به پسرم گفتم :
دیروز چند ساعتی را با پسرم کمیل تنها شدم . این عادتی ناب شده برایم .
برای انجام کارهایی همراهیم کرد و در لابلای کارها با ایشان حرفها زدم و گفتیم و خندیدیم و نصیحت کردم و با جان و دل شنید . آب هویج بستنی خوردیم و کمی هم آب بازی با چاشنی خنده و شادیهای کودکانه .
بخشی از این با هم بودن ...
به ایشان گفتم ، کمیل جان :
اگر خواستی ازدواج کنی ، با زنی ازدواج کن که به جای ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ بدبختیهایشان می گویند ، ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﮊﯾﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻭ ﺳﺎﮐﺸﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﺗﺰ ﻟﺐ ﻭ ﺟُﮏ ﻫﺎ و ... صحبت می کنند؛
تو را ﺑﻪ :
کوهنوردی ،
دوچرخه ﺳﻮﺍﺭﯼ ،
ﻓﯿﻠﻢ ﺩﯾﺪﻥ ،
ﻭ
ﺷﺐ ﮔﺮﺩﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﻫﻮا ،
و پیاده رویهای طولانی
ﺑﺎ :
ﮐﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﯽ ﻭ
دوربین
ﻭ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ...
ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ " با تو بودن " ايمان ﺩاشته باشد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻫﺮ ﭘﺸﻪ ﯼ ماده ای ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ و ﺑﺮت ﺭﺩ
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮔﯿﺮ ندهد.
ﺑﻪ تو ﺍﺣﺴﺎﺱ
" ﺭﻓﯿﻖ " ﺑﻮﺩﻥ بدهد ﻧﻪ فقط ﺍﺣﺴﺎﺱ " مرد " ﺑﻮﺩﻥ !!!
طوﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﻪ تان ﺣﺴﻮﺩﯼ ﺷﺎﻥ ﺷود ...
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﯾﺪ زمان مناسبی رسیده ،که تن به ازدواج بدهی !
وگرنه هیچ گاه به ذهن زیبایت خطور نکند که آرامش را در میان دستهایی خواهی یافت که تو را فقط مرد می داند و مرد !!!
موضوعات مرتبط: آموزه هایم به کمیل و علی ، دل نوشته ها