آدم رویایی خاکستر رویاهای گذشتهاش را بیخودی پس میزند
به این امید که در میانش حداقل جرقه کوچکی پیدا کرده و فوتش کند
تا دوباره جان بگیرند.
تا این آتش احیا شده، قلب سرما زده او را گرم کند
و همه آنهایی که برایش عزیز بودند، برگردند.
همان چیزی که تکانش داد، خونش را به جوش آورد.
اشک را از چشمانش سرازیر کرد و آنچنان باشکوه فریبش داد.
میدانی من به چه نتیجه ای رسیده ام؟
میدانی حالا باید سالگرد احساساتم،
احساسات گذشته ام و علاقه ام را به آنچه قبلا بوده
ولی هرگز عملا اتفاق نیوفتاده به یاد داشته باشم.
چون این سالگرد هم بایستگی
با همان رویاهای احمقانه غیرمحسوس مطابقت داشته باشد.
از خودت میپرسی اون رویاهات کجا هستند؟
سرت را تکان میدهی و میگویی :
سالها چه زود میگذرند و باز از خودت میپرسی :
تو با زندگی ات چه کار کردی؟
بهترین سالهای عمرت را کجا به خاک سپردی؟
زندگی کردی یا نه؟
ببین! به خودت میگویی دنیا چقدر دارد سرد میشود!
سالهای بیشتری میگذرند و با خودشان تنهایی ملال آوری را می آورند
و بعد پیری تکیه زده به یک چوب زیر بغل لرزان لرزان می آید
و درست بعدش بدبختی و خرد شدن!
دنیای خیالی تو تاریک میشود،
رویاهایت می پوسند و مثل برگهای زرد می افتند.
آیا تنها ماندن، تنهای تنها،
بدون اینکه چیزی برای تاسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟
چون هرچه که من از دست میدهم، همه چیزهایی هستند که روزی هیچ میشوند.
یک هیچ احمقانه!
همه چیز به جز رویاها.
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: احمقانه , زندگی , پیری , تنها
بعضی آدما نمیدونم چی تو وجودشون دارن که وقتی به زندگیت میان،
همراه خودشون هم دلبستگی میارن و هم وابستگی،
وقتی هستند که هستند،
وقتی نیستن هم هستند...
بودنشون وزن داره نبودنشون هم وزن داره،
لامصبا قوانین نیوتون رو به چالش کشیدن...
طرف همش 60 کیلو هم نمیشه اما نبودنش چند تُن حس میشه...
منحنی لبخندش کافیه تا زندگی خطی و روزمره تو رو یه نقطه عطف باشه
و تو رو از این رو به اون رو کنه...
این آدما وقتی به زندگیت وارد میشن روی بند بند زندگیت یادگاری مینویسن
و به در و دیوار دلت خط میندازن...
اینا باید بدونن وقتی چیزی رو خط انداختی باید پاش بمونی باید مرد باشی و پاش بمونی...
اون جای خط رو هیچ چیز دیگه ای نمیتونه پر کنه...
شما یک ماشین رو که خط بندازی،
حالا هی اینو ببری صافکاری،
هی ببری نقاشی،
پولیش بزن و هزار کار دیگه...
نه آقا این ماشین ماشین روز اول نمیشه،
حالا هرچقدر هم صاف و صوف بشه ماشینیه که روش خط افتاده...
باید تو دل و جون ماشین نفوذ کنی تا اینو بدونی...
حالا حکایت ما آدماست هیچ مرهمی نمیتونه جای خط آدما رو پر کنه...
حالا هی خودتو سرگرم کن،
هی خودتو گول بزن،
جای خالی این آدما با هیچ چی پر نمیشه...
این آدما رو اگه دیدید از قول من بهش بگید:
آدمای تنها رو تنها نزارید..
نابود میشن...
تباه میشن...
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: تنها , آدم خاص , زندگی , مرهم درد
یک وقتهايی هست که بايد بذاری موسیقیی که دوسش داری و باهاش خاطره ساختی ،
با صدای بلند تو خونه پخش بشه .
چای دم کنی و بذاری نُتها تو چای سرریز بشن .
اون وقت دو تا چای بریزی و بذاری رو میز و با غيابِ اونی که باید باشه و نیست حرف بزنی .
هی حرف بزنی با کسی که اون طرف میز ننشسته ...
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: تنها , چای , زندگی , عشق پنهان
آقا زنها خیلی استعدادشون تو رشد در معنویات بیشتر از مردهاست، اینو من از چندین استاد شنیده بودم ولی تو قضیه کربلا این برام ثابت شد.
برخی از اصحاب دو دل بودن برای یاری امام ولی زنهاشون از همون اول هیچ تردیدی نداشتن و اونارو تشویق میکردن. چندتاشو مثال بزنم
اموهب همسر عبداللهبنعمیرکلبی دائم باهمسرش درباره یاری امام صحبت میکرد تا اینکه عبدالله به یاری امام آمد و شهید شد، و اموهب بالای سر همسرش رفت و شهادتش را تبریک گفت، که درهمان لحظه شمر دستور داد و همسرعبدالله را شهید کردند که تنها زن شهید کربلا شد.
نامه امام به زهیربنقین رسید، و زهیر از یاری امام اکراه داشت که همسرش به او گفت:《سبحان الله! فرزند رسول خدا از تو دعوت ميكند كه به يارياش بشتابي، اما تو در قبول دعوت او ترديد به دل راه ميدهي! چه طور ميشود كه سخنش را بشنوي و هرچه زودتر خود را به او برساني》، بعد از آن زهیر برای یاری امام مصمم شد.
مثال سوم رو حاج آقامجتبیتهرانی خیلی زیبا در روضه حبیب بیان کردند:
نامه امام به حبیببنمظاهر رسید که گفته بود اگر میخواهی مارا یاری کن سریع بیا، همسرش پرسید میروی یا نه؟ حبیب گفت نه، من نمی توانم بروم! من پیر شده ام و کر و فری ندارم؛ چه طور با او راه بیفتم؟ می دانی اگر من بروم آن وقت عبیدالله خانه مرا خراب می کند و تو را به اسارت می گیرد و می برد.
همسرش گفت تو برو، بگذار خانه را خراب کند، بگذار مرا به اسارت بگیرد. حبیب باز هم گفت نه، من نمی روم. اینجا بود که همسرش بلند شد، روسری خودش را انداخت روی سر حبیب و به حبیب گفت نمی روی؟! پس مثل خانم ها در خانه بنشین! بعد گفت خدایا، کاش من مَرد بودم و می توانستم بروم کربلا تا حسین را یاری کنم! حبیب گفت نه، این حرف هایی که زدم، برای این بود که می خواستم ببینم تو چه می گویی. من آن چنان هجرتی کنم که تا قیامِ قیامت نامم در تاریخ ثبت شود.
.
خلاصه خانمها باید قدر خودشونو بدونن خیلی راحتتر میتونن تو مسائل معنوی بالا برن، فقط باید یکم رو برخی مسائل مراقبت کنن
۱_مثلا گناهان زبان، مثل غیبت، تهمت، نیش و کنایه، طعنه، خبرچینی و...
۲_همچنین برخی اخلاقیات زنانه مثل تجملگرایی، چشموهمچشمی، درگیری با جاری و مادرو خواهر شوهر و...
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها ، پیامها
برچسبها: همسر , کربلا , تربیت , امام حسین
تو برو پیچک من ، فکر تنهایی این قلب مرا هیچ مکن ،
رو پیشانی من چیزی نیست ، غیر یک قصه پر از بی کسی و تنهایی
موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسبها: تنهایی , پیشانی نوشت , قصه پر غصه , تنها
گاهی تنها ماندن، بهای آدم ماندن است!
موضوعات مرتبط: جملات زيبا ، دل نوشته ها
برچسبها: دلنوشته , تنهائي , آدميت , تنها