شروع بیماری
درگیری همه افراد خانواده
پرستاری
بیماری خودم
درمان
تجربیات شخصی
کنسل شدن مشهد کمیل
دعوت آقا از کمیل به صورت مستقیم از حرم رضوی
و ...
شروع بیماری
یکی دو ماه قبل همسرم گفت میخوام ثبت نام کنم برای واکسن .
یادمه کلی با شوخی و خنده و جدی باهاش حرف زدم در این زمینه و بهش گفتم : من جای مسئولین بهداشت بودم اصلا اسم اینو واکسن نمیذاشتم و دنبال یه اسم منطقی تر میگشتم . همه ما از دوران کودکی و از بدو تولد با واکسن آشنا شدیم و تعریف عامیانه ای که از واکسنها داریم و دلیلی که برای زدن واکسن گفته میشه اینه که وقتی فردی واکسن یه بیماری رو میزنه یا دیگه درگیر اون بیماری هیچ وقت نمیشه یا اگرم بشه اینقد خفیفه که حتی ممکنه متوجه نشه و بعد از یکی دو روز عوارضش کاملا رفع بشه اما دارویی که الان به عنوان یه واکسن دارن به مردم تزریق میکنن و به نام واکسن من به نظرم اینجوری نیست و یا آدما رو شدیدا درگیر میکنه و یا میکشه خصوصا افرادی رو که مشکلات و بیماریهای دیگه ای داشته باشن که در اولویت مرگ و میر هستند . خلاصه من با شوخی و خنده اینارو میگفتم و اون بنده خدا هم ناباورانه نگام میکرد چون بعید بود از من که در مورد واکسن یه بیماری اینجوری نظر بدم . آخرشم با خنده گفت بالاخره بزنم یا نه ؟! گفتم وقتی میلیون میلیون آدم داره تزریق میکنه خب قطعا ما هم موظف به این کاریم . با خنده گفت : من که نفهمیدم تو موافقی یا مخالف و ماجرا با نوبت گیری و تزریق واکسن به خوبی و خوشی به پایان رسید .
همون روز بعد از تزریق خیلی حال خوشی نداشت با دکترا که صحبت کردیم گفتن این موارد طبیعیه و مشکل خاصی نیست و از اینگونه تجویزها . دو سه روزی گذشت کم کم سرفه به این وضعیت اضافه شد و بدینگونه داستان استارت بیماری بعد از تزریق کلید خورد .
درگیری همه افراد خانواده
کم کم همه خونواده درگیر بیماری منحوس کووید 19 شدیم . 4 نفر و هر نفر به یه شکل متفاوت دچار مشکل شده بودیم .
علی کوچولو با تب شدید با این بیماری روبرو شد .
آقا کمیل با کمی تب و سرفه های زیاد
همسرم وضعیت بدی داشت و درگیری ریه ها و سرفه های زیاد و بدن درد و ... از جمله عوارض بیماری بود
خودم شدیدا دچار خشگی دهان و گلو شده بودم . خشکی که مد نظرم هست اینشکلی بود که دهان و گلو به خشکی دستها میشد و احساس خفگی بهم دست میداد .
ماجرا از واکسن زدن همسر آغاز شد و بعد از دو سه روزی که از تزریق واکسن گذشت ، درگیر ماجرای پر پیچ و خم بیماری شدیم .
بعد از همسر ابتدا علی آقای کوچولو و بعد آقا کمیل و بعد نوبت به من رسید .
اولین کاری که من تونستم بکنم این بود که همسرم رو قرنطینه بکنم تو اتاقش تا رسیدگی ویژه داشته باشم و خیلی مستقیم با بچه ها و من درگیر نباشه
پرستاری
کارم تازه شروع شده بود و داستان مبارزه با مشکلات زندگی و روبرویی بدون کمک و تنها با مشکلات استارت خورد
کارم با رسیدگی به همسر جدا و رسیدگی به بچه ها جدا و رسیدگی به خودم با یه برنامه جدا آغاز شد
فعلا حال بدی نداشتم و راحت با یه برنامه ریزی دقیق همه چیز خوب و بدون مشکل پیش میرفت اما حجم کارها بسیار بالا بود
ذهنم شدیدا درگیر مشکلات شغلی بود که بی سر و سامان رها شده بود و از طرفی مشکلات معمول زندگی و این طرف درگیری همه اعضای خانواده با بیماری
به خاطر حجم بالای کار و مشکلاتی که از قبل ( ترمیم نیمه کاره دندان ) داشتم کم کم حال خودم بد شد و دچار مشکلات جدی شدم
اما باید روحیه خودم رو حفظ میکردم و ظاهر رو خوب و سرحال نشون میدادم که باعث نگرانی بیشتر خانواده نشم
اما بیماری و مشکلات دروغ نبود
داروهای آنتیوبتیک برای رفع عفونت دندان بدنم رو روز به روز ضعیف تر میکرد و از طرفی دست و پنجه نرم کردن با بیماری که باعث شده بود چند شبانه روز توان خوابیدن نداشته باشم روز پنجم منو به زمین کوبید .
درگیری خودم با بیماری
ماجرا اینجوری شروع شد که به دلیل خشکی بیش از حد گلو نمیتونستم بخوابم و هر سه چهار دقیقه باید آب و یا دمنوش و یا نرم کننده های گلو مصرف میکردم . به محض اینکه خوابم میبرد از شدت خشکی دهان و گلو و ایجاد خفگی بیدار میشدم و این نبود که بتونم سریع آب مصرف کنم برای رطوبت گلو . باید ابتدا آب رو میگرفتم داخل دهان و یه مقدار نگه میداشتم و قطره قطره آب رو به طرف گلوم هدایت میکردم تا اول از اون حالت خارج بشه بعد بتونم مقداری آب بخورم و از شدت بی خوابی و خستگی روزانه به خواب میرفتم و دوباره بعد از سه چهار دقیقه همین داستان و این برنامه چهار شبانه روز ادامه داشت و مصرف داروهای بی اثر در درمان و موثر در ایجاد ضعف و ناتوانی کشور عزیزمون و به همت داروسازان و پزشکان با تجربه و باسوادمون ، ادامه داشت .
روز پنجم که مثل چهار شب قبل در حال قدم زدن توی اتاق بودم و با نگاهی سرشار از بی کسی و تنهایی نگاه بچه های مظلوم و معصوم و بی گناهم میکردم که به دلیل نبود داروهای موثر دچار ضعف شده بودن و بی حال در خواب بودن میکردم و همزمان ذهنم درگیر مسئولین بی کفایت و بی فکری بود که بهترین موقعیت و امکانات و داروها در اختیارشون قرار داده میشه از بیت المال .
اما دائم شاکر خداوند سبحان بودم که بازم هم این توان در من بود که بتونم با تمام این مشکلات ( که سه چهارم مردم کشورم درگیر اون هستن ) مبارزه کنم و صبور باشم .
به خودم اومدم و رفتم توی آشپزخونه مثل چند روز گذشته برای آماده کردن صبحانه و جدا کردن داروها به صورت برای افراد خانواده .
در حال آماده کردن صبحانه بودم که احساس کردم دست و پام داره بی حس میشه . برای جلوگیری از اتفاق خاصی خیلی آروم برگشتم تو اتاق که برم چند دقیقه ای بشینم و بعد کارم رو ادامه بدم .
نیمه راه بی حال شدم و دیگه چیزی از ماجرا یادم نیست . وقتی یکمی به هوش اومدم و صداها رو میشنیدم دیدم صدای گریه و شیون میاد . آروم با هزار بدبختی چشامو باز کردم و دیدم افتادم روی مبل و علی و کمیل خودشون رو انداختن روی من و دارن های های گریه میکنن . همسرم هم با صورتی خیس از اشک داره میره بیرون از خونه برای کمک گرفتن از همسایه ها ...
با هر مصیبتی که بود دستمو بلند کردم و به اشاره ای که بفهمه اجازه ندادم بره . اومد طرفم و گفت میخوام برم به قلانی بگم بیاد ببره تو رو بیمارستان . کمیل به اورژانس زنگ زده بود و به مادرش گفت که تماس گرفته و الان میرسن . با هزار بدبدختی به کمیل گفتم تماس بگیره و اعلام کنسلی کنه و بگه مشکلی نیست .
خلاصه اینکه کمیل رفت یکمی دمنوش و مایعاتی که از قبل آماده کرده بودم برام اورد و یکمی میوه و این چیزا بهم دادن و کم کم حالم بهتر شد . برای اینکه از تلخی و ترس ماجرا کم کنم گفتم یکمی سرم گیج رفت گفتم اینجا دراز بکشم ولی خوابم برده بود . حالم خوبه و کلی از این چرندیات که کاملا مشخص بود حتی علی کوچولو هم باورشون نمیکنه زدم .
آروم آروم بلند شدم و پیش خودم گفتم اگه اینجوری ادامه بدم اینا کلا روحیه هاشون داغون میشه و همه زحماتم از بین میره . خودم رو جمع و جور کردم و بلند شدم رفتم به طرف آشپزخونه و تو مسیر آشپزخونه به همسرم گفتم شما برو استراحت کن من حالم خوبه خوبه و هیچ جای نگرانی نیست . با کلماتی به بچه ها هم یکمی آرامش دادم و وضعیت خونه یکمی آروم شد .
دوباره به کارم برگشتم و با هر بدبختی بود صبحانه آماده شد و داروها رو هم دسته بندی کردم برای خانواده و دوباره زندگی در حال مبارزه با خانواده آغاز شد .
درمان
نحوه درمان به دو روش شروع شد
روش اول امور پزشکی و بیمارستان و ...
روش دوم تجربیات خودم و مجموعه کارهایی که به عقلم میرسید انجام بدم
امور پزشکی و بیمارستان
کار ما شده بود هر روز صبح بریم بیمارستان برای کار سرم و تزریق همسرم . خوشبختانه این روند که با مشکلات بسیار بسیار جدی روبرو بود بیشتر از چهار روز طول نکشید . البته مراجعات روزانه جهت گرفتن سطح اکسیژن و فشار خون و این چیزا ادامه داشت اما دیگه خبری از اون تزریق دارو و سرم وحشتناک نبود . در این باره مشروح توضیح خواهم داد که چه بر ما گذشت به دلیل بی تدبیری کادر درمان عزیز .
از دوستی سوال کردم که آمپول تزریقی داخل سرم چی بود که همچین بلایی به سر همسرم اومد ایشون گفتن این آمپول از جمله دارو و یا واکسنهای بیماری ابولا هست که داخل رگ و یا سرم تزریق میشه . من اینو جای دیگه نشنیده بودم به غیر از یکی دو نفر از دوستان . این دیگه تخصص ما نیست و دقیقا نمیدونیم چی هست .
گاهی وقتا اجبارا باید علی کوچولو رو همراه خودمون میبردیم و من و علی آقا باید تو محوطه بیمارستان قدم میزدیم تا مادر علی آقا بعد از انجام امور پزشکی بیاد پیش ما و برگردیم منزل . برای همین دلهره هم داشتم که نزدیک همسر نبودم و از وضعیتش بی اطلاع . هر چند هر چند دقیقه یه بار تماسی میگرفتم و جویای احوال بودم اما دلم اونجا بود . از طرفی هم علی کوچولو دوست داشت تو محوطه بازی کنه و قدم بزنه و این برنامه های کودکانه و انتظار داشت من هم همراهیش کنم !
تجربیات خودم در امور درمانی خانگی
من همزمان که امور پزشکی و بیمارستانی خانواده پیش میرفت کمک درمانهای خانگی رو هم با یک برنامه ریزی دقیق پیش میبردم . از دمنوشهای مختلف میوه ای و گیاهی گرفته تا داروهای تقویتی مناسب برنامه ریزی شده به مصرف خانواده میرسید .
تمام سعی و تلاشم بر این بود که داروها و مایعات فراوان و به موقع سر ساعت به اعضای خانواده برسه برای همین دائم توی آشپزخونه و مسیر اتاقها در حال رفت و آمد بودم . خب هر کدام از اعضای خانواده رسیدگی خاص خودش رو داشت . به همسر در اتاق مجزا به شکلی باید خدمات رسانی می شد به علی کوچولو به شکلی دیگه و آقا کمیل هم به روش خودش . گرچه این وسط اکثر اوقات از خودم غافل می شدم اما همین که میدیدم اعضای خانواده هر روز وضعیت بهتری دارن برای من قوت قلب بود .
بیشترین مشکل من بی خوابی بود . بی خوابی باعث میشد طی روز انرژی بیشتری صرف کنم و خود این موضوع مشکلاتی رو همراه داشت اما باید تحمل می کردم .
در طول مدت درمان من به روشها و فرمولهای درمانی بسیار خوبی دست پیدا کردم که در بخشهای بعدی و یا در پستهای مجزا این تجربیات رو به اشتراک خواهم گذاشت .
کنسل شدن سفر زیارتی آقا کمیل به مشهد مقدس
از یه ماه قبل داشت کیف و وسیله آماده میکرد که برای زیارت به حرم مطهر آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام به مشهد مقدس مشرف بشه . هر روز یه چیزی به کوله پشتیش اضافه میکرد و دائم در مورد سفرش با دوست و فامیل حرف میزد . تا این که درگیر بیماری که میدونید شد . دائم به این امید داشت که تا روز سفر وضعیت جسمی روبراه میشه و میتونه بره زیارت . دائم در این باره سوال میکرد و تماس میگرفت با اطرافیان نزدیک .
تا اینکه یه روز مانده به سفر مربی و فرمانده پایگاه باهام تماس گرفت و بعد از کلی خوش و بش بهم گفت با توجه به وضعیتی که کمیل داره چیکار میخواید بکنید برای سفر ایشون ؟ منظورشو خوب فهمیدم اما نتونستم همون لحظه جواب بدم . به ایشون گفتم یه دقیقه به من فرصت بدید من جواب میدم . چند ثانیه ای فکر کردم و تماس گرفتم . به ایشون گفتم به نظر بنده به صلاح نیست کمیل به این مسافرت بیاد . در ادامه گفتم کمیل از دوره نقاهتش چند روز هم گذشته و حتی یه سفر تهران برای اجرای کارش رفته اما اگر به این سفر بیاد و خدای ناخواسته یکی از بچه ها به هر دلیل دیگری دچار هر بیماری بخواد بشه قطعا انگشت اشاره به طرف پسر من خواهد بود و این یقینا خوشایند هیچکدام از ما و شما نیست . برای همین به صلاح نیست ... خلاصه کنم . برنامه کمیل کنسل شد .
اما مجددا مسئولیت گفتن این خبر رو به ایشان واگزار کردم و گفتم من نمیتونم این خبر رو به کمیل بدم خود شما زحمتش رو بکشید . در جوابم ایشون گفتم فلانی ما الان 4 روزه که داریم مسئولیت این کار رو به دوش هم میندازیم . من به حاجی .. گفتم بگه ایشون واگزار کردن به آقای فلانی و .. در آخر قرعه به نام من افتاد و من با هزار بدبختی اول با شما تماس گرفتم که شما به ایشون بگید . در آخر ایشون مسئولیت رو پذیرفت و به کمیل اطلاع داد و جریان برو برای ایشون توضیح داد .
من هم که داشتم زیر چشمی به کمیل نگاه میکردم یه باره دیدم اشکی بی صدا تمام صورت کمیل رو خیس گرد و قطرات شفاف اشک از گونه های کمیل پشت سر هم روی گونه هاش سرسره بازی میکردن بدون اینکه بدونن در دل پسرم چی میگذره .
حالا وضعیت روحی من داغون و مادر کمیل هم که خودش رو در این ماجرا مقصر میدونست داغون تر و زار زار اشک میریخت و میگفت من باعث شدم این اتفاقات بیفته و کمیل از سفرش جا بمونه ...
از یه طرف قلبم داشت منفجر می شد و از طرف دیگه باید مادر کمیل رو آرام میکردم و از طرفی علی کوچولو رو دریابم . داستانی شده بود اون لحظات .
ساعتی از این ماجرا گذشت و من به خودم گفتم خدا رو شکر جو آروم شده و کمیل هم خبری از گریه هاش نیست . رفتم به طرف اتاقش که براش آب میوه ببرم . به در که رسیدم دیدم آهنگی و صدایی آشناتر از هر آشنایی به گوش میرسه که میگه : علی موس الرضا .. گر مرا از در برانی جای دیگر ندارم .. کمیل داشت شعر آقا رو میخوند و اشک میریخت .. یادم اومد که همین مداحی رو وقت ورود یه حرم مطهر آقا که سال قبلش مشرف شده بودیم توسط کمیل تو حرم آقا اجرا شد و همینطور که داشتیم به طرف ضریح مطهر میرفتیم بلند بلند کمیل اینو میخوند و چند جایی هم من برای یادگاری و ثبت وقایع ازش فیلم گرفتم ...
همونجا نشستم و بدون اینکه دست خودم و یا در کنترل خودم باشه اشکهام سرازیر شد و قلبم به در اومد . از یه طرف نمیخواستم پسرم رو تو اون حال خراب ببینیم از طرفی نمیخواستم این حالی که برای زیارت اقا بهش دست داده رو خراب کنم . لیوان به دست نشسته بودم و اشک میریختم و فکر میکردم که یهو سر و کله علی آقا پیدا شد و بلند گفت بابا چرا اینجا نشستی ؟!! منم که این وضع رو دیدم مونده بودم چیکار کنم دیدم صدا قطع شد و در باز شد . بابا اینجا چرا نشستی گفتم هیچی اومدم برات آب میوه آوردم که بخوری . اولش گفت میل ندارم بابا تازه خوردم . منم به زور بهش دادم خورد و سریع برگشتم تو آشپزخونه و مشغول کارای دیگه شدم . اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم . این داستان تا چند روز تو خونه ما ادامه داشت و چپ و راست کمیل میرفت تو اتاقش در و میبست و شروع میکرد به خوندن این متن .
چند روز گذشت از این مورد و ما همچنان شاهد اشکهای گاه و بیگاه کمیل در احوال مختلف بودیم . تا اینکه عزیزی تماس گرفت و گفت فلانی از آقا کمیل دعوت شده که به زیارت آقا بره ! قیافه من که اون لحظه دیدنی بود ! ایشون هیچ ارتباطی به موضوع پایگاه کمیل و این داستانها نداشت . شماره ناشناس ، فرد ناشناس ، قیافه من ! افکاری که توی اون لحظه توی سرم جابجا می شد ! خلاصه اینکه کمیل برای زیارت آقا علی ابن موس الرضا علیه السلام به مشهد مقدس دعوت شد . خود این یه داستان مفصلی است که سر فرصت خواهم گفت . ان شاالله .
اینجا بود که فهمیدم دل شکسته چه کارها و چه معجراتی میکنه ! دل شکسته کودکی که هنوز به گناه آلوده نشده شق القمر میکنه ! با همسرم و نزدیکانم موضوع رو درمیان گذاشتم و همه چهره ها همچون چهره متعجب و ناباورانه من بودن ! عجب ساعاتی بود اون لحظات !
موضوعات مرتبط: بخشهایی از داستان زندگی من
برچسبها: داستان , کرونا , زندگی , تربیت
یه وقتایی ، یه جاهایی ، به جای جر و بحث ، فقط به طرف مقابلم نگاه می کنم
و تعجب می کنم که این حجم وسیع بی عقلی و نفهمی ،
چطور توی کله ای به این کوچکی جا شده ... ؟!
موضوعات مرتبط: سخن روز ، بخشهایی از داستان زندگی من ، مرد اردیبهشتی ، دل نوشته ها
برچسبها: آدمای خر , نفهم , زندگی سخت , بحث و مشاجره
پسرم که به دنیا آمد نام تورا روی او میگذارم ...
هر روز با بهترین تعابیر جهان بیدارش میکنم در آغوشش میگیرم ... میبوسمش،
بزرگتر که شد لابد از پدرش میپرسد چرا این اسم را برایش انتخاب کردهایم؟
پدرش هم طبق معمول با غرولند حواله اش میدهد به من که برو از مادرت بپرس بگذار ببینم اخبار چه میگوید ...
من اما،
دستش را میگیرم میبرمش دنجترین جای خانه ...
پیشانیاش را که بوسیدم دستانش را که در دستم فشردم ...
آن وقت مینشینم تو را زار زار برایش گریه میکنم... ...
موضوعات مرتبط: بخشهایی از داستان زندگی من ، مرد اردیبهشتی ، دل نوشته ها
برچسبها: شرمندگی , پسر , دنیا آمدن , شمال