خاطرات رافدین
در هنگ دوم تیپ 82 پیاده، پیک بودم و علاوه بر داشتن یک موتور سیکلت، مسلح به کلاشینکف و یک سلاح کمری 9 میلیمتری نیز بودم. در حمله به مهران شرکت داشتم. تیپ 82 به جای تیپ صد و یک، به مدت یک ماه در آن منطقه حضور یافته بود. در آنجا حدود شصت نفر از افراد، زیر گلوله باران شدید توپخانه ایران کشته شدند.
دهم ژانویه 1987، تیپ ما مأمور حمله به شلمچه شد. من و دوستم قرار گذاشته بودیم که از یکدیگر جدا نشویم و در صورتی که یکی از ما مجروح بشویم، آن دیگری او را به عقب انتقال بدهد. من از آنجا رزمندگان ایرانی را میدیدم که به طرف دروازههای شهر بصره پیش میرفتند. دستور حمله به سوی ایرانیها صادر شد. ایرانیها به سختی مقاومت ورزیدند تا اینکه تیپ ما را به همراه سایر تیپها به عقب راندند. فقط از تیپ ما در این عملیات، دویست و پنجاه نفر کشته و زخمی شدند.
یک ساعت و نیم بعد، ارتش عراق با سر و سامان دادن به دوازده تیپ دیگر، توانست به منطقه از دست داده یورش برده، جای پایی برای خود به دست آورد. دوستم علی، در این حمله، از ناحیه ساق و کتف ترکش خورد. من او را به پشت گرفته، طبق قرار قبلی به عقب منتقل کردم. در آنجا به نیروهای گروه اعدام که در سرتاسر منطقه پخش شده بودند، برخورد کردیم. آنها دنبال فراری میگشتند تا جوخههای اعدام هرگز از فعالیت و تب و تاب نیفتد.
دومین روز، ایرانیها با پشتیبانی هوایی و توپخانه به ما حمله کردند و توانستند اولین خاکریزها را از دست نیروهای ما خارج کنند. در این حمله نیز بسیاری از افراد تیپ ما کشته شدند. من در کشتار دوم نیروهای تیپ خودمان صحنههایی دیدم که هرگز فراموش کردنشان برایم میسر نیست. در همان لحظات پیشروی ایران دیدم گلوله توپی در میان کانالی فرود آمد که دو سرباز در میان آن قرار داشتند. ناگهان سر یکی از آن دو قطع شده، به آسمان پرتاب شد؛ دیگری نیز از روی زمین بلند شد و مانند مجانین با تمام توانش فریاد میزد!...
فرمانده لشکر، فرماندهان هنگها را تهدید کرد که اگر خط از دست رفته را پس نگیرند، در جا اعدامشان خواهد کرد. ترس از مرگ ناخواسته، فرماندهان هنگها را به چاره انداخت و ما باز مجبور بودیم به سوی باتلاق مرگ روانه شویم. درگیری بسیار سختی روی داد که واقعاض از شرحش ناتوانم. در راه، با اسجاد بسیاری از سربازان و ارتشیان عراق برخورد کردیم. تانکها و نفربرهای سوخته و از کار افتاده نیز در جای جای میدان درگیری، مانع حرکت ما بودند. به هر جانکندنی که بود، تیپ ما موفق شد مواضع از دست رفته را بازپس بگیرد.
روز بعد، تیپهای 39 و 62، به همراه چهار تیپ از نیروهای گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه ششم، نیروهای حطین و تیپ 66 نیروهای مخصوص، به منطقه شلمچه اعزام شدند. سومین روز که هجدهم ژانویه بود، نیروهای ایران با حمله وسیع دیگری به منطقه دریاچه «ماهی» و نهر «جاسم» موفق شدند پیشروی خود را به طرف خط دوم که متأسفانه در اختیار تیپ ما بود، ادامه دهند. من در همین عملیات به هنگامی که با موتورسیکلت وظیفه پیام رسانی خود را در منطقه انجام میدادم، مورد اصابت تیری قرار گرفتم. تیر به پایم نشست؛ اما از موتور پایین نیامده، به حرکت خود ادامه دادم، تا اینکه به دریاچه رسیدم. چارهای جز شنا نداشتم.
رزمندگان اسلام که مرا از دور دیده بودند، به طرفم تیراندازی کردند. به هر زحمتی بود، به زیر آب رفتم و با چنگ زدن به قطعات چوب و مانند آن، توانستم خود را به آن سوی دریاچه برسانم. به محض رسیدن به خیابان اصلی، به طرف مقر یکی از تیپها حرکت کردم. هنوز از پایم خون میآمد. به در مقر که رسیدم، چشمم به یک موتور افتاد. آن را سوار شده، به طرف درمانگاه صحرایی شماره پنجاه و هفت حرکت کردم. پس از رسیدن به درمانگاه، به بیمارستان منتقل شدم و با بیست روز مرخصی، توانستم روزهای خوب و زیادی را در کنار خانوادهام بگذرانم.
بعد از بازیافتن سلامت کامل به جبهه برگشتم. در بازگشت، به همراه پنج نفر از سربازان مأموریت یافتیم به قلب نیروهای ایرانی نفوذ کرده، اطلاعاتی به مقر تیپ ارسال کنیم. در حین مأموریت، ناگهان از پشت سر مورد حمله رزمندگان ایرانی قرار گرفتیم. هر چه توسط بیسیم از نیروهای خودی درخواست یک جوخه اضطراری برای کمک فرستادیم، پاسخی نیامد. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد.
ناگهان به ذهن «مأمون» ـ یکی از همراهانم ـ رسید که ما ایرانیها را از سمت چپ سرگرم کنیم تا دوستانمان بتوانند از سمت راست فرار کنند. با انجام این ترفند، توانستیم به مقصود برسیم؛ اما خودمان هنوز در حلقه محاصره مانده بودیم. عاقبت، آهسته آهسته به سوی «ماوت» عقبنشینی کردیم. این بود که توانستیم خود را از حلقه محاصره برهانیم. چهار ساعت راهپیمایی کردیم تا اینکه به یک غار رسیدیم. شب را در همان غار به صبح رساندیم. خوشبختانه خدا با ما بود که توانستیم چند قوطی کنسرو در آنجا پیدا کنیم. با آنها رفع گرسنگی کردیم. روز بعد، از غار بیرون آمده، به طرف پلی که در منطقه بود، حرکت کردیم. هنوز پایمان به سر پل نرسیده بود که خمپارهای در کنارمان به زمین نشست و ترکشی به دست راست و کتف من اصابت کرد. باز مجبور شدیم به همان غار برگردیم.
ایرانیها در آن سوی پل بر ما مسلط بودند و گویا شانس فرار نداشتیم. خون زیادی از من میرفت. هیزم جمع کردیم و دوستم نیز از اطراف و اکناف مقداری آب آورد. سپس آب را گرم کرده، زخمها را شسته، روی آنها را با گاز استریل بستیم؛ اما باز خونریزی بند نیامد. به دوستم گفتم اگر قرار باشد خون دستم به همین ترتیب بیرون بزند، زنده نخواهم ماند و باید همین الآن حرکت کنیم. او میگفت هیچ راه فراری نیست. نظر من این بود که باید از همان راهی که آمدهایم، عقبنشینی کنیم.
راه افتادیم و راه آمده را برگشتیم. چند ساعت بعد، به یک میدان مین برخوردیم. دوستم آهسته در جلو حرکت میکرد و من پشت سرش بودم که ناگهان در اثر لغزش پایش روی مین، همان پا را درجا از دست داد. من با حال زاری که خودم داشتم، نمیتوانستم او را حمل کنم.
بنابراین چارهای نداشتم جز اینکه او را رها کرده، به حرکت شبانه خود آنقدر ادامه بدهم تا به پناهگاهی برسم. چنین نیز شد و پس از رسیدن به یکی از گروهان ها، خود را نجات دادم.
