مي خواستند سرش را ببرند. خودش اين را مي دانست. او معني كاسه ي آب و چاقو را مي فهميد و با مادرش هم همين كار را كردند. آبش دادند و سرش را بريدند. ترسيده بود. گردنش را گرفته بودند و مي كشيدند. قلب قرمزش تند تند مي زد. كمك مي خواست. فرياد مي زد و صدايش تا آسمان هفتم بالا مي رفت.
خدا فرشته اي فرستاد تا گوسفند بي تاب را آرام كند.
فرشته آمد و نوازشش كرد و گفت:«چه قدر قشنگ است اين كه قرار است خودت را ببخشي تا زندگي باز هم ادامه پيدا كند. آدم ها سپاسگزار تواند. قوت قدم هايشان از توست. تاب و تونشان هم. تو به قلب هايشان كمك مي كني تا بهتر بتپد ، قلب هايي كه مي توانند عشق بورزند. پس مرگ تو ، به عشق كمك مي كند. تو كمك مي كني تا آدم امانت بزرگي را كه خدا بر شانه هاي كوچكش گذاشته بر دوش كشد.
تو و گندم ، تو و پرنده و درخت همه كمك مي كنيد تا اين چرخ بچرخد ، چرخي كه نام آن زندگي است.»
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلويش را ببوسد. او قطره قطره بر خاك چكيد ، اما هر قطره اش خشنود بود ، زيرا به خدا به عشق به زندگي كمك كرده بود.
موضوعات مرتبط: متفرقه
تاريخ : ۱۳۸۷/۱۲/۱۸ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |