روز غمانگیز
من یک بار به حال شما گریه کردم و هزار بار به حال خودم، و در این جنگ ناخواسته به اندازه هزار سال بزرگ شدم. من بیش از بیست و پنج سال ندارم ولی جنگ با تمام نکبتی که برای ما دارد، تجربه و پختگی انسان را به طور معجزهآسایی بالا میبرد. آنچه بنده عرض میکنم برای شما افسانه نیست. جنگ برای کسانی افسانه و داستان است که بوی باروت با شامه آنها آشنا نیست.
بوی باروت مردساز است و زخم گلوله در تن انسان بیش از صد نشان و مدال ارزش دارد. اما همه این ارزشها برای رزمندگان اسلام است. زخمی که میتواند شفیع باشد، در روز موعود، زخمی که برای خدا در پوست و گوشت آدم جا باز کرده باشد، نشانه جاودانگی است اما من این سعادت را نداشتم و آنقدر در تنگنا و حسرت بودم که تنها آرزویم تمام شدن جنگ بود یا اسیر شدن به دست نیروهای شما.
من کشور شما را یک کشور اسلامی میدانم و احساس غرور میکنم که بگویم در ایران اسلامی اسیر هستم. احساس غربت نمیکنم اما از اینکه ناخواسته به جنگ شما آمده بودم احساس شرم میکنم. اصلاً دلم نمیخواست در این جنگ کوچکترین آسیبی ببینم و این ننگ را تا ابد برای خودم حفظ کنم و مردنم در جهت تحقق امیال شیطانی و حیوانی شخص صدام حسین باشد. حیات حقی است که خداوند به من عطا فرموده و باید در راه او صرف کنم نه در راه جنگافروزی که بساط شیاطین را میخواهد رونق ببخشد.
متأسفانه من روزهای بسیار سختی را در جبههها گذراندهام. بعضی از این روزها شاهد حوادثی بودهام که هرگز قادر به فراموش کردنشان نیستم و به عنوان یک مسلمان مادامی که زندهام یک گوشه از قلبم در سوگ عزیزان شما افسرده است.
شما شاید نام سرهنگ طالع الدوری را شنیده باشید. او فرمانده لشکر نهم عراق است. من در تیپ ... واحد تانک این لشکر خدمت میکردم و فرمانده یگان تانک بودم. این سرهنگ یکی از مهرههای مزدور و کثیف شخص صدام حسین بود.
او جنایت بیشمار را در ایران مرتکب شده است، به خصوص در اوایل جنگ. خودم ناظر یکی از این جنایات هولناک بودم و دیگری را یک افسر دیگر برایم تعریف کرده است. او از دوستان من است. البته او افسر بسیار خوبی است و دو درجه از من بالاتر است و خوشبختانه او هم اسیر شده و زنده است.
دقیقاً هفتههای اول جنگ بود. چند روستای سوسنگرد ـ ما این شهر را خفاجیه مینامیم ـ توسط واحدهای این لشکر، یعنی لشکر نهم، به فرماندهی سرهنگ طالع الدوری، به اشغال کامل درآمد. در یکی از این روستاهای اشغال شده که قسمتی از آن ویران شده بود هنوز عدهای از سکنه بودند. وقتی به این روستا رسیدیم و مستقر شدیم با سکنه کاری نداشتیم زیرا بسیاری از آنها افراد مسن و از کار افتاده بودند و جوانی در این دهکده نبود.
بیشتر پیرزنها و پیرمردها و تعداد زیادی، بیش از حد معمول، کودک بودند. میدانید که عربها پراولادند. سکنه این روستا بسیار وحشتزده بودند. حضور ما آنها را ترسانده بود. ما بسیار کم احتمال میدادیم که خطری از جانب این سکنه بیچاره تهدیدمان کند و لذا کاری به کارشان نداشتیم.
