عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس



از خلبان شدن هم سخت‌تر است ..

يادش به خير !

معلم کلاس اول خانم خداخواه هر جا كه هستند سلامت باشند . ازما پرسيد :   - سوال تکراری همه سالهای گذشته و آينده - : « وقتی بزرگ شدید ، می خواهید چه کاره شوید ؟ »

بچه‌ها هم طبق معمول پاسخ های تکراری سالهای گذشته را تکرار کردند : « دکتر. دکتر. مهندس. دکتر. پليس . مهندس. مهندس . دكتر . وكيل . فضانورد . دکتر. مهندس يه پسر كوچولو هم گفت : فرهنگي ».

نگاه اول : همه می‌خواستند وقتی بزرگ شدند به « جامعه » خدمت کنند .

هنوز نخستین حروف الفبا را نيز نیاموخته بودند . هنوز دنیا را ندیده بودند . هنوز کشور را نمی‌شناختند . هنوز راي نداده بودند . هنوز نماينده نداشتند . هنوز وارد كار نشده بودند . هنوز متاهل نشده بودند . هنوز گرفتار نون شب نشده بودند . هنوز بچه نداشتند . هنوز شب تا صبح بچه بيمار خود را تيمار نكرده بودند . هنوز درد را نميشناختند ...! هنوز هنوز هنوز ...

نگاه دوم : اما پدرها و مادرها و رسانه‌ها کار خود را اساسي و خوب انجام داده بودند !

یادشان داده بودند که اینجا سرزمین دکترها و مهندس‌ها و وكلاست . یادشان داده بودند که اینجا « مدرک » ، خود یک « شغل » است . يادشان داده بودند كه اينجا حرف « پ » خيلي مهم است .یادشان داده بودند که وقتی بزرگ شدی و خواستگاری رفتی ، اگر بگویی مهندسی ، کسی نمیگوید شغلت چیست .

یادشان داده بودند که فضا ، فضای نا امنی است .

یادشان داده بودند که این جماعتی که در اطرافتان زندگی می‌کنند ، دوست دارند شما « دکتر و مهندس » شوید . و تو اگر می خواهی رسوای جماعت نباشی ، همرنگ جماعت باش.

حتی یادشان داده بودند که در خلوت خود ، به خانه و ماشین و ثروتی که دکترها و مهندسها دارند فکر کنند و در کلاس خود ، از « خدمت به جامعه » بگویند .

پدرها و مادرها ، تنها نکته‌ای را که برای نگون بختی فرزندانشان لازم بود ، خوب آموزش داده بودند . خیلی خوب . یادشان دادند که برای انتخاب آرزوهایت ، به آرزوهای اطرافیانت فکر کن ، نه به میزان رضایتی که پس از تحقق آرزوهایت تجربه می‌کنی.

بچه‌ها ، آرزوهایشان را گفتند . یا بهتر بگویم : آرزوهای پدرها و مادرهایشان را تکرار کردند .

بچه‌ها ، به همکلاسی خود که قرار بود فرهنگي شود ، خندیدند . او تنها کسی بود که آرزوی خودش را گفت .

دوازده سال گذشت.

برگه‌ای را پیش رویشان قرار دادند با هزار خانه سفید و یک قلم که با آن می‌توانستند سرنوشتشان را خط‌‌ خطی کنند . با دقت و تمرکز. هیچ خانه‌ای نباید نیمه سیاه می‌شد . یا بايد سیاه سیاه مي شد یا سفید سفید .

در اینجا ، باید منتظر می‌ماندند تا دانشگاه‌ها ، آنها را انتخاب کنند و به آنها بیاموزند که باید چه چیزی را دوست داشته باشند .

یکی که در دلش همیشه دوست داشت باستان ‌شناس شود ، مهندس شد .

یکی که در دلش دوست داشت مهندس شود ، حسابدار شد .

آنکس که می‌خواست حسابدار شود ، پزشک شد .

تنها کسی که راه خودش را رفت ، آن فرهنگي دوران دبستان بود که رویایش را خودش انتخاب کرده بود . او بزرگتر شد و دنیا را بهتر شناخت . وقتی دفاع مقدس را دید ، مدتی تصمیم گرفت خلبان شود اما دوباره به رویای دوران کودکی اش بازگشت و فرهنگی شد .

او بعدها آموخت :

در جامعه‌ای که مردم ، تو را مانند خودشان می‌خواهند ، مانند خودت بودن حتی از خلبان شدن هم سخت‌تر است . سخت تر از سخت ...!


موضوعات مرتبط: مرد اردیبهشتی ، پیشنهاد مدیر ، دل نوشته ها ، درباره کمیل
برچسب‌ها: خلبان , اول ابتدایی , خانم خداخواه , دکتر و مهندس


تاريخ : ۱۳۹۸/۰۳/۲۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
.: :.