مرتبط با موضوع بعدی
یک صدف زیبا ، نزدیک یک کشتی غرق شده در کف دریا نشسته بود .
این کشتی ، از سال های قبل این جا بود و بدنهاش از صدفهایی که به او چسبیده بودند، پر شده بود .
این صدف ، هنوز کوچیک بود و نمیدونست که نباید روی شنهای کف دریا بنشینه . البته به او گفته بودند ، اما او توجه نکرده بود .
مدتی گذشت و صدف کوچولو که بیکار نشسته بود، حوصلهاش سر رفت .
خمیازهای کشید و دهانش باز شد. موقعی که خمیازهاش تمام شد و دهانش را بست ، ناگهان احساس کرد یه چیز سختی وارد دهانش شد
و توی کفه پائینی او نشست .
درست فهمیده بود ، یه سنگ کوچیک خاکستری بود، که جریان آب ، اونو وارد کفههای صدف کرده بود .
او اگه کف دریا نمینشست ، جریان آب ، این سنگ رو از کف دریا ، به حرکت درنمیآورد و ناگهان اونو وارد کفههای صدف نمیکرد .
صدف کوچیک ، حالا دوتا مشکل داشت : یکی اینکه با این سنگ ، که وارد کفههای او شده بود ، چه طور باید حرکت کنه ؟! آخه ، این سنگ ، برای حیوون
دریایی کوچیکی مانند این صدف ، یه مزاحم بود .
مشکل دوم او بدتر بود : چون گوشت بدن صدف ، ژلهای و نرمه ، ورود این سنگ مزاحم ، میتونه به بدن او صدمه بزنه و اونو مریض کنه یا حتی اونو بکشه!
خیلی ترسید . حالا با این سنگ چه کار کنه ؟ چطور اونو از داخل کفههای خودش بیرون کنه ؟
نمیتونست فریاد بزنه و از کسی کمک بخواد؛ فایده نداشت.
اما بالاخره فکر کرد که با ترسیدن ، نجات پیدا نمیکنه ، باید یه راهی پیدا کنه تا خطر این سنگ رو کم کنه.
به خودش گفت: حالا که نمیشه این سنگ رو بیرون کنم، پس بهتره اونو شستوشو کنم که بدنهی کثیف اون ، به بدن حساس من صدمه نزنه.
صدف تا این راهحل رو پیدا کرد ، از روغن درون خودش به سنگ خاکستری پاشید .
سنگ تمیز شد ، اما صدف به کارش ادامه داد ، و اینقدر از مایع روغنی بدن خودش به سنگ مزاحم پاشید که خسته شد و به حال خواب افتاد .
او آرام به خواب رفت .
بعد از اینکه از خواب بیدار شد ، گیج و خوابآلود بود . به یاد نمیآورد که مشغول چه کاری بود که خسته شد و به خواب رفت .
ناگهان یه چیز عجیب داخل کفه خودش دید : یه گوی سفید ! نه نه ! به رنگ سفید شیری .
این چیه ؟! چه قشنگه ! آره این یه مرواریده ! مروارید کوچولو ، مثل یه گلوله یا تیله درخشان، که خیلی زیبا بود .
صدف ، همه ماجرا رو به یاد آورد : یه سنگ وارد کفه او شد ، او هم مجبور شد از مادهی روغنی خودش به اون بپاشه تا شسته بشه .
حالا فهمید چه اتفاقی افتاده : این مروارید ، همون سنگه ! اما چهطور از یه سنگ بدقیافه ، به یه مروارید زیبا تبدیل شده ؟!
آره، درست فهمید. از روغنی که به اون سنگ پاشید، اون سنگ رو گرد و صاف کرد ، و رنگ اونو سفید شیری کرد .
چهقدر میدرخشید و چهقدر زیبا بود ! دیگه این سنگ که حالا تبدیل به یک مروارید شده بود ، بدن لزج و حساس صدف را آزار نمیداد و مزاحم نبود .
صدف دیگه از او نمیترسید . حالا داخل کفه خودش ، یه دوست خوب و زیبا داشت که همدم و همنشین او بود .
حالا اون میدونست که هر سنگی که دشمن اوست و وارد کفه او میشه ، اون میتونه تبدیلش کنه به یک مروارید .
مرواریدی که بعداً بچههای آدمها اونو به عنوان هدیه جشن تولد یا روز مادر، برای مادرشون میخرند ،
و وقتی که مادرا اون مروارید رو تو گردنبندشون قرار میدن ، گردنبندشون خیلی زیبا میشه .
آیا مادرها میدونن که این مرواریدی که برای روز مادر هدیه گرفتن ، چهطور ساخته شده ؟!
آیا میدونن که یه صدف زیبا ، تلاش کرد تا اون سنگ بیارزش و زشت رو تبدیل به یک مروارید زیبا کنه ؟!
نمیدونم! شاید میدونن !
موضوعات مرتبط: روان شناسی ، کودک ، آموزش ، نفوذ
برچسبها: راه کار , تربیت کودک , آیت صدف , ساده سازی