یک روز خسته از عشق های الکی دلم را در دست گرفتم و بردمش یکجای دور
ببین دلم! ما در دنیایی زندگی میکنیم که عشق معنایی ندارد .
داردها، اما نه آنقدر که بتواند یک زندگی را بچرخاند .
تو تنها عضو از بدن منی که اگر بشکنی یا ترک برداری، میمیرم.
شاید جسمم نمیرد اما بی شک روحی باقی نمیماند.
باید مراقب باشم و دیواری بکشم روی احساساتت تا مبادا آن ها را بروز دهی .
زمانی به سراغت می آیم که کسی را پیدا کرده باشم از جنس خودم.
میخواهم اولینم، آخرینم باشد ..
نمیخواهم مثل خیلی از هم و سن سالهای خودم زندگیم را پر از ادمهای خالی کنم.
مجبورم تو را مدتی در سینه ام حبس کنم!
مبادا دلخور شوی .
در دنیایی که احساسات بازیچه آدمها میشود نمیخواهم صد تکه ات کنم!
و وقتی به خودم آمدم ندانم کجایم و عاشق کی هستم و تو را قربانی کدام احساس پوچ کرده ام.
هر وقت مطمئن شدم کسی آمده که بی منت تا ابد میماند ؛ آزادت میکنم.
مرور خاطرات دست نوشته ها ، نوشته ای از سالهای دور
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: عشق , خاطرات , زندگی , دست نوشته