به خانه که رسیدم، همه با نگرانی و ناراحتی به من نگاه میکردند. پدرم از من خواست که دیگر به جبهه برنگردم و سرنوشتم را به دست تقدیر بسپارم؛ یعنی هر چه میخواهد بشود، بگذار بشود! اما چارهای جز برگشتن نبود. برگشتم و باز آن صحنههای دلخراش را به چشم دیدم.
چند نفر از دوستانم جلوی سنگر نشسته بودند. ناگهان گلوله توپی در کنارشان به زمین خورد و سر یکی از آنها از بدن جدا شده، در آسمان به پرواز درآمد. هنگامی که سر بیبدن او فرود میآمد، بر سر دوست بغل دستیاش خورد و آنر ا شکست!! دوستی دیگر نیز تمام روده و معدهاش بیرون ریخته بود.
یک روز که برای آوردن دفترچه رمز بیسیمچیها، به مقر لشکر میرفتم، سگی را دیدم که از پوزهاش خون یکی از کشتهشدگان عراقی میریخت. در بازگشت از همین مقر بود که پس از چند ساعت، رزمندگان اسلام به ما حمله کردند و من و «موسی» پا به فرار گذاشتیم.
سه بسیجی به طرف ما میآمدند که دو نفرشان روی مین رفتند و شهید شدند و نفر سوم که مجروح شده بود، دست از تعقیب ما برداشت و به عقب برگشت. موسی زخمی شده بود. من او را به پشت گرفته، با زحمت، راه یک قله را در پیش گرفتیم. بالای قله که رسیدم، از چهار طرف به سمت ما تیراندازی شد. موسی دوباره زخمی شد؛ تیری به پشت او نشست. ساق پای راست و دست راست من نیز خراش برداشت. موسی حسابی ترسیده بود و دائم از من میخواست او را ترک نکنم. من به او اطمینان دادم که تا دم مرگ همدمش خواهم بود. او را به پشت خود بسته، راه را برای رسیدن به قله ادامه دادم. با هزاران زحمت، نفس نفس زنان به قله رسیدم. ناگهان از شدت خستگی بیهوش افتادم. گویا در همان موقع، از بالا مانند توپی به پایین سقوط کرده بودم. موسای بیچاره هم که به پشتم بسته بودم، با من سقوط کرده بود و در اثر برخورد با یک صخره متوقف شده بودیم. در این برخورد، موسی از من جدا شده و به سختی با صخره برخورد کرده بود. سینهخیز که به کنارش رفتم، هنوز زنده بود.
برخاستم و به چپ و راستم نگاه کردم. از دور، علم و بیرق گروهانی را دیدم. به موسی گفتم من خود را به آن گروهان رسانده، تو را نجات خواهم داد. طفلک آنقدر ترسیده بود که التماس میکرد هرگز از او جدا نشوم. فکر میکرد میخواهم او را تنها بگذارم. آنقدر برایش حرف زدم و دلداریاش دادم تا رضایتش را برای رفتنم به دست آوردم.
به هر جانکندنی بود، خودم را به نزدیکی گروهان رساندم. پس از معرفی خود به یکی از نگهبانها، همراهم آمد و عاقبت موسی هم از معرکه نجات یافت.
پس از سه روز بستری در بیمارستان، با یک مرخصی پانزده روزه به آغوش خانوادهام بازگشتم. روز نهم مرخصی، در منزل آرمیده بودم که با شنیدن فریاد و نالههای سوگوارانه به خیابان آمدم. خانوادهای در حال مشایعت جنازههای دو فزندشان بودند که با پرچم عراق پوشیده شده بود. این دو برادر، در جبهههای جنگ کشته شده بودند. برادر سوم نیز هنوز مفقود بود و خبری از او نداشتند. پدر آنها به محض روبهرو شدن با این صحنه سکته کرد و از پا درآمد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام