ترجمه شود . »


موضوعات مرتبط: داستان ، خاطرات ، معرفی کتاب ، درباره کمیل
برچسب‌ها: زنده باد کمیل , کتاب , معرفی کتاب , قرارگاه کمیل


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۸/۳۰ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


چند روز قبل یکی از دوستانم برام تعریف کرد ، نامه‌ای دریافت کردم که داخلش یک ۵ دلاری بود. در نامه نوشته بود برای تکمیل یک نظرسنجی در مورد مسائل زنان، پیشگیری از بارداری، زایمان و سقط جنین با خانواده‌ی شما تماس گرفتیم و ۵ دلار بعنوان هدیه بهتون دادیم.

اگر نظرسنجی رو تکمیل کنید و حائز شرایط باشید ۱۰ دلار کارت هدیه هم بهتون خواهیم داد. کنجکاو و وسوسه 😅 شدیم و لینک رو باز کردیم. بی‌مروتا چقدر سوال گذاشته بودن، مگه تموم میشد :)

حدود ۱۵ دقیقه طول کشید که به سوالات مختلف راجع به پیشگیری از بارداری، زایمان و بچه‌دار شدن و سقط جنین پاسخ دادیم.

آخر سر اون ۱۰ دلار کارت هدیه رو دادن و گفتن طی سال آینده یکبار دیگه باهاتون تماس می‌گیریم که یک نظرسنجی تکمیلی با هدیه‌ی ۲۰ دلاری رو انجام بدید. این نظرسنجی توسط موسسه‌ی NORC در دانشگاه شیکاگو انجام شد که یکی از بزرگ‌ترین موسسات مستقل تحقیقات اجتماعی و جامعه‌شناسی در امریکاست.

اگر این نامه رو برای ۱۰ هزار نفر فرستاده باشن ۵ دلار جیرینگی در هر پاکت نامه گذاشتن و بعلاوه مثلا ۱ دلاری که هزینه‌ی پست هر نامه کردن، در مجموع میشه ۶۰ هزار دلار. اگر نصف این افراد در نظرسنجی شرکت کنن و کارت هدیه ۱۰ دلاری بگیرن ۵۰ هزار دلار دیگه خرج داره. با این خرج ۱۱۰ هزار دلاری، ۵ هزار فرم پر شده‌ی نظرسنجی (با پاسخ به بیش از ۵۰ سوال) رو در اختیار خواهند داشت که میتونن تحلیل‌های مختلفی روش انجام بدن. این قضیه نشون میده چقدر افکارسنجی و داشتن آمار و تحلیل بر روی داده‌ها برای نهادهای امریکایی و در اداره‌ی این کشور مهمه که حاضرن براش چنین خرج‌های گزافی کنن...

یکی از سوالات نظرسنجی : چقدر موافق یا مخالفید که دولت امریکا باید قوانینی برای جلوگیری از سقط جنین اعمال کنه ؟

آقایون مسئول ، برای کارهای پژوهشی باید هزینه کرد . با 4 تا سوال و هیچ تومن هزینه کاری پیش نمیره و آمارهاتون غلط از آب درمیاد !


موضوعات مرتبط: خاطرات ، اخبار ، پیامها
برچسب‌ها: آمریکا , نظرسنجی , قوانین , سقط جنین


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۷/۳۰ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

آقا یه نفر اومده میگه من حجت خدا، فرزند و فرستاده امام زمان هستم، اسمش هم احمدالحسن هستش. خب تو برخورد اول که آدم یک‌دفعه ایمان نمیاره بپره پاهاشو بوس کنه، می‌پرسیم آقا ادعای خیلی بزرگی کردید، از کجا مطمئن بشیم، یه نشانه‌ای چیزی به ما نشون بدید،
میگه دوتا دلیل و نشانه به شما معرفی می‌کنم:
۱_ استخاره😒
۲_خواب😐

تصور کنید، یکی اومده میگه من حجت خدا، فرستاده امام مهدی هستم، امام سیزدهم هستم، اومدم زمینه ظهور امام دوازدهم رو فراهم کنم🙄
شما میگی یه‌لحظه وایسا یدیقه یه استخاره کنم، بعد بالهجه نقی می‌گی "اون تسبیح منِ بده داداش"، بعد استخاره می‌کنی، باصدای بلند می‌گی
تبریک میگم تبریک، استخاره خوب دراومد شما اصلا خود امام زمانی، چون تو استخاره اشتباهی نیت کردم که شما خود امام زمانی یا نه، خوب دراومد، خیلی مخلصیم، خیلی منتظرتون بودیم

خنده دار نیست؟
آقا اصلا استخاره اصول و شرایطی داره، هرجایی استخاره جواب نمی‌ده، استخاره وقتی معنی داره که شما می‌خوای یه کاری بکنی اول میری تحقیق می‌کنی، بالا پایین می‌کنی، عقلت رو به کار می‌گیری، بعد یه جایی تو دو راهی گیر می‌کنی نمی‌تونی تشخیص بدی، اون‌وقت استخاره (طلب خیر ازخدا) می‌کنی، نه این‌که زرتی اول کار استخاره کنی، اونم برای تشخیص یه همچین مساله مهمی، تشخیص حجت خدا

یا میگن توسل کن، تو خواب بهت میگن که این حجت خداست، خیلیا این کارو کردن و تو خواب بهشون گفتن که ایشون فرستاده امام زمانه. این دلیل هم مثل دلیل استخاره سبک و غیرعقلی هست، اصلا بین علمای دین، خواب خودش حجت نیست چه برسه به این‌که حجت خدا رو بخوای با خواب بشناسی.

اصلا شما یک شبانه روز به دسته‌بیل فکر کن، شب خوابش رو می‌بینی، اینایی هم که خواب دیدن همین بوده احتمالا، یکی دو روز با حال خوش و اشک و زاری به ایشون فکر کردن بعد یه خوابی در این زمینه دیدن. این که نشد دلیل، هر کی میتونه بیاد ادعای مهدویت بکنه، دلیلشم استخاره و خواب باشه.

اصلا حالا که اینطوریه من می‌خوام برم ادعای مهدویت بکنم ، چند تا از شماها هم بیاید بگید خواب دیدید و استخاره کردید یقین پیدا کردید که من فرستاده امام زمانم، خدایی ضایعمون نکنیدا، تو شادی‌هاتون جبران می‌کنم.

میگن یکی ادعای پیامبری کرد گفتن کتابت کو؟ گفت کتاب ندارم، جزوه میگم بنویسید
مگه شهر هرته این مسائل؟

یکی از علما، فکر کنم سیدبن طاووس بود یا محقق حلی، یه شب پیامبر(ص) اومد تو خوابش نکته ای به این عالم گفت، صبح که بلند شد با خودش گفت خواب که حجت نیست، به اون خواب اعتنایی نکرد، چند شب پشت سر هم پیامبر(ص) به خواب اون عالم اومد و نکته‌ای بهش گفت و باز هم اون عالم به خواب اعتنایی نکرد، روز آخر پیامبر در خواب جهت تایید حجت ندانستن خواب، بهش گفت الحق که بی دلیل به این مقام علمی نرسیدی
البته همین خواب آخر هم نباید بهش اعتنا کرد😊.

نوشته : حسین دارابی


موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: امام رضا , امام مهدی , ظهور , مهدویت


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۶/۱۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

آقا یه‌‌بار تو حرم امام رضا نشسته بودم نماز می‌خوندم، سه نفر مذهبی روبه‌روی ما نشسته بودن یه جورایی مارو نگاه می‌کردن، گفتم شاید چهره نورانی‌ام جذبشون کرده یا حال عجیبم در نماز شیفته‌شون کرده، خلاصه بعد نماز شروع کردن به صحبت بامن، یکی‌شون گفت من خیلی مردد بودم یه صحبت‌هایی را باشما بکنم، ولی به حضرت متوسل شدم و استخاره‌ای کردم خوب دراومد، حالا می‌خوام بگم بهتون، گفتم خب بفرمایید. دیدم جذبم نشده بودن زیاد.

شروع کردن درباره علائم ظهور حضرت صحبت کردن. خیلی حرفه ای و عالی صحبت رو بردن جلو، خیلی هیجانی و حساس کرن بحث رو، ماهم که جوگیر، گفتم آقا اینارو فرستاده برای ما

خلاصه آخرش گفتن چندساله یمانی ظهور کرده و الان تو عراقه و بصورت مخفیانه داره آماده سازی ظهور می‌کنه، اسمش هم احمدالحسن الیمانی هست، فرزند امام مهدی و همون قائم آل محمده، خلاصه شماره‌مو گرفتن که بعدا هدایتم کنن، خیلی پایه بودن.

تو تلگرام یه گروه زدن و باهم صحبت می‌کردیم، گفتن احمدالحسن امام سیزدهمه که اومده شرایط رو برای ظهور امام دوازدهم آماده کنه😳 این خودش یه معجزه‌اس به‌نظرم، ۲۸ تا امام داشتن
گفتم خب این احمدالحسن که میگید حجت خداست فارسی هم حرف می‌زنه دیگه؟ گفتن نه عربی فقط، گفتم خب یکی از خصوصیت اماما اینه که به همه زبان‌ها می‌تونن حرف بزنن، حتی زبان حیوانات هم میفهمن، گفتن نه لزومی نداره، شاید خدا بخواد و بصورت معجزه به امامان عنایت کنه، گفتم آقا شما باید یه دو واحد امام‌شناسی پاس کنید، اطلاعاتتون پایینه، از امام‌تون نمی‌تونید دفاع کنید، این در علم لدنی امام هست، اگر این‌طوری نباشه علم امام ناقصه

بعدا فهمیدم احمدالحسن تو حوزه نجف درس خونده خخخ. چه امامی، مدرسه هم می‌رفته، فکر کنم یکی دو تا درس هم تجدید شده بوده. شاید می‌رفته التماس هم‌می‌کرده توروخدا پاسم کنید.😭 من امامتونم لامصبا

داستان های اهل بیت و صحبت کردن‌شون با حیوانات زیاده، امام‌رضا علیه السلام نشسته بودن، داشتن دوتا کبوتر رو نگاه می‌کردن و لبخندی به لب داشتن، یکی از یاران از حضرت می‌پرسه آقا جان دلیل لبخند شما چیه؟ حضرت فرمودن اون کبوتر نر به کبوتر ماده داره می‌گه، تو رو از همه عالَم بیشتر دوست دارم هیچ چیزی توی این دنیا نیست که بیشتر از تو دوست داشته باشم، مگر این آقایی که اینجا نشسته، علی ابن موسی الرضا

زمان متوکل یه زنی ادعا کرد حضرت زینبه، هیشکی نتونست ادعاشو رد کنه، متوکل از امام هادی(علیه السلام) کمک خواست، حضرت گفت گوشت ما فرزندان فاطمه بر حیوانات درنده حرام است، لب به گوشت ما نمی‌زنن، به اون زن گفتن باید بری تو قفس شیر اگه سالم موندی حرفت درسته، زن گفت نه من نمی‌رم، اگه راست می‌گید خودتون برید، متوکل دستور داد امام وارد قفس بشه، امام از پله‌های قفس بالا رفت و وارد قفس شد، شیرها دونه دونه میومدن کنار حضرت سرشونو می‌آوردن پایین، دراز می‌کشیدن روی زمین، حضرت نوازششون می‌کردن، متوکل گفت سریعتر امام رو از قفس خارج کنید که آبرومون داره می‌ره. حضرت خارج شد و فرمود، هر کس ادعا دارد فرزند فاطمه است وارد شود، وآن زن دروغ خود را اعلام کرد.

روش خوبیه، احمدالحسن یا هر مدعی دروغین دیگه رو بندازید تو قفس شیر و پلنگ، یا خودشون می‌گن دروغ گفتیم، یا می‌خورنشون راحت می‌شیم، نیازی نیست انقدر وقت بگذاریم اثبات یا نفی‌شون کنیم

نوشته : حسین دارابی


موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: امام رضا , امام مهدی , ظهور , مهدویت


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۶/۱۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

روزی به همراه شهید بابایی برای پرواز آماده شدیم.در آن زمان ایشان استاد پروازی بنده بودند و من هم شاگرد ایشان. وقتی برای پرواز آماده شدیم و خواستیم پرواز کنیم، هواپیما دچار اشکال شد و به ناچار از آن بیرون آمدیم. وقتی که کارکنان فنی هواپیما شروع به بررسی و رفع اشکال نمودند، شهید بابایی در کنار هواپیما روی زمین نشستند و آرام به کار آنان نگاه کردند.

این آرامش و سکوت شهید بابایی بسیار ستودنی بود زیرا اگر شخص دیگری جای ایشان بود در این هنگام شروع به داد و فریاد بر سر کارکنان فنی می کرد که چرا هواپیما خراب است و ... ولی ایشان صبورانه و بدون اینکه سخنی بگویند فقط نظاره می کردند.

من هم به تبعیت از ایشان در کنارشان نشستم. دیدم ایشان دارند با شی ای روی کلاه پرواز من کاری می کنند. کنجکاو شدم.

پرسیدم: چه شده است جناب سرهنگ؟ ایشان با لهجه شیرین قزوینی گفتند: بالام جان تو هم ژیگول شدی!!!

روی کلاه پروازی من عکس یک عقاب چسبانده شده بود و شهید بابایی داشتند این عکس را می کندند. گفت: اینا چیه میزنی؟ تو که از خودمانی! گفتم: هرچی شما بگی. حالا که اینطور شد میخواهم به جای این بدهم به جای این، یک یا ثارالله قشنگ با رنگ قرمز روی کلاه بنویسند.

گفت: بالام جان بده واسه من هم بنویسند این یا ثارالله رو.

که بنده این کار را کردم و روی کلاه خودم و کلاه شهید بابایی این جمله را نوشتم. در آخرین پرواز شهید بابایی، همین کلاه روی سر ایشان بود و با همین کلاه به شهادت رسیدند.

توضیحی در اینجا باید بدهم که ایشان می گفت (اینها چیست که می‌چسبانی).

ایشان به افراد خیلی نزدیک خودشان که با ایشان حشر و نشر زیاد داشتند و خود را مرید ایشان می دانستند سخت می گرفتند و این نصیحت‌ها را می کرد . با اشخاص دیگر که با ایشان نبودند یا نمی شناختند کاری نداشت و چیزی نمی گفت . هرچه حلقه نزدیکی با ایشان تنگ تر میشد ، سخت گیری شهید بابایی بیشتر می‌شد .


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: شهید بابایی , خاطره , خاطرات , شهدا


تاريخ : ۱۳۹۷/۰۵/۲۰ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

( نامه ای جالب و سرشار از عشق و محبت )

نمیدونم این پفک کیه ، اما خوش به حال پفک و مخاطب اصلی نامه

و اما نامه :

یکی از تلخترین اتفاقات زندگی من صبح روز عرفه سال 93 اتفاق افتاد
آنقدر برام سنگین بود که تا یه مدت افسرده شده بودم
بعد از ظهر اون روز رفتم مراسم دعای عرفه حاج آقا قاسمیان ، مسجد دانشگاه شریف
خیلی گریه کردم . خیلی زیاد . انقدر که تا فرداش چشمام پف داشت و سرخ بود
موقع دعا به خدا گفتم خودت همه چیز رو میدونی . خودت تنهایی و بی پناهیم رو میبینی . کسی رو جز تو ندارم . دادرس و پناهی غیر از خودت ندارم . من کسی رو نفرین نمیکنم . من ازت نمیخوام حال کسی رو بگیری . برای هیچکس بد نمیخوام . فقط ازت میخوام این تلخی ها رو برام جبران کنی . روی این زخمها ، مرهم بذاری و دردهای ناگفتنیم رو التیام ببخشی
هرچقدر گریه میکردم سبک نمیشدم
روزها و هفته ها گذشت تا حالم بهتر شد و کمی از بار غصه هام کاسته شد
هیچ وقت نتونستم اون ماجرای تلخ رو فراموش کنم اما سعی کردم کمتر بهش فکر کنم و به عنوان یه تجربه عبرت آموز بهش نگاه کنم
من حواسم نبود اما خدای مهربون ، حواسش به من بود و به زیبایی و ظرافت تمام زمینه رو فراهم میکرد تا من رو با قشنگ ترین و اسرار آمیزترین اتفاق زندگیم مواجه کنه
 روز عرفه سال بعد یعنی شهریور 94 ، وقتی مَحرَم بابا جونت -عشق اول و آخرم- شدم یادم اومد که روز عرفه سال قبل چه عذابی کشیدم و یادم اومد که حتما خدا برای جبران همه سختی هایی که کشیدم و همه اشکهایی که ریختم بهترین مردِ دنیا رو سر راهم قرار داده تا بهش تکیه کنم و زیر سایه ش طعم آرامش و عشق رو بچشم
مردِ مهربان و پرغرورِ من ، جبرانِ تمام نداشته ها و درمانِ تمام دردهای منه
مردی که در کنارش ، خنده هام از ته دل هست و لحظه هام لبریز آرامش و تمام وجودم سرشار از عشق و خوشبختیه
خدا رو بخاطر داشتنش شکر میکنم و دعا میکنم سایه پرمهرش روی سرم مستدام بمونه


موضوعات مرتبط: کودک ، خاطرات ، خانه و خانواده
برچسب‌ها: پفک , صفای وجود , پاک , معنوی


تاريخ : ۱۳۹۶/۱۱/۰۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

مسئول دسته بود.
یک شب تو اردوگاه دیدمش عجیب بغض کرد بود .عجیب بود برام سید همیشه لبش به خنده باز بود .
هر چی ازش پرسیدم: سید رسول چی شده؟
کسی حرفی زده ؟
جواب نمی داد فقط اشکاش زیادتر می شد .
به حالت قهر بهش گفتم برو بابا تو هم رفیق نشدی .
دستمو گرفت تو دستش و شروع کردیم قدم زدن .خنده و اشکش قاطی شده بود .دقایقی همین طور فقط راه می رفتیم ،پرسیدم آخرش می گی چته یا نه؟
گفت :من رفتنی شدم .
خندم گرفت بهش گفتم برو بابا حالت خوش نیست .اصلا نفهمیدم منظورش چیه !فکر کردم از گردان یا از جبهه می خواد بره .
چند روز بعد وقتی شهید شد تازه فهمیدم سید رسول منظورش چی بود .
اما دیگه دیر شده بود .


موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: دفاع مقدس , خاطره , شهدا , فرمانده


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۹/۲۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

تو جزیره ام‌الرصاص. چون نتوانسته بودیم برویم جزیره بلجانیه قرار بود از طریق پل جزیره ام‌الرصاص به ام‌البابی و از اونجا به جزیره بلجانیه بریم که مأموریت اصلی گردان ما بود.
چون خط دیر شکسته شده بود و اغلب غواص‌ها داخل آب یا تو ساحل جزیره زخمی و شهید شده بودند، ما باید خیلی سریع حرکت می‌کردیم تا به محل مأموریت اصلی خودمان برسیم و کار پاکسازی را به بچه‌های بعدی بسپاریم که این خودش خیلی خطرناک بود، اما چاره‌ای هم نداشتیم!
با هر سختی بود خودمون را به سر پل ام‌البابی رسوندیم. ابتدای پل عراقی‌ها یک دیوار بتونی با بلوک درست کرده بودند و روی پل با تانک و انواع سلاح‌های سبک و سنگین مقاومت می‌کردند. چهار گروه شدیم که هر کدام از یک طرف پل توی زمانی مشخص باید حرکت می‌کردیم. من با یک نفر غواص که نمی‌دونم کی بود، از بچه‌های گردان یونس(ع) لشکر، داخل سنگر بودیم و منتظر رسیدن وقت حرکت، از همون اول که اون بندة خدا اومد داخل سنگر، دیدم خیلی بی‌حاله و اصلاً حواسش نیست. با خودم گفتم این خودش رو از آب نمی‌تونه بیرون بکشه، عراقی کشتن پیش‌کش. شاید به همین خاطر اصلاً تحویلش نگرفتم. فقط یادمه غرغرکنان گفتم: داداش تا گفتم حرکت کنید باید سریعاً خودمون رو به سنگر دوشکای عراقی‌ها برسونیم و اگه بی‌حال باشیم و نتونیم خودمون رو به موقع برسونیم، کل کار بچه‌های قبلی ما ضایع می‌شه و عراقی‌ها برمی‌گردند سر جای اولشون و...
هر چی حرف زدم دیدیم هیچ جوابی نمی‌ده، یه لحظه تو نور منور نگاهش کردم، سرش رو گذاشته بود رو دیوارة سنگر و خواب رفته بود. با عصبانیت به سراغش رفتم که بابا ما هم نخوابیده‌ایم و الآن وقت خواب نیست که. با دیدن اون صحنه خشکم زد. ترکشی به کمرش خورده بود و از بس خون ازش رفته بود به شهادت رسیده بود. وقتی به ابراهیم رنجبران گفتم شهید شده، اومد جلو از نزدیک دیدش. اول بوسیدش، بعد گفت الله‌اکبر به این قدرت. گفتم چی شده مگه! گفت: ابتدای جزیره این بنده خدا مجروح شده بود. چون نیرو کم بود هر کاری کردیم برنگشت و پا به پای ما تا اینجا خودش رو رسونده... پیکر مطهرش همون جا برای همیشه ماند.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: دفاع مقدس , خاطره , شهدا , فرمانده


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۹/۲۳ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |



پیش از عملیات فتح المبین هر واحدی روی تپه‌ های منطقه پشت ارتفاعات تیه شکن در جای مستقر بود ،در آن محل یک حمام  با سنگهای منطقه درست کرده بودیم هر روز مقداری چوب را برای سوخت حمام آماده می‌کردیم  صبح ها هر  که زود تر بیدار می شد می رفت حمام را روشن می‌کرد و تا ۲ الی ۳ ساعت آب گرم بود
در یکی از روزها صبح خیلی زود قبل از اذان در تاریکی صدای ضربه کلنگ شنیدیم گفتیم چه کسی است که به این زودی دست به کار شده و عجله دارد چون معمولا این کار را نمی کردیم و حوالی اذان صبح حمام را روشن می‌ کردیم جلو رفتم دیدم قد بلندی داره جلوتر رفتم وسلام کردم، گفتم چه می‌کنید گفت:چوب  آماده می کنم ناگهان متوجه شدم حاج رضاست گفتم حاجی ببخشید نشناختم چرا شما؟ می گفتید ما کمکتون می‌کردیم چادر فرماندهی هم  که خیلی از اینجا فاصله دارد
آنجا هم که حمام داره
 حاجی گفت :من نمی خوام حمام برم اومدم حمام رو آماده کنم اگه کسی احتیاج داشت استفاده کنه.
حاجی با همون یک دستش کلنگ رو گرفته بود و با پاهاش چوب ها رو و در اون تاریکی از عرشیان الهی دلبری می کرد ...


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: دفاع مقدس , خاطره , شهدا , فرمانده


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۹/۲۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

وارد شهر سیروان عراق شدیم ، شهر پر از آتش دود بود ،

عده ای از مردم شهر که غالبا زن و بچه و با لباس محلی کردی بودند

کنار دیوار ها و درب خانه ها ایستاده بودند

خیلی ها گریه می کردند و تعدادی هم بر و بر ما را نگاه می کردن

مثل اینکه می دانستند ما با آنها کاری نداریم.

برای اولین با بود در طول مدت حضور در جبهه این چنین صحنه ای را می دیدم ،

خیلی ارام و با احتیاط از کنار آنها عبور کردیم،

واقعا بد وضعی بود نمی دونستیم باید چیکار کنیم،

هر لحظه احتمال می رفت در خانه ای باز شود و  ما را به رگبار  ببندند

و از طرفی هم نمی شد به خانه های که مردم شخصی کنار آن ایستاده

یا داخل خانه بودند شلیک کنیم.

وسط جاده تعدادی عراقی را در حال فرار دیدیم ،

برای اینکه از مردم دور شویم یا بهتر بگویم از آن وضع خوف ناک نجات پیدا کنیم ؛

بهترین راه  فرار به سمت عراقی های در حال فرار بود

کمی که از خانه ها دور شدیم شروع به تیر اندازی کردیم

تعدای از عراقی های در حال فرار کشته و زخمی شدند

و اما مهم تر از این مهمات ما هم تمام شد

جالب این بود که در همان لحظه چند عراقی دستشان را به علامت تسلیم بالا بردند ،

مانده بودم چکار کنم کمی سمت چپ و راستم را نگاهم کردم

تا لااقل یک نفر را پیدا کنم که مسلح باشد یا اسلحه ای پیدا کنم ،

اما چیز ی پیدا نکردم آرام گوشه ای نشستم و اسلحه خالی را به سمت عراقی ها نشانه رفتم

و خیره خیره به عراقی ها نگاه می کردم

و در دل خدا خدا می کردم که فرار کنند ،

خدا می داند چه صحنه ای جالب درست شده بود

عراقی ها از ترس فرار نمی کردند و من هم از ترس به عراقی ها نزدیک نمی شدم.

یکی از عراقی ها به نفر همراهش چیزی گفت بدنم یخ کرد ،

نکند فهمیده باشند من مهمات ندارم که در همین حین دیدم پا به فرار گذاشتند

خیلی خوشحال شدم ،که چشمتان روز بد نبیند

جو گیر شدم و داد زدم (لا تحرک)که دیدم عراقی ها میخکوب شدند

و دستانشان را بالا بردند در دلم به خودم شروع به بد و بیراه گفتن که ای کوفت ،

مرض داشتی دنده هات نرم پاشو برو جلو بگیرشون

و مجددا صحنه قبل تکرار شد عراقی ها از ترس تکان نمی خوردن

و من هم از ترس پاهام توان جلو رفتن نداشت

که از دور صدای نصرالله ترکیان وبرادر نصر را شنیدم

و تا آنها را دیدم مثل یک بچه شیر از بیشه بیرون پریدم

و آنها را اسیر کردیم

وقتی جریان را برای بچه ها گفتم تو اون معرکه خنده بازاری درست شده بود

و جالب حال و روز عراقی ها بود که نمی دانستند خنده ما برای چیست


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: دفاع مقدس , طنز , جنگ , سیروان عراق


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۹/۱۷ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


در عملیات خیبر فرمانده گروهان بود و سرستون.
درگیری با دشمن شروع شده بود بچه‌ها داخل کانال به سمت دشمن حرکت می‌کردند
آتش تیربارها و کالیبرها  بیداد می کرد در هر چند قدم صدای بلند می شد و یک نفر  از ستون  کم .
باید سریع خود رو به تیربارهای دشمن می رساندیم و خاموششون می کردیم که در کمال تعجب به یکباره ستون نشست
هرکسی از نفر جلویی علت توقف ستون رو می پرسید اما جوابی دریافت نمی کرد دلیلش رو فقط خود آقا ناصر میدونست دقایقی گذشت
دوباره ستون حرکت کرد بعدها خودش علت آن را تعریف کرد :
یکبار ترسی عجیب سراسر وجودم گرفت  زانوهام سست شد و دیگه توان حرکت نداشتم
در اون لحظه چشمامو بستم و به خدا گفتم خدایا عملیات در گرو حرکت این ستونه و این ستون منتظر حرکت من
آبروی به درک این بچه ها قتل العام میشن .انگار کسی در گوشم گفت سه بار سوره( قل هو الله )و بخون بی درنگ خوندم انگار نیرویی عظیم دستم بگرفت و از خاک بلندم کرد و ارامشی بی نظیر پیدا کردم که نظیرش رو دیگه ندیدم .
ستون حرکت کرد و زدیم به خط دشمن

✅تقدیم به روح بلند و اسمانی فرمانده عزیزم شهید ناصر ابراهیمیان 🌷


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: ذکر , آرامبخش , عملیات خیبر , شهدا


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۲۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

 
تیر بار امان همه را بریده بود ،ستون حرکت نمی کرد ،پشت سیم خاردار گیر کرده بودند .
خودش رو انداخت روی سیم های خاردار و از دو نفر دیگه هم خواست معطل نکنند و سمت چپ و راستش روی سیم ها بخوابند .
چاره ای نبود نفر اول پای خودش را گذاشت روی اونها و رد شد ،نفر دوم،و ...یکی یکی همه رد شدند ،راه باز شده بود اما شهید رهنما و دو نفر از بچه های گروهان همون جا برای همیشه ماندگار شدند...


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: شهدا , سمت خدا , دفاع مقدس , سیم خاردار


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۲۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


آرپی جی زن به قصد زدن سنگر تیربار دشمن به همراه کمک خود جلومی رفت، تیربار به شدت شلیک می کرد ،
چند گلوله تیر به سینه اش خورد و بر خاک افتاد .
کمکی او بلند شد و قبضه او را برداشت چند قدمی جلو رفت و با سرعت برگشت و بلای سر شهید نشست و خطاب به او گفت:
این قرارمون نبود باید با هم برویم .
نرو نرو تا من هم بیام .
لحظاتی بعد تیری به خرج های آر پی جی داخل کوله پشتی اش خورد و آتش گرفت...
سوخت و سوخت و سوخت ...
با هم رفتند.

*عملیات والفجر ۲ حاج عمران


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: دفاع مقدس , شهدا , والفجر3 , حاج عمران


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۲۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


خیلی‌ها هنوز باور نداشتند که جنگ آغاز شده خیلی‌ها هم تا خبردار شدند شال و کلاه کردند و از ایران فرار کردند
عده‌ای برای این که فرزندانشان ناچار به رفتن به خدمت سربازی نشوند
با هزینه زیاد آن ها را به صورت قاچاق از کشور فراری دادند
در این حال مادری با چشمای اشک آلود اما در کمال رضایت علی خود را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرش آب ریخت.
ایستاده به قد و بالای فرزندش چشم تو تا سوار بر ماشین به سوی کربلای خونرنگ ایران حرکت کرد
از اون به بعد مادر شب ها چشم به آسمان می دوخت و از خداوند سراغ فرزندش رو میگرفت عملیات فرماندهی کل قوا آغاز شد و مادر دیگر تاب نداشت دل مادر شور می زند
بچه های بنیاد نمیدونستم چطور به این مادر بگند که فرزندش دیگه به خونه برنمیگرده.
مادر وقتی خبردار شد آرام دستاشو به سمت آسمان بلند کرد و گفت خدایا این هدیه را از من بپذیر
از همون روزی که مادر، علی رو به دل خاک سپرد .مونس و همدمش قاب عکس   علی بود  
هیچ کس نمیتونست قاب عکس علی رو از اون جدا کنه.
پیکر شهید علی دری ۶ ماه مفقودالاثر بود هیچ کس نتونست اون راضی کنید که  به خانه دیگه بچه هاش بره.
اون بچه های دیگه اش رو راضی  میکرد میگفت :من تو خونه تنها نیستم علی همیشه پیشمه.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: دفاع مقدس , شهدا , علی دری , مفقودالاثر


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۲۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


در عملیات( محرم) چند نفر از بچه ها اون طرف رودخانه (دویرج) مجروح شده بودند (مصطفی مطلبی *)خودش رو کنارشون رسونده بود و با بی سیم می گفت:
بچه های مجروح امکان حرکت ندارند و محلشون هم نا امنه باید فکر بکنیم و نگذاریم بمونند .گفتیم باید تا تاریکی شب صبر کنند و چاره ای نیست .
چند ساعتی گذشت دیدم خود مصطفی چند تخته و تیوپ آورد و گفت: بیاید کمک کنید اینها رو به هم ببندیم .
قایقی درست شد و رفتیم مجروحین رو به عقب انتقال دادیم
تا جایی که می شد اطراف رو خوب گشتیم دیگه کسی رو پیدا نکردیم .دو سه شب بعد در نقطه رهایی بودیم که صدای ناله ای شنیدیم اما نمی دانستیم از کجاست .هوا که روشن شد اطراف را گشتیم دو مجروح با فاصله از هم روی خاک افتاده بودند
یکی ترکش به چشمش خورده بود و نفر دیگر بعلت برخورد تیر پایش شکسته بود  برامون خیلی عجیب بود اینها با این وضعیت گرسنه و تشنه  مسیر نزدیک به ۷ کیلومتر رو چطور طی کرده و از آب گذشته اند
مجروح نابینا مجروحی ک پایش شکسته را به دوش گرفته بوده و با هدیت او به عقب برگشته بودند.
ازش پرسیدم :چه حالی داری؟
گفت :کرببلا رفتن بس ماجرا دارد .

* مصطفی مطلبی در عملیات بعد شهید شد.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: خاطرات , دفاع مقدس , شهدا , عملیات محرم


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۱۲ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


در کنار بی سیم فرماندهی عده زیادی جمع شده بودند با عجله خودم رو به اونها رسوندم و پرسیدم :
چه خبره ؟
همه با حالتی خاص به صدای برادری که پشت بی سیم می آمد گوش می دادند.
دو باره پرسیدم :
می گم چه خبره ؟
گفتند :
برادر صداقته ساکت باش ببینیم چی می گه !
صداقت به همراه نیروهاش جلو رفته بودند و در محاصره دشمن افتاده بودند و امکان کمک رسانی به اونها نبود
تعدادی از نیروهاش مجروح شدند. اما صدای صداقت با صلابت پشت بی سیم بگوش می رسید که می گفت:
این دستمم مثه اون دستم شده زیاد نمی تونم حرف بزنم (یکی از دستهاش قبلا قطع شده بود )شاسی بی سیم رو با پاش فشار داده بود و ادامه می داد:
سلام مرا به امام برسانید و بگویید رزمندگان در اجرای اوامرتان کوتاهی نکردند .وضع خوبه همه چی داریم ،مهمات غذا ،همه چیز منظورمو که فهمیدید؟!
داشت می گفت که صداش قطع شد ،هر چی صداش کردیم دیگه جواب نداد همون موقع به شهادت رسیده بود .


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: عملیات , محرم , دفاع مقدس , شهدا


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۸/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
.
.
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
.
.
من می خواهم در آینده شهید بشوم …
معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین ، باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟
آقا اجازه … شهید …
.
.
گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه …
نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم”
.
.
ساقی جبهه سبو بر لب هر مست نداد
نوبت ما که رسید میکده را بست نداد
حال خوش بود کنار شهدا آه دریغ
بعد یاران شهید حال خوشی دست نداد


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا ، پیامها
برچسب‌ها: شهید , جبهه , یتیم , شغل آینده


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۵/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴توسل به امان زمان (عج)🌴
👈به روایت شهید محمد رضا تورجی زاده (قسمت آخر) 🌹

همه گریه می کردیم یقین داشتم این توسل راه گشا خواهد بود
دعای توسل تمام شد  و هر کسی در گوشه ای با خودش خلوت کرد بود
ناگهان از لابه لای درختان صدائی به گوشمان رسید
سریع بچه ها خودشان را پشت درخت ها و تخته سنگ ها مخفی کردند
تنها اسلحه موجود را در دستان بی رمق و ناتوان خود گرفتم
و به سمت محل صدا نشانه گرفتم
صدائی بلند شد :
آقای تورجی تیراندازی نکن ،تیراندازی نکن
صدا آشنا بود
پرسیدم :شما اونجا چیکار می کنید؟!!
گفت :ما از بچه های گروهان قبل هستیم
آقای برهانی ما رو از تپه پایین فرستاد
چند نفر دیگه هم اونجا هستند
در میان آنها یک نفر بود که مسیر را می دانست
به همراه آنها راه افتادیم ،به درختان میوه رسیدیم ،از آنجا هم عبور کردیم
تا پس از چند ساعت به نیروهای خودمان رسیدیم
امام زمان (عج)ما را نجات داده بود .
مرا با دیگر مجروحان به بیمارستان منتقل کردند.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴 بی قرار 🌴

عملیات بدر بود و گردانش خط شکن .
با امداد الهی و همت و شجاعت بچه ها و با فرماندهی او خط را شکستند .
مجروح شد و او را به عقب انتقال دادند
در اورژانس پاسگاه 3 زخم هایش رو بستند .
گفت : یه قایق منو برسونه خط .
یکی از دوستانش بهش گفت :#غلامرضا شرایط خط خوب نیست و تو هم حالت ،بهتره نری خط .فکر می کنم بری خط شهید بشی .
آقاخانی با جدیت اما بسیار شاد گفت : اگه تو فکر می کنی من یقین دارم ،می خوام کنار بچه ها باشم .
سوار قایق شد و با بدن مجروح رفت خط .
تیر تو سرش خورد و به یقینش رسید .

🌹شادی روح شهید غلامرضا #آقاخانی فرمانده گردان حضرت موسی ابن جعفر ع صلوات


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴🌴  خواب شهادت  🌴🌴

می گفت : من خواب دیدم در گردان حضرت موسی ابن جعفر شهید می شم .
بهش گفتند : دستوره باید بری گردان یونس (ع)
دیگه اصراری نکرد و رفت .
شب عملیات سوار قایق بود که بین راه قایقشون خراب شد و ناچار برگشتند عقب.
قرار شد با اولین گردان عازم عملیات بشند.
اولین گردان ،گردان حضرت موسی ابن جعفر (ع)بود
پرویز مرادی شد نیروی گردان و رفت و دیگه برنگشت .
🌹شادی روحش صلوات یادت نره .


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴  چشم بصیرت  🌴

با صدای بلند صداش کردم .جواب نداد .دوبار صداش زدم جلو اومد گفت :چیه ؟!چه خبره این قدر داد می زنی ؟!!!
گفتم : آقای نجفی عینکت !عینکتم باید استتار کنی .
نور (#منور) تو عینکت بیفته کل عملیات هواست .
گفت : چشم استتار می کنم .
با خنده پرسیدم : خوب بنده خدا شیشه عینکت رو استتار کنی چطوری می خوای ببینی؟!!
با خنده گفت : چشم بصیرت .
ما که چشم بصیرت داریم ..


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات
برچسب‌ها: 8 سال , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

احمد خسروی برای شناسائی به منطقه عملیاتی والفجر 4رفته بود .وقتی برگشت گفت:
والفجر 3/5رو انجام دادیم و ادامه داد :دشمن تمام منطقه را زیر آتش گرفته بود ،متوجه شدیم که آنها از روی کوه بلند( سورن )دیده بانی می کنند.
حاج حسین خرازی دستور داد :
برید اونها رو پائین بکشید .
با بچه های اطلاعات عملیات و فرماندهان گردان حدودا دوازده نفر بودیم حرکت کردیم .
فکر می کردیم فقط با چند نفر دیده بان دشمن بالا هستند.
وقتی بالای تپه رسیدیم تازه فهمیدیم با چقدر نیرو روبه رو هستیم
درگیری شروع شد ،سریع به گروه های دونفره تقسیم شدیم و با تمام قدرت جنگیدیم
فقط یکی از بچه های اطلاعات شهید شد
نیروهای دشمن همه کشته یا اسیر شدند
همه تشنه بودیم و خسته .
به حاج حسین اطلاع دادیم
گفت :بمانید الان برایتان آب می فرستم
یک ساعت بعد خود حاج حسین با یک گالن آب به بالای ارتفاع آمد .با دیدن او دیگر نه خسته بودیم نه تشنه .


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: خرازی , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

🌴 افراط در عبادت 🌴

شب از نیمه گذشته بود ،حاج حسین خرازی برای سرکشی به گردان آمده بود .اغلب بچه ها در خواب و تعدادی هم در اطراف چادر ها مشغول عبادت بودند.

صدای مناجات اکبر پیرجمالی توجه ایشان را جلب کرد .نزدیک رفت ،او در قبری که حفر کرده بود،عبادت می کرد و گریه امانش نمی داد.

حاج حسین رو به من کرد و گفت :این در قبر چه می کند ؟
گفتم :از مسئولین دسته است و از بچه های بسیار خوب گردان.
گفت :سلمانی مواظب باشید بچه ها در عبادت هم افراط نکنند.


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: عبادت , خاطرات , دلنوشته ها , دفاع مقدس


تاريخ : ۱۳۹۵/۰۶/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


همه محل او را به نام « ننه ابوالفضل » مي‌شناسند.
گوشه حياط يك‌خانه ويلايي قديمي در نارمک ، خانه پيش‌ساخته ۱0‌ـ 12 متري قرار دارد همين‌كه مادر در را باز مي‌كند، بوي غذا از خانه به مشام می‌رسد. با‌‌ همان لحن دلسوزانه مادرانه مي‌گويد: «مراقب‌باش دستت لاي درنماند.‌» دست‌هاي چروكيده‌اش را در دست‌هايم مي‌گيرم، چقدر لرزان است. روي گاز؛ كتري، یک ظرف جوشانده گیاهی و قابلمه آبگوشت در حال جوشيدن است و خانه از بوي زندگي پر است.


چادر گل‌دارش را سر مي‌كند و مي‌گويد: «‌چادر سرم نباشد راحت نيستم. عادت كرده‌ام شبانه‌روز چادر به سر باشم.» كنار تخت مادر ۲ قاب عكس است كه به جانش وصل است. با دلخوري مي‌گويد: «‌عكس بچگي‌اش است. از طرف يك هيئت آمدند عكسش را بردند و ديگر نياوردند، دلم داشت پاره مي‌شد. عكس بچگي‌اش را بزرگ كردم و در قاب گذاشتم مگر مي‌توانم بدون او زندگي كنم. با آن حرف مي‌زنم. ننه! به‌حق جدم، حسين جان، كافر هم داغ اولاد نبيند.»


مي‌گويد: «‌ديشب رعدوبرق داشت سقف اينجا را از جا مي‌كند، ايرانيت، آجر و سيمان كه نيست. شما كه غريبه نيستيد اين‌قدر فریاد زدم و خدا را صدا كردم كه خوابم برد.»


براي او هنوز ابوالفضل «طفلكي بچه‌ام» است. ننه نه سواد دارد و نه حواس! از سال تولد ابوالفضل مي‌پرسيم چيزي يادش نيست فقط خوبي ابوالفضلش يادش است: «من مي‌گويم ۲۰ سالش بود شهيد شد اينها مي‌گويند نه ۱۷ سالش بود. هرچه بود بچه‌ام طفلكي، خيلي جوان بود. من مي‌گويم جوان، شما يك‌چيزي مي‌شنويد. بچه‌ام از شيرخوارگي فرق مي‌كرد.


مي‌پرسيم: خواب ابوالفضل را هم مي‌بيني؟ از يادآوري ديدن دوباره روي زيباي ابوالفضلش در خواب لب‌هايش به خنده باز مي‌شود. مي‌گويد: «‌بله خيلي خوابش را مي‌بينم. خواب مي‌بينم انگار مي‌خواهد برود به شادي. انگار مي‌خواهد برود به عروسي. انگار تازه از حمام آمده است. تازه داماد شده است. لباس تميز تنش است. يقه‌اش كيپ و كفشش برق مي‌زند. از پلكان پايين مي‌آيد و زير پايش آب است. خوابش را زياد مي‌بينم، اما اين خواب را چند بار ديده‌ام.»


