عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس



قرارگاه ضد صهیونیستی کمیل | دهه 50

زیاده خرده نگیرید به ما دهه پنجاه و شصتی های طفلکی
 حکایت ما، حکایت آدم هایی ست که از پای سفره های ده دوازده متری آبگوشت و کله جوش و اشکنه ی ظهر جمعه که چهار گوشه اش غلغله بود از
فامیل نزدیک و آشنای دور، تبعید شدیم به پیتزای سرد و نان سیر بیات سق زدن ِ تنهایی پای اُپن .
 سفره های دلخوشی مان یکی یکی جمع شد بی خبر. خانه هامان تنگ تر شد .
هی. آخرین سنگرمان شد مبل تک نفره رو به روی تلویزیونی که هیچ خانه سبزی توش نبود .
ما یکباره و ناغافل ، خواسته و نا خواسته ، خالی شدیم از آدم ها ، از هم ، از گذشته ، از هنوز .

زیاده خرده نگیرید به ما دهه پنجاه و شصتی های طفلکی . ما "نسل گذار" یم.


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسب‌ها: دهه 50 , دهه 60 , تنهایی , غذای امروزی


تاريخ : ۱۴۰۰/۰۱/۱۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |

۲۲ سال درس دادم ؛

 

۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.

(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)

من خودم شخصا از دبستان تا دانشگاه لیست حضور غیاب رو دیدم و داشتیم

 

۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!

(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)

فقط کافی بود یه لبخند خیلی کوچولو بیاد رو لبمون ؛ اونوقت ما بودیم و کابل و چوب آلبالو

 

۳-هر دانش آموزی دیر آمد ، سر کلاس راهش دادم!

(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)

فقط کافی بود من 10 دقیقه دیر بیایم ، اونوقت باید 10 دقیقه دستامون توی برف باشه و

بعدش مثل همیشه ما بودیم و کابل و چوب آلبالو

 

۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.

(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)

فقط کافی بود متوجه نشیم و از معلم درخواست بکنیم تکرار کنه ، اونوقت پدرمون باید تو قبر

جابجا می شد ! البته بعضیاشونم میزدن ..

 

۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!

(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)

تا آخرین روز مدرسه و تا آخرین ساعت باید میموندیم سر کلاس تا زنگو بزنن ، خیلی وقتا

معلمم نداشتیم اون ساعتا ... !

 

۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!

(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)

یادمه عید که میشد بیش از 200 برگ دفتر بهمون مشق میدادن که مبادا یه روز بدون دغدغه

درس از تعطیلیمون استفاده کنیم و یا خدای نکرده خوش بگذره بهمون

 

۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.

(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)

یکی از وظائف مهم معلم و مدیر این بود که بچه ها رو باید بشکنی باید غرورشون رو زیر پا

بذاری . یادمه که یه بار میخواستن سال سوم راهنمائی بهمون واکسن بزنن . ما رو بیرون

نمیبردن همونجا وسط کلاس شلوارمونو پائین میکشیدن جلو چشم بچه ها .. صرفا برای خورد

کردن غرور و حیای ما

( 1366 / مدرسه باباطاهر همدان / رئیس : خامه چی / ناظم : بهرامی )

 

۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!

(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)

چقد جالب توی این مورد کاملا تفاهم داریم ، تو مدرسه چند باری کل مدرسه رو تنبیه کردن به

خاطر اشتباه یکی دو نفر و یا کل کلاس رو بهرامی میزد به خاطر اشتباه یه نفر . فقط اینو

ندونستم که : ما رو با کابل برق و چوب درخت آلبالو که دورشم چسب برق پیچیده شده بود

میزدن آیا دکتر حسابی هم اینجوری با کابل تنبیه میکرد ؟! اینو باید بپرسم از شاگرداش .. در

این باره یه خاطره جالب دارم با یه آزاده عزیزی که از شکنجه هاش در هنگام اسارت برام

میگفت که انشاالله تو نوشته های بعدی حتما خواهم نوشت .
 
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)

اتفاقا ما رو وقتی پای تابلو میبردن که یقین داشتن بلد نیستیم ، و به خواری و خفت و شنیدن

صد تا حرف .. برمیگشتیم و مینشستیم سر جامون البته با چاشنی پس گردنی و گاها لگدی

محکم .

یاد و نامش گرامی باد❤️

 

چندتا از معلمای اون زمان خودم فوت کردن که فقط از خدا میخوام ببخشتشون ، چند نفریشونم میبینم که داغ دلم تازه میشه بعد از این همه سال ... خیلی از همکلاسیهام به خاطر همین رفتارها و تنبیههای حق و ناحق فراری و ترک تحصیل کردن . توشون افراد موفقی هم هستن _ انگشت شمار _ که الان تو برخی از استانها مسئولیتهای مهمی دارن اما قطعا به هر کدوم که بگی از دوران درس چه خبر قطعا باید یه پاکت بهشون بدی که توش بالا بیارن . البته اینم بگم یه دو سه تاییشون هستن که گاها میبینم و بارها توی خیابون و توی جمع خم شدم و دستشون رو بوسیدم . اونایی که منو میشناسن میدونن که چقدر برای معلم احترام و ارزش قائل هستم .

خوش به حال دانش آموزای امروز ؛ افسوس که نمیدونن چه فرشته هایی شدن معلمشون و قدر زندگی امروزشون رو نمیدونن . کاش امکان پذیر بود فیلمی از ما تهیه میشد و الان این بچه ها میدیدن . منظورم فیلمهای مسخره و سانسور شده ای مثل قصه های مجید و امثال اینا نیست . فیلمهای واقعی از زندگیهای دهه 50 و 60 . خصوصا تحصیل و دوران تحصیل .

در این باره بیشتر خواهم نوشت


موضوعات مرتبط: دل نوشته ها
برچسب‌ها: دهه 50 , دهه 60 , معلم و درس , دانش آموز


تاريخ : ۱۳۹۸/۰۸/۱۴ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
.: :.