دلم از دست اين دنيا گرفته که گشته دلبرم تنها و خسته
نمي دانم چه گويم در فراقش که مي سوزم سراپا من زداغش
الا اي دلرباي ماه منظر چرا، تا کي بنالم چشم بر در
بنال اي دل که ديگر چاره اي نيست که شيداتر ز من پروانه اي نيست
گهي گويم کجا شد دلنوازم؟ گهي گويم نمي خواهم بسازم
گهي گويم چرا ديگر نيايي که غم از اين دل زارم زدايي
فداي آن لب و خال سياهت نشسته عالمي بهر نگاهت
بيا رحمي نما از پا نشستم دل و ديده ز غير تو ببستم
بيا اي گل بيا اي يار خوبم سيه شد از فراقت جمله روزم
موضوعات مرتبط: متفرقه
تاريخ : ۱۳۸۵/۱۱/۱۱ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |