عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس



نامه ای دوست داشتنی

( نامه ای جالب و سرشار از عشق و محبت )

نمیدونم این پفک کیه ، اما خوش به حال پفک و مخاطب اصلی نامه

و اما نامه :

دلم براش تنگ شده بود ، خیلی زیاد 😢
حدود یک ماه قبل دیده بودمش
هرجور فکر میکردم حداقل تا چهل روز دیگه هم نمیتونستم ببینمش و این داغونم میکرد😔
دلم به تلفن ها و پیام های گاه و بیگاه خوش بود ولی دوسه روز بود که از اینم محروم بودم ؛ هیچ خبری ازش نبود ؛ نگرانش بودم و دلتنگ اما دستم به جایی بند نبود 😢
اطرافیان هم سراغش رو ازم میگرفتن و همین نگران ترم میکرد
دلم از زمین و زمان گرفته بود ، از خودم ، از خودش ، از خدا
مثل همیشه پناهگاهم سجاده بود ؛ نشستم سر سجاده ، سرم رو گذاشتم رو مهر و غر زدم و اشک ریختم
آخه مگه عشق گناهه ؟ من تا کی باید روز و شبم رو با دلتنگی بگذرونم ؟ چرا به من رحم نمیکنی ؟ من کشش این همه سختی رو ندارم ! خدایا کو تا این یکی دوماهه بگذره ؟! 😭
تلفنم که زنگ خورد ، اسمش که رو گوشیم افتاد : جانِ جانان ، دکمه سبز رو که زدم ، صداش رو که شنیدم ... صدام آمیزه ای از دستپاچگی و خوشحالی و دلتنگی و ... شد 😭😍😃
- سلاااام عزیز دلم
=سلام ! چطوووریییی ؟ چیییه ؟ بازم که هاج و واجی !
- کجایی تو ؟ نمیگی اگه ازت بیخبر باشم میمیرم ؟
صدای خنده ش اومد😊 بعدشم گفت :
=میای ببینمت ؟💑
-چییییی ؟!!! مگه کجایی ؟! کی اومدی ؟! کجا بیام ؟!!!😳
 نفهمیدم چطوری نمازمو خوندم و آماده شدم و راه افتادم
ساعت انگار عجله داشت که روز رو به شب برسونه
خیابونا انگار کش اومده بودن
ترافیک انگار تمومی نداشت😒
و قلب من سرجاش نبود 💗، همش میترسیدم خواب باشم . حتی اگه خواب بود دلم نمیخواست بیدار بشم ، جلوی اشکامو گرفته بودم اما گاهی یه قطره میلغزید رو صورتم😢
اینجور وقتا دلم میخواد خیابونا رو مثل یه طناب گره بزنم و کوتاه کنم ، دلم میخواد مبدأ و مقصد رو به هم بدوزم ، دلم میخواد پرواز کنم ...
اینجور وقتا دلم میخواد ساعت برنارد داشتم
بالاخره رسیدم
-سلااام ! من رسیدم ، کجایی ؟!
=جای همیشگی
با تلفن صحبت میکرد که رسیدم
چقدر خجالت کشیدم از اینکه به پام بلند شد
 دلم میخواست بپرم تو بغلش 🤗و یه دل سیر گریه کنم
اما نمیشد!
نشستم ، کتش رو بغل کردم و دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم . بوی عطرش ! امان از بوی عطرش
با تلفن حرف میزد و حواسش به دور و بر بود . من اما ، محو خودش بودم فقط
=تو چرا داری گریه میکنی؟!
-آخه دلم خیلی تنگ شده بود ! آخه فکر نمیکردم بتونم ببینمت ! آخه خیلی دوستت دارم !😭😍
اینجا چکار میکنی ؟ کی اومدی ؟ چرا اومدی ؟!
میپرسیدم 🙄و میخندید😄 میدونستم دارم سوال بی جواب میپرسم
مگه فرقی هم میکرد ؟! مهم این بود که الان ... اینجا ... نشسته بود روبروی من و میخندید
همین چندروز پیش بهش گفتم اگه بدونم شهر رو به آشوب بکشم دستگیر میشم و تو میشی بازجو و زندان بانم ، این کارو میکنم . خندید ! و حالا نشسته بود روبروم و باز هم میخندید ، ای به فدای خنده هاش !😍💋
همین چند روز پیش بود که بهش گفته بودم : برام لباااشک میخری ؟! 😋
و گفته بود حتما و من چقدر به دور بودنش فکر کردم
و حالا برام لواشک خریده بود و خرما😃🍬
حرف زدیم ، چای خوردیم ☕️، شکلات و لواشک و خرما خوردیم 🍫، روی نیمکت خاطره هامون نشستیم ، قدم زدیم👫 ، دستش رو محکم گرفتم 💞
و  آرامش از دستش ریخت توی دستم ، از نگاهش پاشیده شد به وجودم ، از خنده هاش منعکس شد به قلبم و آروم شدم و انرژی گرفتم ☺️💞


موضوعات مرتبط: کودک ، داستان ، خانه و خانواده ، خوب زندگی کنیم ، دل نوشته ها
برچسب‌ها: پفک , صفای وجود , پاک , معنوی


تاريخ : ۱۳۹۶/۰۳/۰۶ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
.: :.