این وضع تا روزی که سرهنگ طالع الدوری به این روستا نیامده بود برقرار بود. اما روزی که سرهنگ وارد روستا شد و اهالی روستا را دید دستور داد همه آنها در میدان روستا جمع شوند ـ همه، از مرد و زن و کوچک و بزرگ، حتی یک نفر هم غایب نباشد. حدود چهل و پنج نفر از پیرزن و پیرمرد و کودک و حتی مادرانی با طفل شیرخوار در بغل در میدان نیمه ویران جمع شدند. سرهنگ طالع الدوری دستور داد همه آنها همانجا که هستند بنشینند روی زمین، آنها با ترس و لرز نشستند. سرهنگ گفت جمعتر بشوند شدند. چندتایی همدیگر را بغل کرده بودند. پیش خودم فکر کردم سرهنگ میخواهد برای آنها خطابهای بگوید؛ ولی عجب ساده بودم. افراد خودی دور تا دور میدان را خلوت کرده بودند. یک تانک در دهانه ورودی میدان و سرهنگ هم در کنار آن ایستاده بود. میدانید چه شد؟ سرهنگ طالع الدوری فرمان آتش صادر کرد و این جمع روستایی غیرنظامی و بیگناه و بیپناه با تیر مستقیم تانک تکهتکه شدند.
روز غمانگیزی بود و منظرهای وحشتناک گرد و غبار و دود زیادی به هوا بلند شد و تکههای بدن آنها هر کدام به طرفی پرتاب شد و خون میدان سرخ کرد. منظره جان کندن ندتایی از آنها هنوز در نظرم زنده است. آن روز گریه کردم ـ دور از چشم سایر نظامیان. اما میشد کسی را یافت که ناظر این جنایت هولناک تاریخی باشد و احساس سرور کند؛ سرهنگ طالع الدوری که این جنایت یکی از افتخارات اوست. من قبلاً شنیده بودم که برای این سرهنگ، اسیر جنگی معنا و مفهومی ندارد ولی باور نداشتم، تا اینکه دیدم و باور کردم.
خدا لعنت کند او را.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: روز غمانگیز , خاطرات جنگ , دفاع مقدس , جنگ ايران
جنایتی هولناک درسوسنگرد
من جزو اولین سربازان عراقی بودم که پایم به آسفالت خیابانهای سوسنگرد رسید. دو واحد کماندو و پنج تانک اولین نیروهایی بودند که وارد شهر نیمه ویران سوسنگرد شدند و آن فجایع را به بار آوردند که میدانید.
وقتی وارد خیابان اصلی سوسنگرد شدم اولین منظرهای که دیدم تنم لرزید و از خودم نفرت پیدا کردم. خودم را حیوان درندهای میدیدم که به گلهای هجوم برده باشد.
در مدخل شهر بودیم که چند پاسدار از شما را دیدم که برقآسا خودشان را در پس کوچهای مخفی کردند و در برابر ما به مقاومت پرداختند. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک لحظهای قطع نمیشد.
کماندوهای ما وحشیانه به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار میتوانستند میکردند. در همان خیابان اصلی خانواده کوچکی را دیدم که گریان و سراسیمه بودند. دست چپ طفل پنج سالهشان که در آغوش مادر بود از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. طفل گریه میکرد. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با نیروهای ما مواجه میشدند یا نفجار خمپارهای آنها را به زمین میچسباند.
وقتی آنها را اینطور مستأصل و بیچاره دیدم، خودم را به آنها رساندم و به مادر که حدود چهل و پنج سال داشت و لباس کاملاً اسلامی پوشیده بود گفتم: من شیعه و اهل کربلا هستم. از من نترسید. به من اعتماد کنید و بگذارید پسر کوچک شما را به یگان بهداری برسانم تا زخمش را مداوا کنند.
اما آنها به من اعتماد نکردند و از من خواستند از آنها دور شوم. سرانجام با اصرار زیاد توانستم اعتماد مادر را جلب ولی دخترش که تقریباً هجده ساله بود و او هم مانند مادرش لباس اسلامی به تن داشت قبول نکرد و گفت: لازم نیست عراقیها مار ا معالجه کنند.
اضافه کرد: اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید پس چرا اینطور وحشیانه به شهر ما هجوم آوردید؟
جوابی نداشتم و نمیدانستم چه باید بگویم ولی دلم میخواست برای آنها کاری انجام بدهم زیرا در آن لحظات خودم را به دشت گناهکار احساس میکردم.
در همین اثنا یک لندکروز فرماندهی وارد خیابان شد. وقتی ما را دید نگه داشت پنج نفر شخصی داخل آن بودند که من آنها را میشناختم. اهل سوسنگرد بودند. برای ما جاسوسی میکردند، همیشه با فرمانده لشگر یا تیپ دیده میشدند. یکی از آنها پایین آمد و تقریباً با زور مادر و دختر و طفل مجروح را سوار لندکروز کردند و از شهر خارج شدند. من به طرف نیروهای خودمان در آن سوی خیابان رفتم. از پنجره خانهای نارنجک پرتاب شد که پنج نفر را زخمی کرد.
در بین ما گروهبان سومی بود به نام عبدالامیر هشام اهل ناصریه او گفت برویم داخل آن خانه به اتفاق داخل کوچه شدیم و رفتیم به آن خانه، در یکی از اتاقها کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود که یک پا نداشت، اتاق در هم ریخته و تاریک بود. در آن لحظات پراضطراب اولین چیزی که در پیرمرد جلب نظر میکرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتما سید است حدود پنجاه و پنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد.
پیرمرد با چشمان پرجذبهای نگاه میکرد من میترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و مقابل پیرمرد ایستاد پیرمرد یکریز نگاهش میکرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو چشم در چشم هم دوختهاند و دیدم که ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست برای یک لحظه همانطور ماندند و ناگهان پنج یا شش گلوله کلاشینکف عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست و پیرمرد در میان دود باروت از روی صندلی به زمین غلتید و در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و توی خون افتاد.
از ترس لب و دهانم خشک شده بود. بعد از این جنایت به سرعت از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از پاسدارهای شما را روی پشت بام روبروی کوچه دیدم. گروهبان عبدالامیر هم دید و تا خواست به طرف او شلیک کند گلولهای از پاسدار شما روی پیشانی او نشست و مغزش را به در و دیوار و حتی به لباسهای من پاشید و تکههایی از سر او را که مو هم داشت وسط کوچه پخش کرد.
من خودم را روی زمین انداختم و سینهخیز از کوچه خارج و به افراد خودمان ملحق شدم کمی که آرام گرفتم احساس کردم در این چند ساعت دیوانه شدهام و اصلاً حال طبیعی ندارم. هر کجا را که نگاه میکردم جسد بود و خون و دود. شهر هر لحظه ویرانتر میشد.
از همه مهمتر روی دیوارها و در خانهها با عجله نوشته بودند «اما نه ا... ورسوله» و داخل خانههایی که من دیدم قرآن و نهجالبلاغه و کتابهای اسلامی فراوان بود در حالی که صدام میگفت که شما ایرانیها آتشپرستید. پس این همه نشانه از اسلام برای چه بود؟ فهمیدم که فریب خوردهام و به جنگ شیعهها آمدهام در حالی که خودم و شیعه و اهل کربلا هستم ـ کربلایی که رزمندگان شما و امت اسلامی شما شیفته زیارت آنند ـ در همان روز اول ورود به سوسنگرد سربازان و افراد خودمان را دیدم که چگونه اموال مردم سوسنگرد را تاراج میکردند.
گروهبان سوم فاضل سمچ اهل کوت موتورسیکلتی از حیاط خانهای برداشت و فردای آن روز دیوانه شد. او حالت عجیبی پیدا کرده بود. یک ساعت میخندید، یک ساعت گریه میکرد، یک ساعت به سر و روی خود میزد. بعد دیگر نفهمیدم چه بلایی به سرش آمد. گروهبان دوم شهید جبار اهل کربلا طلا برداشت و در خود سوسنگرد کشته شد. گروهبان دوم دیگری طلای زیادی برداشت و آنها را در یک کیسه پلاستیکی ریخت و زیر بلوزش پنهان کرد. وقتی در سرپل ذهاب حمله کردیم اولین نفری که از ما کشته شد او بود.
گروهبان یکم دیگری به نام کریم فاضل اهل دیوانیه قبل از حمله به من گفته بود: شنیدهام سوسنگرد زنان و دختران زیبایی دارد. اگر داخل شهر شدیم اولین کاری که میتوانیم بکنیم... .
خدا شاهد است که به او گفتم: اگر تو این کار را بکنی کشته میشوی.
او را از این کار منع کردم. بعد از دو روز من از سوسنگرد فرار کردم و به خانه آمدم و چهار ماه فراری بودم. دیگر نمیدانم چه اتفاقی در آنجا افتاد ولی شنیدم به عدهای از زنان و دختران سوسنگردی تجاوز کرده و بیشتر آنها را کشتهاند.
راوی: یکی از اسرای عراقی
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام
خاطرات رافدین
در هنگ دوم تیپ 82 پیاده، پیک بودم و علاوه بر داشتن یک موتور سیکلت، مسلح به کلاشینکف و یک سلاح کمری 9 میلیمتری نیز بودم. در حمله به مهران شرکت داشتم. تیپ 82 به جای تیپ صد و یک، به مدت یک ماه در آن منطقه حضور یافته بود. در آنجا حدود شصت نفر از افراد، زیر گلوله باران شدید توپخانه ایران کشته شدند.
دهم ژانویه 1987، تیپ ما مأمور حمله به شلمچه شد. من و دوستم قرار گذاشته بودیم که از یکدیگر جدا نشویم و در صورتی که یکی از ما مجروح بشویم، آن دیگری او را به عقب انتقال بدهد. من از آنجا رزمندگان ایرانی را میدیدم که به طرف دروازههای شهر بصره پیش میرفتند. دستور حمله به سوی ایرانیها صادر شد. ایرانیها به سختی مقاومت ورزیدند تا اینکه تیپ ما را به همراه سایر تیپها به عقب راندند. فقط از تیپ ما در این عملیات، دویست و پنجاه نفر کشته و زخمی شدند.
یک ساعت و نیم بعد، ارتش عراق با سر و سامان دادن به دوازده تیپ دیگر، توانست به منطقه از دست داده یورش برده، جای پایی برای خود به دست آورد. دوستم علی، در این حمله، از ناحیه ساق و کتف ترکش خورد. من او را به پشت گرفته، طبق قرار قبلی به عقب منتقل کردم. در آنجا به نیروهای گروه اعدام که در سرتاسر منطقه پخش شده بودند، برخورد کردیم. آنها دنبال فراری میگشتند تا جوخههای اعدام هرگز از فعالیت و تب و تاب نیفتد.
دومین روز، ایرانیها با پشتیبانی هوایی و توپخانه به ما حمله کردند و توانستند اولین خاکریزها را از دست نیروهای ما خارج کنند. در این حمله نیز بسیاری از افراد تیپ ما کشته شدند. من در کشتار دوم نیروهای تیپ خودمان صحنههایی دیدم که هرگز فراموش کردنشان برایم میسر نیست. در همان لحظات پیشروی ایران دیدم گلوله توپی در میان کانالی فرود آمد که دو سرباز در میان آن قرار داشتند. ناگهان سر یکی از آن دو قطع شده، به آسمان پرتاب شد؛ دیگری نیز از روی زمین بلند شد و مانند مجانین با تمام توانش فریاد میزد!...
فرمانده لشکر، فرماندهان هنگها را تهدید کرد که اگر خط از دست رفته را پس نگیرند، در جا اعدامشان خواهد کرد. ترس از مرگ ناخواسته، فرماندهان هنگها را به چاره انداخت و ما باز مجبور بودیم به سوی باتلاق مرگ روانه شویم. درگیری بسیار سختی روی داد که واقعاض از شرحش ناتوانم. در راه، با اسجاد بسیاری از سربازان و ارتشیان عراق برخورد کردیم. تانکها و نفربرهای سوخته و از کار افتاده نیز در جای جای میدان درگیری، مانع حرکت ما بودند. به هر جانکندنی که بود، تیپ ما موفق شد مواضع از دست رفته را بازپس بگیرد.
روز بعد، تیپهای 39 و 62، به همراه چهار تیپ از نیروهای گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه ششم، نیروهای حطین و تیپ 66 نیروهای مخصوص، به منطقه شلمچه اعزام شدند. سومین روز که هجدهم ژانویه بود، نیروهای ایران با حمله وسیع دیگری به منطقه دریاچه «ماهی» و نهر «جاسم» موفق شدند پیشروی خود را به طرف خط دوم که متأسفانه در اختیار تیپ ما بود، ادامه دهند. من در همین عملیات به هنگامی که با موتورسیکلت وظیفه پیام رسانی خود را در منطقه انجام میدادم، مورد اصابت تیری قرار گرفتم. تیر به پایم نشست؛ اما از موتور پایین نیامده، به حرکت خود ادامه دادم، تا اینکه به دریاچه رسیدم. چارهای جز شنا نداشتم.
رزمندگان اسلام که مرا از دور دیده بودند، به طرفم تیراندازی کردند. به هر زحمتی بود، به زیر آب رفتم و با چنگ زدن به قطعات چوب و مانند آن، توانستم خود را به آن سوی دریاچه برسانم. به محض رسیدن به خیابان اصلی، به طرف مقر یکی از تیپها حرکت کردم. هنوز از پایم خون میآمد. به در مقر که رسیدم، چشمم به یک موتور افتاد. آن را سوار شده، به طرف درمانگاه صحرایی شماره پنجاه و هفت حرکت کردم. پس از رسیدن به درمانگاه، به بیمارستان منتقل شدم و با بیست روز مرخصی، توانستم روزهای خوب و زیادی را در کنار خانوادهام بگذرانم.
بعد از بازیافتن سلامت کامل به جبهه برگشتم. در بازگشت، به همراه پنج نفر از سربازان مأموریت یافتیم به قلب نیروهای ایرانی نفوذ کرده، اطلاعاتی به مقر تیپ ارسال کنیم. در حین مأموریت، ناگهان از پشت سر مورد حمله رزمندگان ایرانی قرار گرفتیم. هر چه توسط بیسیم از نیروهای خودی درخواست یک جوخه اضطراری برای کمک فرستادیم، پاسخی نیامد. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد.
ناگهان به ذهن «مأمون» ـ یکی از همراهانم ـ رسید که ما ایرانیها را از سمت چپ سرگرم کنیم تا دوستانمان بتوانند از سمت راست فرار کنند. با انجام این ترفند، توانستیم به مقصود برسیم؛ اما خودمان هنوز در حلقه محاصره مانده بودیم. عاقبت، آهسته آهسته به سوی «ماوت» عقبنشینی کردیم. این بود که توانستیم خود را از حلقه محاصره برهانیم. چهار ساعت راهپیمایی کردیم تا اینکه به یک غار رسیدیم. شب را در همان غار به صبح رساندیم. خوشبختانه خدا با ما بود که توانستیم چند قوطی کنسرو در آنجا پیدا کنیم. با آنها رفع گرسنگی کردیم. روز بعد، از غار بیرون آمده، به طرف پلی که در منطقه بود، حرکت کردیم. هنوز پایمان به سر پل نرسیده بود که خمپارهای در کنارمان به زمین نشست و ترکشی به دست راست و کتف من اصابت کرد. باز مجبور شدیم به همان غار برگردیم.
ایرانیها در آن سوی پل بر ما مسلط بودند و گویا شانس فرار نداشتیم. خون زیادی از من میرفت. هیزم جمع کردیم و دوستم نیز از اطراف و اکناف مقداری آب آورد. سپس آب را گرم کرده، زخمها را شسته، روی آنها را با گاز استریل بستیم؛ اما باز خونریزی بند نیامد. به دوستم گفتم اگر قرار باشد خون دستم به همین ترتیب بیرون بزند، زنده نخواهم ماند و باید همین الآن حرکت کنیم. او میگفت هیچ راه فراری نیست. نظر من این بود که باید از همان راهی که آمدهایم، عقبنشینی کنیم.
راه افتادیم و راه آمده را برگشتیم. چند ساعت بعد، به یک میدان مین برخوردیم. دوستم آهسته در جلو حرکت میکرد و من پشت سرش بودم که ناگهان در اثر لغزش پایش روی مین، همان پا را درجا از دست داد. من با حال زاری که خودم داشتم، نمیتوانستم او را حمل کنم.
بنابراین چارهای نداشتم جز اینکه او را رها کرده، به حرکت شبانه خود آنقدر ادامه بدهم تا به پناهگاهی برسم. چنین نیز شد و پس از رسیدن به یکی از گروهان ها، خود را نجات دادم.
به خانه که رسیدم، همه با نگرانی و ناراحتی به من نگاه میکردند. پدرم از من خواست که دیگر به جبهه برنگردم و سرنوشتم را به دست تقدیر بسپارم؛ یعنی هر چه میخواهد بشود، بگذار بشود! اما چارهای جز برگشتن نبود. برگشتم و باز آن صحنههای دلخراش را به چشم دیدم.
چند نفر از دوستانم جلوی سنگر نشسته بودند. ناگهان گلوله توپی در کنارشان به زمین خورد و سر یکی از آنها از بدن جدا شده، در آسمان به پرواز درآمد. هنگامی که سر بیبدن او فرود میآمد، بر سر دوست بغل دستیاش خورد و آنر ا شکست!! دوستی دیگر نیز تمام روده و معدهاش بیرون ریخته بود.
یک روز که برای آوردن دفترچه رمز بیسیمچیها، به مقر لشکر میرفتم، سگی را دیدم که از پوزهاش خون یکی از کشتهشدگان عراقی میریخت. در بازگشت از همین مقر بود که پس از چند ساعت، رزمندگان اسلام به ما حمله کردند و من و «موسی» پا به فرار گذاشتیم.
سه بسیجی به طرف ما میآمدند که دو نفرشان روی مین رفتند و شهید شدند و نفر سوم که مجروح شده بود، دست از تعقیب ما برداشت و به عقب برگشت. موسی زخمی شده بود. من او را به پشت گرفته، با زحمت، راه یک قله را در پیش گرفتیم. بالای قله که رسیدم، از چهار طرف به سمت ما تیراندازی شد. موسی دوباره زخمی شد؛ تیری به پشت او نشست. ساق پای راست و دست راست من نیز خراش برداشت. موسی حسابی ترسیده بود و دائم از من میخواست او را ترک نکنم. من به او اطمینان دادم که تا دم مرگ همدمش خواهم بود. او را به پشت خود بسته، راه را برای رسیدن به قله ادامه دادم. با هزاران زحمت، نفس نفس زنان به قله رسیدم. ناگهان از شدت خستگی بیهوش افتادم. گویا در همان موقع، از بالا مانند توپی به پایین سقوط کرده بودم. موسای بیچاره هم که به پشتم بسته بودم، با من سقوط کرده بود و در اثر برخورد با یک صخره متوقف شده بودیم. در این برخورد، موسی از من جدا شده و به سختی با صخره برخورد کرده بود. سینهخیز که به کنارش رفتم، هنوز زنده بود.
برخاستم و به چپ و راستم نگاه کردم. از دور، علم و بیرق گروهانی را دیدم. به موسی گفتم من خود را به آن گروهان رسانده، تو را نجات خواهم داد. طفلک آنقدر ترسیده بود که التماس میکرد هرگز از او جدا نشوم. فکر میکرد میخواهم او را تنها بگذارم. آنقدر برایش حرف زدم و دلداریاش دادم تا رضایتش را برای رفتنم به دست آوردم.
به هر جانکندنی بود، خودم را به نزدیکی گروهان رساندم. پس از معرفی خود به یکی از نگهبانها، همراهم آمد و عاقبت موسی هم از معرکه نجات یافت.
پس از سه روز بستری در بیمارستان، با یک مرخصی پانزده روزه به آغوش خانوادهام بازگشتم. روز نهم مرخصی، در منزل آرمیده بودم که با شنیدن فریاد و نالههای سوگوارانه به خیابان آمدم. خانوادهای در حال مشایعت جنازههای دو فزندشان بودند که با پرچم عراق پوشیده شده بود. این دو برادر، در جبهههای جنگ کشته شده بودند. برادر سوم نیز هنوز مفقود بود و خبری از او نداشتند. پدر آنها به محض روبهرو شدن با این صحنه سکته کرد و از پا درآمد.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات رادفين , خاطرات , رادفين , صدام
گذشتههای سپریشده
چهاردهم آگوست 1984، راهی اداره نظاموظیفه «رصافه» شدم. به محض ورودم، از افسران اداره شنیدم که آموزش، اول ژانویه 1985 آغاز خواهد شد.
آخرین ماههای سال نیز به زودی سپری شدند. روز خداحافظی، برایم روز سخت و سنگینی بود. شاید نتوانم آن روز را شرح دهم؛ اما میدانم نگاه گریان مادرم، پایان دوران شاد و کودکانهام را اعلام میکرد.
من تنها پسر و آخرین و کوچکترین فرزند خانواده بودم و این از نگاه دیگر اعضای خانواده، به چشم دیگری دیده میشد؛ نگاهی که خاتمه یک نسل را اعلام میکرد.
من تنها و آخرین و کوچکترین فرزند خانواده بودم و این از نگاه دیگر اعضای خانواده، به چشم دیگری دیده میشد؛ نگاهی که خاتمه یک نسل را اعلام میکرد.
پایان دسامبر آن سال، سوز سردی میآمد و بغداد، در هجوم این سرمای ناهنگام به خود پیچیده بود. مجبور شدم علیرغم گذشته، صبح خیلی زود، راهی مرکز آموزشی «منصوریه» در استان دیالی، منطقه «شهربان» بشوم.
شهربان، منطقهای سرسبز و انباشته از درختهای بلندقامت بود. درختها در دوطرف جاده و بلند شهر، منظرهای زیبا داشتند. هنوز سایه لطیف آنها بر سر جاده را از یاد نبردهام. اتومبیلی که در آن نشسته بودم، به سرعت از زیر سایه مهربان درختها میگذشت. به نظرم چنین آمد که درختها از ناله آزاردهنده ماشین فرار میکنند.
زندگی در مرکز آموزش، سخت و طاقتفرسا بود. بدون اغراق بگویم که خود را در برابر گرگهای درنده، بیپناه یافتم. هدف این مرکز، مثل مراکز دیگر، تربیت نیروهای نظامی مطیع و سر به راه برای خدمت در جنایات رژیم بعث بود.
در دوره آموزشی، به همراه دوستان و همقطاران، شدیدترین مراحل آموزش را در زمستان و تابستان از سر گذراندم و آنقدر در این دورهها با سختی و درد و رنج مأنوس شده بودم که احساس میکردم جز برای عذاب و رنج آفریده نشدهام. به هر صورتی که بود، پنج ماه آموزش را با شرکت در ردههای جوخه، گروهان، هنگ و مراحل برتر پیشروی، حمله، دفاع و عقبنشینی پشت سر گذاشتیم.
پس از اتمام دوره فوق، سه ماه دیگر را برای آشنایی با تانک، در مرکز آموزشی «صویره» تحمل کردم. پس از عذاب کشنده این آموزشها، از آنجا که قد و قامت متناسبی داشتم، به گروهان کماندویی تیپ 425 در منطقه مندلی اعزام شدم. این گروهان، مهمترین وظیفهاش تسلط بر کوههای «حمرین» بود.
مدتی بعد، در اول جولای 1986، به منطقه مهران رفتیم. هرچند که در آغاز این نقل و انتقال، فرماندهان از بیان واقعیت خودداری کردند، اما از آنجا که سربازان عراقی، ذاتاً کنجکاو هستند، چیزی نگذشت که فهمیدیم علت انتقال به مهران ـ بنا به اخبار «گروه دوم» ـ حمله رزمندگان اسلام است.
مهران با توجه به موقعیت استراتژیک خود میتوانست شهر کوت عراق را در تیررس رزمندگان اسلام قرار دهد. همین اهمیت، فرماندهان عراقی را بر آن داشته بود تا به هر قیمتی که شده مهران را از دست ارتش اسلام خارج کنند.
شب بود که به منطقه مهران رسیدیم. ترکشهای سرخ و تیرهای بنفش، سینه آسمان را نشانه میرفتند و رعشه بر اندام ما میانداختند. تیپ تصمیم گرفته بود که با همین افراد خودباخته، در حمله شرکت کند و سرانجام نیز همین کار را کرد؛ اما چندی نگذشت که دست از پا درازتر، تن به شکست داده، عقبنشینی کرد. از آنجا هم یکراست به طرف مندلی رهسپار شدیم.
روز بازگشت از جبهه مهران، روز تلخی بود. از یک طرف، در کوره گداخته خورشید میسوختیم و گرد و خاک حاصل از حمل و نقل خودروها و انفجارهای پی در پی، و عرقسوز شدن بدنها رنجمان میداد و از طرف دیگر شکست، کام همه افراد ـ از سرباز صفر گرفته تا فرمانده ـ را تلخ کرده بود.
مندلی با یک خط مستقیم به بغداد میرسید. از آنجا که در برد توپخانه ایران قرار داشتیم، بعید نبود که مندلی هم با یک حمله هماهنگ و سریع سقوط کند؛ اما رژیم بعث که به اهمیت موضوع پی برده بود، ترجیح داد مندلی، مملو از نیروهای نظامی باشد. برای همین، ما هم به صف نظامیان آن شهر اضافه شدیم. البته در آن زمان، ایران نقشه خاصی روی مندلی نداشت؛ اما فرماندهان عراقی قصد داشتند چند تپه اطراف مندلی را که ممکن بود از نظر نظامی برای تسلط ایران بر مندلی حائز اهمیت باشد، تصرف کنند.
حمله، صبح بیست و دوم جولای به سوی تپه شهدا آغاز شد. همان روز اول، تپه را تصرف کردیم. روز دوم قرار بود از طریقی پاسگاه صلاحالدین، تپهای را که بر آبگیر سومار ـ صحرای حران ـ مسلط بود، تصرف کنیم. اما برای عراق، مهمترین ارتفاع آنجا، تپه «سانویه» محسوب میشد که با یال کشیدهاش، از سایر ارتفاعات پیرامون خود بارزتر بود. اگر این تپه فتح میشد، در حقیقت، تسلط ایران بر منطقه منتفی بود. ارتش عراق با حساب و کتاب فراوان، نیروی زیادی را برای همین کار جمع کرده بود.
ساعت پنج صبح روز 28 آگوست، شیپور حمله را نواختند. علیرغم حمایت آتش پرحجم، حین حرکت ما به سوی هدف، خسارتهای فراوانی را تحمل کردیم! و بعد از چند دقیقه، به طور ناگهانی و غیرمنتظره، به هدف رسیدیم. بعد از استقرار در مواضع، ضدحمله رزمندگان اسلام شروع شد و جنگ بسیار شدیدی بین ما و آنها درگرفت. عاقبت این درگیری، به پیروزی رزمندگان اسلامی منتهی شد. در نهایت، ناچار به عقبنشینی شدیم. کشتهها و مجروحان ما در منطقه ماندند، تا خوراک پرندگان و حیوانات وحشی شوند!
سر فرماندهی عراق که میدانست تسلط ایرانیها بر تپه سانویه تا چه حد میتواند برایش گران تمام شود، تیپ ما را با اعزام متولدان 67 میلادی تکمیل کرد. پس از انجام چند مانور که همراه نیروها و تجهیزات زرهی و تانکها انجام دادیم، چگونگی هلیبرن نیز به ما آموزش داده شد.تاریخ بیست و دوم می، به عنوان روز حمله معین شد. در این حمله، نیروهای ما توانستند جای پایی به عمق سه کیلومتر در منطقه ایجاد کرده، مواضعی را که از دست داده بودند، پس بگیرند.
در سال پایانی جنگ، ارتش عراق موفق شد با آرایش چند تیپ پیاده و زرهی ـ که به طور کامل عبارت بودند از تیپ 425 پیاده، تیپهای 5، 6 و 7 گارد ریاست جمهوری، تیپ ده زرهی و گردان تانک خالد بن ولید ـ و حضور داوطلبانه نیروهای منافق و ضد ایرانی، و پشتیبانی آتش پرحجم و توپخانه، از جبهه میانی، به طرف مرزهای ایران حمله کند. این حمله با توجه به حضور چند تیپ نامبرده و منافقین میتوانست خیلی زود به پیروزیهای درخشانی بینجامد؛ اما علیرغم شدت عمل عراق، ایرانیها خیلی جدی و محکم به دفاع پرداختند و اجازه ایجاد حتی یک جای پای کوچک هم به فرماندهان عراقی ندادند. سنبه پرزور عراق و گستردگی میدان حمله، سرانجام فرماندهان عراقی را به این نتیجه رساند که با استفاده از راههای نفوذی ناپیدایی، به داخل نیروها رخنه کنند. سرانجام با همین روش بود که توانستند خاکریز اول رزمنگان را شکافته، با تصرف خاکریزهای دوم و سوم نیز به طرف عقبه و سومار یورش ببرند.
من در این حمله، جزءتیپ 425 پیاده بودم. دو روز در اسلامآباد ماندیم. ایرانیها خیلی زود به مواضع ما حمله کرده، توانستند با استفاده از نیروی زرهی و پیاده، در یک نبرد بیامان، بسیاری از نیروهای ما را کشته، با از کار انداختن تانکها و ادوات زرهی و توپخانه، ما را تا منطقه سانویه عقب رانده، تعقیب کنند! ده روز تمام در این منطقه زیر آتش توپخانه ایرانی بودیم و بسیاری از ساز و برگها و افراد خود را از دست دادیم.
موضوعات مرتبط: 8 سال دفاع مقدس
برچسبها: خاطرات جنگ , دفاع مقدس , جنگ ايران , خاطرات افسران