مي‌گويد: «نمي‌دانم بنياد شهيد كجاست. مردم فكر مي‌كنند ما خانواده شهيديم و به ما خانه و ويلا داده‌اند. بابايش مي‌گفت: به بنياد شهيد نرويد، من بچه‌ام را ندادم كه پول بگيرم اما اين روز‌ها ديگر هيچ‌كسي نمي‌آيد يك احوالي از ما بپرسد‌. يقين ما فقيريم، نمي‌آيند. حتماً كار دارند و سرشان شلوغ است. يكي دو بار از طرف بسيج چند نفر آمدند و قرآن و روضه خواندند و رفتند. نمي‌گويم هر روز بيايند اما اگر بيايند ثواب دارد. بيايند و فقط بپرسند حالت چطور است ؟ ثواب دارد. خدا كند سلامت باشن

 


موضوعات مرتبط: خاطرات ، شهدا
برچسب‌ها: ننه ابوالفضل , شهدا , مادر شهيد , بنياد شهيد


تاريخ : ۱۳۹۴/۱۱/۱۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران
یه مدرسه اسمم را نوشتند
شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب
ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا
معظلی بود برای من، هیچی نمی فهمیدم
البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم
تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس
معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من
هر کس درس نمی خواند می گفت:می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم
آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان
همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد
کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان
لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند
من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم
میدانستم جام اونجاست
درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم
انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم
ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست
فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها
همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم
دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد
زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت
خدایا برا من چی می نویسه؟
با خطی زیبا نوشت: عالی
باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود
لبخندی زد و رد شد
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم
به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم
به خودم قول دادم بهترین باشم...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد
همیشه شاگرد اول بودم
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد
چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم ..

"یك خاطره از استاد محمد شاه محمدی
استاد مدیریت و روانشناسی"


موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: خاطره , دلنوشته , استاد , شاگرد تنبل


تاريخ : ۱۳۹۴/۰۵/۰۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

طرف رو تو پوست خر قایم کردن از کوه و جنگل ردش کردن

 

 قاچاقی رسوندنش ترکیه ٬

 

از اونجا رفته ۶ ماه کمپ پناهجوها

 

 ۳بار پلیس دستگیرش کرده

 

باز فرار کرده آخر خودشو رسونده انگلیس

 

 هنوز دو ماه نشده میره برنامه بفرمایید شام میگه :

 

 تنها آرزوم اینه كه برگردم ایران !!!


( خودتي )


موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس ، شهيدان يعقوبي ، خاطرات ، راههای نفوذ ، متفرقه ، شهدا
برچسب‌ها: شهيد , جانباز , جبهه , جهاد


تاريخ : ۱۳۹۲/۰۷/۱۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |


زمان ما که كلوب ﻭ فیس بوک وﻟﭗ ﺗﺎﭖ ﻭ ﺗﺒﻠﺖ ﻭ ... ﻧﺒﻮﺩ که !


ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕِ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﺟﻠﻮ ﭘﻨﮑﻪ ﺑﮕﯿﻢ :


ﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁﺁ



موضوعات مرتبط: خاطرات ، متفرقه ، دل نوشته ها
برچسب‌ها: خوشبختي , تجربه , ديروز , استفاده


تاريخ : ۱۳۹۲/۰۷/۱۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

http://axgig.com/images/20559592597011872747.jpg

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !

وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !

وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه . . .

و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری . . .

پدرم دوست دارم ...



موضوعات مرتبط: جملات زيبا ، خاطرات ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم
برچسب‌ها: پدر


تاريخ : ۱۳۹۲/۰۶/۲۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

http://hadinet.ir/i/avatars/1341062004179103.png


"مرام ابراهيم هادي"


مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟

گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.

هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.

دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید

و رفت.ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!

گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چی شد؟

گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛

دیدم کلاه برای اون واجب تره تا من.


" ملتمس دعايت هستم ، ابراهيم "


موضوعات مرتبط: شهيدان يعقوبي ، خاطرات ، شهدا ، درباره کمیل
برچسب‌ها: خاطره از شهيد , ابراهيم هادي , شهدا , شهيد


تاريخ : ۱۳۹۲/۰۶/۲۲ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

آخرین نفس های یک جانباز شیمیایی       

http://img.tebyan.net/big/1387/10/1354591421256222227814492172153183236115.jpg

همه چی درست می شه ، نگران نباش...


نگرانی و اضطراب توی چشم های معصومه موج می زد . چگونه می توانست نگران نباشد ، حالا که مصطفی جلوی چشمانش داشت از دست می رفت ؟!

با حجب و حیا ، طوری که حتی دکتر هم متوجه قطرات اشک که از روی گونه اش سُر می خورد توی مقنعه اش نشود ، همان طور که سرش پایین بود، گفت :آقای دکتر ، یعنی وقتی از اتاق عمل بیاید بیرون ، می تونه درست نفس بکشه ؟ یعنی سرفه نمی کنه ؟ یعنی ... ساکت شد . توی خیالش حالات مختلف مصطفی مجسم شد. سرفه های خشک مصطفی که گاهی وقت ها آن قدر شدید می شد که اگر کسی یک لیوان آب ولرم به او نمی رساند، ادامه پیدا می کرد و گویی می خواهد از شدت فشار ، رگ های گردن و صورتش پاره شود . خِس خِس صدایش که بعضی شب ها که می توانست بخوابد،تا صبح معصومه را مُجاب می کرد بالای سرش بنشیند و همان جا ، روی سجاده فقط برای او دعا کند .
یک جانباز شیمیایی در کنار همسرش

دست های بی رمقش که خیلی وقت ها از شدت ضعف فقط روی سینه اش می ماندند و کوچک ترین تکانی نمی خوردند ، الا وقت نماز.

و نگاه خسته اش که همیشه مات بود روی نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش که از توی پنجره اتاق دیده می شدند ، الا وقتی معصومه جلویش نشسته بود و او هم زل زده بود به نگاه مصطفی که حالا دیگر تازه بود و با طراوت ، گویی این چشم ها اولین بار است به روی عالم گشوده شده اند .

"ان شاالله" دکتر رشته ی افکارش را پاره کرد. همه ی این ها در یک لحظه- فرصت میان کلام معصومه و "ان شاالله" دکتر- از جلوی چشمش می گذشت .

سرش را بلند کرد. قطرات اشکش  دکتر را مجبور کرد سرش را به زیر بیندازد و خیلی زود از کنار معصومه دور شود .

• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...

نگرانی توی نگاهش موج می زد . اما هر طور بود ، می خواست به مصطفی روحیه بدهد .مصطفی اما خیلی آرام روی تخت دراز کشیده  بود . فقط چند لحظه ای که معصومه آمده بود توی اتاق ، چشم هایش را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود .

این حرف را که شنید ، آرام نگاهش را به نگاه خسته معصومه که چند شب کنار بسترش بیدار نشسته بود، دوخت .صدایش را به سختی آزاد کرد و گفت : مثل این که تو نگرانی ، والامن که ...

نتوانست حرفش را ادامه بدهد ، باز هم سرفه های خشک بود که گلویش را می فشرد . معصومه فوری لیوان آبی را که با خودش به اتاق آورده بود ، گرفت جلوی دهان مصطفی . همین طور که دستش را زیر سرش گذاشته بود تا کمی بالاتر بیاوردش و آب به او بخوراند، گفت:هیچی نگو ... من منظورم این بود که ...

این روزها خیلی از حرف های معصومه نا تمام مانده اند ، حتی حرف هایی که می خواسته توی خلوتش با خدا بزند ؛ ولی از ترس فکر کردن بهشان ، سعی کرده بود همه شان را فراموش کند ، چه برسد به این که بخواهد آن ها را به زبان بیارود .

این بار هم حرفش نا تمام ماند . می خواست بگوید : دکترها گفته اند اگر به خارج اعزامت کنند ،بهتر می شوی ، اما نگفت . می دانست دکتر ها این حرف را فقط برای دل خوشی او زده اند ، نه چیز دیگر . این را هم می دانست که خیلی از رفقای مصطفی توی این چند سال گذشته یکی یکی ...

باز هم نمی خواست به رفتن و نبودنش فکر کند.

• همه چی درست می شه ، نگران نباش...

دست انداخته بود توی موهای بور و لخت یوسف، پسر کوچولوی  دو سال  و نیمه اش . هر بار موها از لای انگشت هایش عبور  می کردند ، این جمله را می گفت . یوسف کوچک تراز آن بود که متوجه به اصطلاح دل داری های مادرش شود ، اما معصومه این حرف ها را نه برای آرامش یوسف، که برای تسلای دل خودش می گفت . دو سال و نیم پیش ، وقتی یوسف، فرمانده ی گردانی که مصطفی در جنگ ، توی آن بوده ، بر اثر عوارض شیمیایی  آرام ، آرام سوخت و شهید شد ، مصطفی اسم یوسف را برای یوسف خودش انتخاب کرد . توی این مدت ، هر بار مصطفی یوسف خودش را می دید ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف خودش .معصومه توی این مدت هر روز به قدر هر نفس ، مرد و زنده شد . تا نگاهش به یوسف می افتاد ، یاد یوسف می افتاد ، یوسف مصطفی ، که دو سال و نیم پیش ...

یوسفِ مصطفی با همان دردی رفت ، که حال مصطفی عمرش را به پای آن می گذاشت و با آن زندگی می کرد .

این وسط ، چیزی که بیشتر  از همه چیز معصومه را از درون می سوزاند ، جمله ای بود که روز دفن یوسف ، از زبان همسرش شنیده بود .

"خدا سینه ات رو گشاد کنه  قدر یه دنیا ، قدر آسمونا..."

می دانست همسر یوسف زن صبوری است  . آن قدر صبور که لحظه لحظه ی زندگی اش را گذاشت به پای  یوسف کنار شب های درد  و رنج  و روزهای سخت او. آن قدر صبور که همیشه کنار یوسف بود تا چنان چه بخواهد به جایی نگاه کند ، سرش را به آن سو بچرخاند. آن قدر که هر چند لحظه یک بار، تکانی  به پیکر کاملاً فلج یوسف بدهد تا زخم بستر ...و آن قدر که نگاهش را از نگاه یوسف که سال ها می شد خجالت را درشان دید بود ،بدزدد ، هر چند میلی به  این کار نداشت .

آن روز ، وقتی معصومه بی تابی و بی قراری همسر یوسف را دید ، وقتی دید چه طور ضجه می زند و اشک می ریزد ، برای یک لحظه به یاد همه ی دانسته هایش از صبوری او  افتاد ، که حالا داشت خلاف آن را می دید . همین شد که وقتی همسر یوسف آن حرف  را زد ، دنیایی از ماتم و غم توی وجودش ریشه دواند، دنیایی از غم که پس از فکر دوری از مصطفی ، همیشه به سراغش می آمد و حالا معصومه داشت سعی می کرد خودش را آرام کند ، نه یوسف را . یوسف آرام  خوابیده بود ، به همان آرامشی که یوسف ...یوسف خودش .

هِق هِق صدای گریه ی معصومه توی راهروی بیمارستان پیچید. چند تا از دوستان مصطفی ، بچه های گردان یوسف ،انتهای راهرو ایستاده بودند . معصومه  که بلند بلند گریه کرد ، چند قدم فاصله گرفتند و خودشان را سرگرم حرف با یکدیگر کردند . خجالت می کشیدند جلوی معصومه بایستند . بیشتر از آن ، می ترسیدند معصومه اشک های آن ها را هم ببیند و...

• همه چی درست می شه ، نگران نباش ..

"مگر خودت این رو نگفتی ؟ مگه نگفتی بعد از هر "عُسری ، یک "یسر"وجود داره ؟ مگه ..."

لب به شکایت باز نکرد . از ته  قلبش این حرف ها را می زد ، با اطمینان ، با یقین " حالا هم اگر "یسر" ی هست ، چرا باید فقط برای مصطفی باشد ؟"

اگر " عُسر"مصطفی "یسر" می شه ، چرا من ازش عقب باشم ؟ مگه توی این سال ها ...

اشک هایش تمامی نداشت . یقین کرده بود مصطفی رفتنی است . از مناجات های شبانه و ا شک دائمی اش می شد فهمید دیگر ماندنی نیست . این روزها فقط رفقای شهیدش را صدا می زد و بس.گاهی  وقت ها از خواب می پرید و با همان صدای خسته فریاد می زد که "منو ببرید ...منو جا نگذارید ....من ...."

و دوباره توی خواب لبخند به لبانش بر می گشت و آرامشی هر چند  کوتاه ، اما دوست داشتنی به جان معصومه می نشست .

یقین داشت"عُسر"مصطفی دارد "یسر"می شود ؛ اما نمی خواست از او عقب بماند.

روی سجاده ، رو به قبله نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت .دست های ضعیفش را بالا برده بود و تکرار می کرد...

" اِنَّ مَعَ العُسرِ یسراً...اِنَّ مَعَ العُسرِیسراً..."

• همه چی درست می شه ، نگران نباش...

دیگر توان شنیدن این حرف را نداشت حتی از زبان دکتر  . فریاد زد "چی درست می شه ؟چرا نگران نباشم ؟ مصطفی ام داره از دست می ره ، اون وقت شما ...

هِق هِق صدای گریه ی معصومه توی راهروی بیمارستان پیچید. چند تا از دوستان مصطفی ، بچه های گردان یوسف ،انتهای راهرو ایستاده بودند . معصومه  که بلند بلند گریه کرد ، چند قدم فاصله گرفتند و خودشان را سرگرم حرف با یکدیگر کردند . خجالت می کشیدند جلوی معصومه بایستند . بیشتر از آن ، می ترسیدند معصومه اشک های آن ها را هم ببیند و...

برای چند لحظه روی نیمکت  راهرو بیمارستان نشست و گریه اش را فرو خورد . یکی از بچه های گردان یوسف تازه از راه رسیده بود . تا به بقیه ی بچه ها که انتهای راهرو ایستاده بودند ،برسد ، می بایست از جلوی معصومه رد شود .

سر به زیر ، سلام کرد . معصومه صدایش را شناخت ، رحیم بود . همدم این روزهای مصطفی ، همدم لحظه هایی که معصومه و یوسف نبودند تا کنار مصطفی باشند . همدم لحظه های یوسف . سرش را بلند کرد و جواب سلام رحیم را داد.

آمد لبخندی گوشه ی لبش بنشاند، ولی نتوانست . آمد حرفی بزند ، ولی گریه امانش را برید.سایر بچه ها که انتهای راهرو بودند ، آمدند به طرف رحیم که حالا گوشه ی راهرو  نشسته بود و گریه می کرد .

: آقا رحیم ! شما سنگ صبور این خونواده اید ، اونوقت خودتون...

یکی دست گرفت زیر بغل رحیم و گفت : رحیم پاشو ،زشته .

یکی هم با عصبانیت گفت : مارو باش ! به کی گفتیم بیاد معصومه خانوم رو آوردم کنه ...

رحیم نمی توانست ، شاید هم نمی خواست گریه اش را تمام کند.می دانست مصطفی  هم مثل یوسف ...

این را از  نفس های مصطفی که حالا شبیه نفس های آخر یوسف شده بودند ، فهمیده بود.

" شما که نمی دونید من چی می کشم .بیست ساله که دارم می سوزم . بیست ساله که این مصطفی داره من رو آتش می زنه . بیست ساله که ..."

قطرات اشک آرام گم می شدند بین موهای ریش بلندش.

"بیست سال پیش، این مصطفی کاری کرد که ...

اشاره کرد به یکی از بچه ها که بالای سرش ایستاده بود و گفت : حمید تو یادته ، نه؟ اون روز که شیمیایی زدند رو می گم ، روزی که ...

حمید حتی سرش را هم بالا نیاورد .شاید از ترس این بود که معصومه اشکش را ببیند .

رحیم ادامه داد." ماسک زدم ؛ ولی چه فایده ، ترکش سوراخش کرده بود . کلافه شده بودم .آمدم حرکتی بکنم که مصطفی ..."

و باز گریه ی رحیم پیچید توی راهروی شلوغ بیمارستان . این را هم می دانستند که بیست سال پیش،مصطفی ماسکش را به رحیم داده بود. این را هم می دانستند که توی این بیست سال ، رحیم یک روز هم از مصطفی بی خبر نمانده .بیست سال رحیم بوده و مصطفی و بیمارستان و انتظار ...

• همه چی ...

حرفش را خورد.

می خواست ادامه ی حرفش را  توی ذهنش تکرار کند و بعد به معصومه بگویدش ، اما به فکر کردن به جمله اش هم ادامه نداد. می دانست معصومه طاقت شنیدن این حرف را ندارد .اگر هم داشت، می دانست می خواهد حرف هایی به او بزند که بی شک طاقت او  را می برید و صبرش را لبریز می کرد .

چند لحظه ای بود که چشم از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش برداشته بود و خیره مانده بود به چشم های معصومه . خیلی وقت بود دیگر چشم های معصومه را آن طور که دوست داشت ، ندیده بود . کمش از وقتی یوسف رفته بود و مدتی بعد از آن یوسف خودش به دنیا آمده بوده .

از همان موقع بود که هر وقت یوسف را بغل می کرد ، یا به عبارتی معصومه یوسف را روی سینه اش می گذاشت. خودش توان بغل کردن یوسف را نداشت . نه یوسف را ، و نه  یوسف خودش را  مدام اشک می ریخت  بی تابی می کرد .

درست است، از همان موقعی که خودش هم حس می کرد نفس هایش شبیه نفس های آخر یوسف شده . از آن وقت ، معصومه شکسته شد،ضعیف شد، بی تاب شد ؛ اما نگذاشت مصطفی یک قطره اشکش را ببیند . برای همین هم تمام غصه هایش لانه می کردند  پشت دیوار چشم هایش که هر شب تا صبح کنار تخت مصطفی باز می ماندند ، بلکه بخواهد چشم از نقش های کاشی مسجد محل  و کبوترها ی روی گنبد فیروزه ای اش بردارد ، اما جایی برای دوختن دوباره ی آنها نداشته باشد .

آرام گفت : معصومه ...اگر من...

با خوشحالی خودش را پیش کشید . بعد از چند  روز ، اولین کلماتی بود که از مصطفی می شنید .مصطفی نفس عمیقی کشید . دوباره گفت :"اگر  من ..."

می دانست معصومه طاقت شنیدن این حرف را ندارد . می خواست از " رفتن" حرف بزند ؛ همان چیزی که معصومه دوست نداشت حتی به آن فکر کند ، چه برسد به این که حالا بخواهد از زبان مصطفی آن را بشنود .

خیلی واژه ها را از ذهنش گذراند ، اما  واژه ی مناسبی پیدا نکرد . دست آخر گفت : " اگه من برم پیش یوسف..."

دست معصومه توی موهای بور و لخت یوسف بود . خودش را عقب کشید . طاقت نیاورد چشم از چشم های مصطفی بردارد .منظورش را فهیمده بود ، اما نمی خواست خیلی چیزها را باور کند .چیزهایی که رفتن مصطفی هم یکی از آن ها بود.درست مثل دو سال و نیم پیش که یوسف – برادرش رفت و او هنوز در خلسه ی میان باور و نا باوری، یوسف را در مصطفی ،در یوسف خودش می دید .

• همه چی درست می شه ، نگران نباش..

دوباره این کلمات با آهنگ ناموزون خودشان معصومه را پریشان کرده بودند ." چرا این قدر نگرانی ؟ چرا این قدر بی تابی می کنی ؟ می دونی که ، مصطفی تو رو دوست داره ، برای همین هم مطمئن باش تو را و تنها نمی گذاره . همه چی درست می شه ، نگران نباش..."

معصومه چشم دوخته بود به چشم های مصطفی و با حرارت  این حرف ها را واگویه می کرد.

" خودش گفت : یوسف بود.بعد از نماز صبح، برای یک لحظه چشم هام بسته شدند . دیدم یوسف خیلی آروم داره قدم می زنه . رفتم به طرفش . نگران بودم ، ولی این حرف ها را که زد ..."

از هیجان اشک می ریخت ، از خوشحالی این که یوسف گفته مصطفی همیشه پیش او می ماند . از خوشحالی این که یوسف وعده داده همه چیز درست می شود .

مصطفی زیر لب چیزی می گفت : چیزی شبیه " الحمدلله .." لبخند می زد  و خوشحالی توی چشمانش دیده می شد. وقتی معصومه خوشحالی و لبخند ملیح مصطفی را دید ، آرام گرفت . بری اولین بار بود که چنین آرامشی پیدا می کرد .حداقل توی دوسال و نیم گذشته چنین لبخندی روی لب های مصطفی ندیده بود. اصلاً توی دوسال و نیم گذشته مصطفی وقت لبخند زدن را نداشت ؛ از بس سرفه می کرد و به سختی خِس خِس نفس های خشکش را فرو می برد .

معصومه هم همین طور . دوسال و نیم بود که لبخند نزده بود . دوسال و نیم بود که فقط گریه کرده بود و اشک ریخته بود ، اما نه جلوی مصطفی ، توی خلوت خودش . درست مثل لبخند که دو سال و نیم نیامده بود روی لبش ، مگر ساختگی  و جلوی مصطفی ، نه توی خلوت خودش .

• همه چی درست می شه ،نگران نباش...

لبخندهای گرم ِ معصومه خیلی زود روی لبش خشکیدند، خیلی زود؛ درست چند روز بعد از این حرفی که یوسف توی آن خوابِ بعد از نماز به معصومه گفته بود .

حالا همه چیز درست شده بود، اما فقط برای مصطفی ، نه معصومه . پس حرف های یوسف چه می شود؟

پس وعده ی یوسف ...؟!

حالا"عُسر" مصطفی "یسر"شده بود ، اما معصومه ...؟!

فکر می کرد بدبخت ترین زن دنیاست .دست می کشید توی موهای بور و لخت یوسف . حرفی برای زدن نداشت . چند روز بود که مصطفی رفته بود و او مانده بود با یوسف ، یوسف خودش ، یوسف مصطفی .

می خواست  از یوسف گلایه کند . از این که چرا چنین حرف هایی زده؟ از این که چرا دلداری اش داده ؟ از این که چرا امیدوارش کرده به ماندن مصطفی ، ولی مصطفی را هم برای خودش برده ؟

جایی برای گلایه نبود . اصلاً کسی نبود که پیش او از یوسف شکایت کند . تا حالا هر وقت دلش برای یوسف تنگ می شد ، می نشست کنار تخت مصطفی ، چشم های او را از نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش می برید و می دوخت به چشم های خودش، بعد هم ساعت ها برایش درد دل می کرد و نجوا. اما حالا مصطفی،یوسف، یوسف ،...

• همه چی درست می شه ، نگران نباش ...

دستش خیس شده بود . دست خیسش را از میان موهای بور و  به هم چسبیده ی یوسف بیرون کشید .

دور و برش را نگاه کرد . کسی نبود .دست کشید روی صورتش . خیسی اشک و رطوبت دستش به هم رسید .

صدای مصطفی بود ، ولی ...

یوسف را توی بغلش جا به جا کرد و آرام خواباندش  روی تخت مصطفی .آرام ، طوری که بیدار نشود .

بوی مصطفی را حس می کرد ، برق نگاهش را که از توی اتاق می خورد به نقش های کاشی مسجد محل و کبوترهای روی گنبد فیروزه ای اش ، گرمای نفشس را که هر چند لحظه یک بار برای مدت کوتاهی فرو می رفت و دوباره بر می گشت .

• همه چی درست می شه ، نگران نباش...

یوسف روی پایش نشسته . نگاهش که می کند، مصطفی را می بینید ، یوسف را .

"حالا که بابا مصطفی نیست..."

پشیمان شد و حرفش را ادامه نداد. می دانست مصطفی هست . می دانست یوسف هست . می دانست هیچ وقت تنها نمی شود . برای  این که دل تنگی های یوسف را برطرف کند ، این حرف را زد .

توی این چند روز ، مدام لبخند روی لبش بود . هر طرف را که نگاه می کرد ، آرامش پیدا می کرد . برای همین بود که وقتی پیکر مصطفی را توی قبر گذاشتند ، معصومه خیلی آرام بود ، آرام تر از روزهای گذشته، آرام تر از روزی که یوسف رفت ، آرام تر از تمام لحظه های عمرش که قبل از آن گذرانده بود. به آرامی نگاه مصطفی به نقش های کاشی مسجد محل و کبوتر های روی گنبد فیروزه  ای اش . به آرامی یوسف ، یوسف خودش ، مصطفی خودش...



موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل , كميل ابن زياد


تاريخ : ۱۳۹۰/۰۹/۰۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

گردان ویژه

جبهه رفته‌ها می‌دانند، نرفته‌ها هم شنیده‌اند که نیروهایی که سابقه اعزام به جبهه داشتند، خیلی راحت بوی عملیات را حس می‌کردند.

هر جای ایران که بودند، تحرکات و اقدامات نظامی در کشور را پیگیری می‌کردند. بوی عملیات که بلند می‌شد، خبرهای درگوشی می‌رسید تا کسی جا نماند. مثل زنگ کاروانی که به صدا در می‌آید و راهیانش را می‌طلبد. با این تفاوت که این زنگ فقط در گوش عده‌ای عاشق شنیده می‌شد.

7نفر بودیم. به ‌موقع به ایستگاه قطار رسیدیم. سکوی ایستگاه پر از جمعیت بود. لابه‌لای جمعیت راه باز کردیم و سوار قطار تهران- اندیمشک شدیم. کوپه‌ها پر بود و داخل راهروی قطار رزمندگان ایستاده بودند. به زحمت جایی برای نشستن پیدا کردیم. قطار حرکت کرد. صدای همهمه رزمندگان و صدای حرکت قطار در فضای بالای سرمان به هم می‌پیچید.قطار روی ریل، لق لق کنان پیش رفت تا به مقصد رسید و مقابل پادگان دوکوهه توقف کرد. ما در میان انبوه رزمندگان روانه پادگان شدیم. روی پُل دوکوهه که رسیدیم، ساختمان‌ها و تجهیزات پادگان، نمایان شد.
دو کوهه

انگار به خانه‌ام برگشته باشم، حس آشنایی به سراغم آمده بود. احساس رهایی و سبکی داشتم. محوطه پادگان شلوغ بود. نیروها در حال رفت‌ و آمد بودند. خودروهای نظامی تردد می‌کردند. پرچم‌های رنگی که در باد می‌رقصیدند، همه جا به‌چشم می‌آمدند. این جنب‌ و ‌جوش خبر از نزدیکی عملیات می‌داد.

داخل ساختمان پرسنلی سپاه، در میان افرادی که در حال رفت‌وآمد بودند، مهدی شرع‌پسند را شناختم. آقا مهدی را از خیلی پیش‌تر می‌شناختم. هنگامی که می‌خواستم عضو بسیج محل بشوم، مصاحبه من را او انجام داد. می‌دانستم که فرمانده تیپ 2سلمان است. وقتی او را دیدیم به دورش حلقه زدیم.

طولی نکشید که حلقه دوستان‌مان بزرگ‌تر شد. حسین وهابی، جعفر مقدم، عباس رسولی‌فر، رسول ملکی و تعدادی دیگر به جمع ما پیوستند. آقا مهدی، اتاقی در اختیارمان گذاشت و ما که قصد داشتیم از هم جدا نشویم، در آن مستقر شدیم.

همدیگر را می‌شناختیم. دوست بودیم. جز تعدادی اندک که به ‌واسطه دوستان، به جمع ما پیوستند، بقیه در عملیات‌های قبلی با هم همراه بودیم. داخل اتاق مستقر شدیم و هر کس به کاری سر گرم شد.

گتر شلوارم را روی لبه جورابم مرتب می‌کردم. علی زمانی، تسبیح می‌انداخت. حاتمی دراز کشیده بود. رضا دستش را در ساک لباس‌هایش می‌پالاند و دنبال چیزی می‌گشت. یکی از انتهای اتاق گفت: «می‌دونید آقا مهدی چی می‌گفت؟»

همه به او نگاه کردیم. موهایش روی پیشانی‌‌اش ریخته بود و لبخند به لب داشت. از میان ما، علی زمانی پرسید: «چی گفته که ما نشنیدیم؟»

«به شما هم می‌گه. آقا مهدی گفت اینجا بچه‌های اعزام مجدد و با تجربه زیادن. بهتره یه گروهان مستقل تشکیل بدیم. یه گروهان برای مأموریت‌های خاص؛ کارهایی که برای انجامش به نیروهای با تجربه نیاز دارن.»

علی زمانی گفت: «اما این جوری همه تجربه‌ها تو یه قسمت جمع می‌شه.»

رزمنده‌ای که با آقا مهدی صحبت کرده بود، گفت: «فقط در زمان‌های خاص از این گروه استفاده می‌کنن. بقیه‌‌اش رو با نیروها هستیم.»

کنار دستی‌‌اش گفت: «خوبه، پس صف بکشیم.»

آقا مهدی آمد. پیشنهاد تشکیل گروهان مستقل مطرح شد و همه موافقت کردیم. قرار شد گروهانی به نام گروهان صف تشکیل بدهیم. عده‌ای دیگر هم که قبلاً سابقه اعزام به جبهه داشتند، به ما پیوستند. منتظر بودیم تعداد نفرات گروهان تکمیل شود. اما فعلاً از بقیه نیروهای پادگان مستثنی نبودیم. نیروها برای عملیات آماده می‌شدند و ما نیز با آنها همراه شدیم.

صبح با صدای «برپا، نماز» بیدار شدیم.

حسینیه پادگان دوکوهه پر از نیروهای رزمنده بود. بعد از نماز، ساعت 6، صبحگاه داشتیم. با هر نوع تجهیزاتی که به ما داده بودند؛ اسلحه، خشاب، کوله‌پشتی و غیره به خط از در آسایشگاه پادگان بیرون آمدیم و به طرف میدان صبحگاه دویدیم.

مسئول تدارکات لشکر، مثلاً در حق من لطف کرده بود و یک اسلحه بی‌بی‌کلاش و 2خشاب هفتادوپنج‌تایی، به اضافه مهمات دیگر به من داده بود. اسلحه بی‌بی‌کلاش، هیکل درشت‌تری نسبت به اسلحه کلاش دارد. پایه‌ای به آن وصل می‌شود و خشاب این اسلحه، مثل بشقاب گرد است. من هم مثل دیگران با تمام تجهیزات نظامی که داشتم، به سمت میدان صبحگاه دویدم. در حال دویدن، هم ‌صدا با دیگران سرود می‌خواندم. سرود ابوالفضل باوفا، علمدار لشکرم با صدای حاج صادق آهنگران از بلندگوها پخش می‌شد و در فضای پادگان طنین انداخته بود.

دور میدان صبحگاه 1200متر بود. به دستور فرمانده، پشت سر هم، 11بار دور میدان دویدیم. فرمانده دسته‌ها، بنا به تعداد نیروهای‌شان دستور ستون دادند. به ستون پنج صف بستیم. بعد از نرمش، آزادباش دادند و فرمانده لشکر برای سخنرانی آمد. معمول بر این بود که موقع ناهار به هر 2نفر یک لیوان غذا می‌دادند؛ لیوان‌های پلاستیکی قرمزرنگی که اندازه یکی و نصفی لیوان‌های معمولی بود. عادت جبهه این بود که رزمنده‌ها در یک بشقاب غذا می‌خوردند.
دو کوهه 3

من و ترکان باهم، هم غذا بودیم. با این فعالیتی که داشتیم، گرسنه می‌شدیم. او چهارشانه و درشت هیکل بود ولی همیشه مراعات مرا می‌کرد چون نسبت به او جثه کوچک‌تری داشتم. موقع ناهار تا سرم را برگرداندم، دیدم گوشت غذا را سمت من گذاشته است. اعتراض کردم که: «این چه کاریه؟ مثل آدم غذاتو بخور... .»

ترکان لبخندی زد و گفت: «من گوشت دوست ندارم. بخور بذار جون بگیری. باید بجنگی.»ساعتی بعد از ناهار خبر رسید که قرار است مانوری انجام شود و ما باید در مانور حضور داشته باشیم. فرمانده دسته‌ها به نفرات گفتند، آماده باشید. عصر، به‌ عنوان پدافند منطقه، به محل مانور اعزام می‌شوید.

عصر آن روز، همراه با تجهیزات‌مان آماده حرکت شدیم. محل مانور منطقه‌ای به نام چنانه بود. پشت تویوتاها سوار شدیم. روی پستی و بلندی‌های دشت، بالا و پایین رفتیم تا به محل مانور رسیدم.

تویوتاها متوقف شدند. ما پایین پریده و پشت خاکریزی مستقر شدیم. آسمان ابری بود. روز، کم‌کم جای خود را به شب می‌داد و تاریکی رفته‌رفته فضای اطراف ما را می‌پوشاند.

در کنار همرزمم منتظر نشسته بودم تا مانور شروع شود. سردی قطره آبی روی دستم نشست. به آسمان نگاه کردم. قطره دوم میان دو چشمم چکید. باران باریدن گرفت و رفته‌رفته شدید شد، طوری که آب از سر و روی همه جاری بود. خاک‌های زیرپا گِلابه شده بود. گِل به پوتین‌ها می‌چسبید. روی پاها نشسته بودم و گوش به صدای فرمانده داشتم. اما خبری نبود.

بی‌سیم، ساکت پشت بی‌سیم چی سوار بود و فرمانده، دوربین به دست، گاهی از بالای خاکریز سرک می‌کشید و اطراف را نگاه می‌کرد. این پا و آن پا می‌کردم. زانوهایم درد گرفته بود. زمین که می‌گذاشتم در گِل فرو می‌رفت. هربار که بی‌سیم به صدا در می‌آمد آماده حرکت می‌شدم. مانور مرحله به مرحله پیش می‌رفت و با بی‌سیم به فرمانده اطلاع می‌دادند.

8ساعت زیر باران منتظر بودیم تا نوبت به ما برسد. بی‌سیم به صدا درآمد. همه به فرمانده نگاه کردیم. صحبت‌‌اش که تمام شد، از جا بلند شد و گفت: «برمی‌گردیم.»

صدای پرسش و اعتراض نیروها بلند شد. مانور تمام شده بود و باید به قرارگاه برمی‌گشتیم. نیروها از فرط خستگی به خاکریزی که ما در آن مستقر بودیم حمله نکردند و مانور، به ما که رسید تمام شد. خیس و آب کشیده به محل استقرار گروهان برگشتیم.

روزها به سرعت گذشت. پیشنهاد تشکیل گروهان‌ ویژه پذیرفته نشد. عملیات نزدیک بود، فرصت نبود نیروها کامل شوند. با مخالفت فرماندهان، گروهان صف منحل شد و نیروها بنا به کارایی و توانایی‌شان دسته بندی و جابه‌جا شدند. تعدادی از دوستان را آقا مهدی در بین نیروهای خودش پذیرفت تا از توانایی آنها استفاده کند و بعضی در گردان‌های دیگر پخش شدند. من به همراه رضا ادریسی و مسعود ترکان به گردان حنظله منتقل شدیم.




موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: گردان ويژه , دوكوهه , كميل , شهداي گردان كميل


تاريخ : ۱۳۹۰/۰۹/۰۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
لحظه ی عروج یک بسیجی و شهادت او در آغوش یک امداگر:


تصویری از لحظه عروج یک بسیجی

تصویری از لحظه عروج یک بسیجی

او در هنگامه ی "عملیات کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش خمپاره جراحت سختی برداشت و علی رغم تلاش های "علی اسلام دوست" که تلاش کرد او را با کمک های اولیه زنده نگه دارد، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

اما نکته ای که برای من حائز اهمیت است، لطف خدا و اخلاص «علی فریدونی» در ثبت این تصویر فوق العاده است، من هیچگاه در برجسته ترین تابلوهای مذهبی غرب خصوصاً در سبک رمانتیسم صحنه ای به درخشانی این عکس نیافتم. نگاه شهید و امدادگر به آسمان، گویی عوالم روحانی را نشان می دهد که در حقیقت دین، در مسیر رسیدن به زیباترین درجه الهی محقق شده است. علی فریدونی خود را مدیون انقلاب اسلامی، امام و رهبری می داند، بنابر این حقیقتی که او در عکس های درخشانش به ثبت رساند، حقیقتی است که اولاً در وجود او عینیت یافته است و باید نه در عوالم انتزاعی بلکه در وجود انسان هایی جستجو کرد که به خلیفه اللهی مبعوث شده اند.

پیامبر اکرم(ص) :از افرادی که وارد بهشت می شوند هیچکس آرزوی بازگشت به دنیا را ندارد گر چه تمام آنچه در زمین است از آنِ وی شود، مگر شهید که او به سبب کرامتی که در شهادت می بیند آرزو می کند به دنیا برگردد و ده ها مرتبه در راه خدا کشته شود

پی نوشت :

1- در آموزه های اسلام ، انسان مسافری است که با شتاب و تلاش در حال سیر و سفر است و پایان سیر او نیز ملاقات با خداوند است، در این صورت حرکت او سیری است عمودی و طولی یعنی تکاملی و ملکوتی نه سیری افقی و اقلیمی زیرا خداوند در منطقه و جایگاه ویژه نیست، بلکه انسان به هر سو که روی آورد چهره به سوی خدا کرده است. در طول دفاع مقدس، ما شاهد شتابی در جهت رسیدن به قرب الهی و بالاترین مدارج الهی بودیم ، که شاید این تصاویر تنها گوشه ای از این رویداد بزرگ را نشان می دهند.

2- پیامبر اکرم(ص) :از افرادی که وارد بهشت می شوند هیچکس آرزوی بازگشت به دنیا را ندارد گر چه تمام آنچه در زمین است از آنِ وی شود، مگر شهید که او به سبب کرامتی که در شهادت می بیند آرزو می کند به دنیا برگردد و ده ها مرتبه در راه خدا کشته شود.صحیح بخاری - ج 4 - ص 26

3- برادر بسیجی و جانبازم احمد حسینی در صبحی صادق خوابی دیده بود و می گفت: شهید همت را دیده است که می گفت: "اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده، پاشو بیا! بچه های بسیج این جا خیلی منتظر هستند. "، چه افتخار بزرگی است برای ما که در آن مکتبی هستم که تو در آن بودی : بسیج...، امام راحل بی دلیل نبود که فرمودند: "بسیج مدرسه عشق است ".

4- اما اشاره ای هم به وضع موجود ضروری است، ببینید شهید آوینی چگونه وضعیت فروپاشی نظام های مبتنی بر اسلام آمریکایی نظیر مصر، اردن، تونس، یمن ، لیبی و ... را پیش بینی کرده بودند، چنانچه فرمودند: " انقلاب اسلامی فجری است که بامدادی در پی خواهد داشت، و از این پس تا آنگاه که شمس ولایت از افق حیثیت کلی وجود انسان سر زند و زمین و آسمان به غایت خلقت خویش واصل شوند، آخرین مقاتله ی ما- به مثابه سپاه عدالت - نه با دموکراسی غرب که با اسلام آمریکایی است، که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپا تر است. اگر چه این یکی نیز ولو " هزار ماه " باشد به یک "شب قدر " فرو خواهد ریخت و حق پرستان و مستضعفان وارث زمین خواهند شد.

موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: رزمنده , كميل , شهداي گردان كميل , گردان كميل


تاريخ : ۱۳۹۰/۰۹/۰۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

د و تند من و عبد الحسین مشغول به کار بودیم. یکی سر گونی را می‌گرفت، یکی هم با بیل توش خاک می‌ریخت.

حسین هم گونی‌ها را روی هم می‌چید.
شهادت دو بسیجی

باصدای سوت هر خمپاره هرسه درازکش می‌شدیم، بعد میان دود و خاک با خنده بلند می‌شدیم.

سنگر آماده شد.

چند تا الوار انداختیم روی سقف سنگر و چند تا پلیت هم روی الوارها.

قرار شد عبدالحسین و حسین کف سنگر را فرش کنند و من برم دنبال لودر. لودر در فاصله حدود دو کیلومتری مشغول کار بود. دویدم بهش بگم سنگر ما آماده است و فقط خاک می‌خواد. هنوز چند متر از سنگر فاصله نگرفته بودم که صدای سوت خمپاره زمین‌گیرم کرد.

اولی منفجر نشد، اما دومی دقیقاً کنار همون اولی به زمین نشست و خاک و دود به هوا برخاست. پا شدم پشت سرم را نگاه کردم به سرعت آن چند متری را که رفته بودم دویدم تا با حسین و عبدالحسین باز بخندیم.

لبخند بر چهره خونین حسین مستأجران و عبدالحسین هادیان نشسته بود و اشک از سیمای خاکی من به خاطر حضور نداشتن در آن بزم سرازیر شد.

شهادت پاکان روزگار را گلچین کرد، شهادت بر لبان آنان گل خنده نشاند.



موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: دفاع مقدس , خمپاره , شهيد مستاجران , شهيد هاديان


تاريخ : ۱۳۹۰/۰۹/۰۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

 کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می‌کردیم و چادر‌ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی‌ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه‌های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر‌ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب‌ها به خوبی عبور آب را زیر پا‌هامون احساس می‌کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می‌گذشت، چراغ والر رو روشن می‌کردیم و کنار جوی داخل چادر می‌نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می‌کردیم.

کیسه‌های خواب رو کسی جمع نمی‌کرد، هر کی از نگهبانی که برمی‌گشت مستقیم می‌رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی یعنی سردی کشیدن با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی.

یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می‌کرد که وقتی از نگهبانی بر می‌گشتیم می‌گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ‌هاش آب بشه. بیشتر بچه‌ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه‌ها فرق می‌کرد.
نگهبانی با چشم های بسته!

غروب که می‌شد به دلهره عجیبی دچار می‌شدیم، شدت سرما زیادتر می‌شد! و تعداد سنگر‌های نگهبانی زیادتر می‌شد! و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه‌ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مأنوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می‌کردند).

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتماً پاسبخش‌ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه‌خواب‌های گرم، راحت می‌خوابیدیم.

اما کم‌کم برای همه سئوال شد. سه‌تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می‌پیچوندن و جواب درستی نمی‌دادند.

یکی ار بچه‌ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می‌خوردیم که ایکاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می‌شدیم و...!

یکی ار پاسبخش‌ها وقتی حرف‌های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه‌ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می‌دید، ما رو قسم می‌داد که شما رو بیدار نکنیم او به جای شما نگهبانی می‌داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود،‌ کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.



موضوعات مرتبط: خاطرات
برچسب‌ها: دفاع مقدس , كردستان , كربلاي 10 , سنگر


تاريخ : ۱۳۹۰/۰۹/۰۹ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
.: :.