سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد ، قلکش رو شکست. سکهها رو روی تخت ریخت و آونا رو شمرد ، پنج دلار بود . بعد به آهستگی رفت بيرون . چندتا کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به اون توجه کنه ولی داروساز سرش به مشترياش گرم بود . بالاخره سارا حوصلهاش سر رفت و سکهها رو محکم روی پیشخوان ریخت.
داروساز با تعجب پرسید: چی میخواهی عزیزم ؟
دخترک توضیح داد که برادر کوچيکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه میتونه اونو نجات بده . منم میخوام معجزه بخرم ، قیمتش چقدره ؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما این جا معجزه نمیفروشیم.
چشماي دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره ، این همهی پول منه . من از کجا میتونم معجزه بخرم ؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید : چقدر پول داری ؟
دخترک پولا رو کف دستش ریخت و به مرد نشون داد .
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب ! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه . بعد به آرامی دست او نو گرفت و گفت: من میخوام برادر و والدینت رو ببینم ، فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه. آون مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود ..
فردای اون روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و اون از مرگ نجات پيدا كرد . بعد از جراحی پدر پيش دکتر رفت و گفت: از شما ممنونم . نجات پسرم یه معجزه واقعی بود ، میخوام بدونم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم ؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار! كه اونم پرداخت شده .
موضوعات مرتبط: کودک ، داستان ، جملات زيبا
برچسبها: معجزه , درمان , آرمسترانگ , نجات
تاريخ : ۱۳۹۱/۱۱/۰۴ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |