عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس
عنوان عکس



نگارم . . . !
سلام همیشه نازنین نگارم ...

امشب را بخاطر خواهم سپرد که عطر تو بر من وزید ...

امشب را بخاطر خواهم سپرد که اشارت تو به من رسید ...

امشب را بخاطر خواهم سپرد که انتظارم را پایان دادی و بالاخره نیم نگاهی کردی ...

شاید ... باید باز به کهف دلدادگی و خلوت با غم عشقت برگردم ...

شاید ... باید مردانه تر عاشقی کنم ...

شاید ... باید اویس را در خاطره ها زنده کنم ...

پس این آخرین یادگاری من ... در بهار ۸۹ تا آن نیم نگاهت بر من هم بوزد ...

تا بلکه نامم فقط در ردیف نفسهای سوخته نباشد ...

تا بلکه نامم در دفتر دلهای سوخته هم ثبت شود ...

تا بلکه  ...

چشم انتظارم آقا ...

 

سيماي رهبري

 

امشب ، یک شب ِ بخصوص است ...

دلم میخواهد بنویسم

نه آنکه فکر کنی حرفها و حدیثها سبب شده ... نه ، فقط دل ِ تنگم این روزها زود میشکند و زود

می گیرد ...

در عجبم از آنکه چندین سال و چندین نسل است که داریم حافظ میخوانیم ؛

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد ...

و هنوز غافلیم از این معنای بزرگ ...

نه عالم عشق را میفهمیم و نه دنیای مودت را

اسمهای جدیدی پیدا کرده ایم ...

بعضیهامان روشنفکریم !

میگوییم هیچ ایرادی ندارد اگر ندبه بخوانیم و عاشورا و نافله شب ... و گهگداری هم ترانه های

اونور آبو گوش کنیم !

بعضیهامان هم انسانهای متمدنیم !

میگوییم اینقدر آزادیهایمان را سلب نکنیم ، هیچ از بی غیرتی نیست اگر زنها راحت و آزاد باشند و

 محرم نامحرم نفهمیم ... البته اشتباه نشه ، بی غیرت نیستیماااااا !!!

بعضیهامان هم انسانهای متعادلیم !

آخر ِ حدیث و روایت و آیه و تفسیر !

که میگوییم همه چیز ، همین ظاهر و پوسته دین است ...

و صد البته تاریخ اسلام خوانده ایم و عمار و بلال و سلمان را میشناسیم ولی گمان میکنیم قدری

عیب و نقص داشته باشند که باید ما در موردشان حرف بزنیم ...

بعضیهامان هم آنقدر از عالم مودت و وادی دلدادگی دوریم که بگوییم ای بابااااااااا اُویس کیه دیگه ؟؟؟

عشقی اگه هست باید فقط به خدا باشه !

و من که اُویس را دلداده ای بزرگ و بی نظیر برای خدا و رسولش میدانم ، سخت دلتنگ میشوم ...

تمام عمرم شخصیتی بنام اُویس را ستوده ام

نه گرفتار افراط گشته ام نه دچار تفریطم

فقط دنیای اُویس را پاک و بی آلایش و الهی میدانم

هر چند بسیار سخت است با کسانی که هیچ از این وادی نمیفهمند سخن از آن بگویم اما ...

پس بهتر میدانم با تو واگویه کنم ای مخاطب تمام نوشته هایم ... ای محبوب یگانه ام

و گرنه چه سان میشود از سوختن گفت برای کسی که از آن می گریزد ؟!

اُویس ...

که دیگر نه اسطوره است و نه افسانه

نه قیس است و نه فرهاد ...

و محبوبش که دیگر نه لیلی است و نه شیرین ...

محبوبش ، محمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد صلی الله علیه و آله است ...

نمیدانی چقدر سخت است گفتن از حُبّ برای آنکه نمیشناسد این عالم را ...

و بگذار مثل همیشه فقط برای تو بنویسم

من عالم خودم را دارم ... با تو ...

بگذار هر کس هر چه خواست بگوید

آنکه تو را نشناسد نمیفهمد من چه میگویم ...

اما آنان که مودت تو را چشیده اند خوب میدانند معنای واژگان مرا ...

اینجا که من با مودت تو از عالم و مافیها دست شسته ام ، کهف ِ حصین ِ دلدادگی و ولایت توست ...

چه انتظار که کسی بفهمدش ؟

چه انتظار و توقع غریبی !

در آشفته بازار ِ دنیای واژگون و تیره ای که روزبروز و لحظه به لحظه ، دارد فرسنگها در ظلمات

 زمین فرو میرود ... در بازار ِ به هم ریخته دنیا که فقط خسران میخرند و میفروشند ... کهف ِ حصین

 ِ ولایت ِ آن عزیز ِ سفر کرده را در کلام روشن تو و در نگاه گویا و هادی تو یافتن کیمیاست ، اکسیر

است ... عجبا اگر جز محبّانت این معنا را بفهمند ...

آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاااااااااااااااااانم

در دنیایی که دیگر ، دیگر خواهی بی معناست و هر کسی به سفره بغل دستی اش چنگ میزند برای لقمه

 ای بیشتر ، در دنیایی که ترّحم به غیر از خود و متعلقات بی معنا و مفهوم است ، در دنیایی که با تمام

یقینی که انسانها به بودن و آمدن آخرت دارند ، بهشت نسیه را به نقد دنیا میفروشند ، در دنیایی که

مودت دیگر یک فهم بسیط و روشن از زندگی محسوب نمیشود و کوچک اندیشی شمرده میشود ...

در این دنیای واژگون و ظلمانی و به هم ریخته ، اُویس کجاست ؟

در این دنیای تیره که انسانهایی – که در عالمشان مودت راهی ندارد – واژگونش کرده اند و

وارونه گشته است و هیچ چیز سر جای خودش نیست ، اُویس چه میکند ؟

آقــــــــــا ... اُویس ، هنوز عالم خودش را دارد ...

با آنکه میسوزد ...

و غرض مرا از سوختن ، مصطفی چمران میفهمد که در هر نوشته اش چند بار جمله " میسوزم "

 دیده میشود ...

و غرض مرا از سوختن ، سید مرتضی میفهمد که مینویسد ... ای شقایقهای آتش گرفته ، دل خونین

ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد ...

و غرض مرا از سوختن ، هادی میفهمد که چند روز قبل از شهادتش مینویسد ... دلم سوخت ، آتش

گرفتم ، قطره اشکی چکید و شعری زاده شد ...

و غرض مرا از سوختن ، آقا مهدی باکری میفهمد که میان بلم آتش گرفته پَر در لایتناهای آسمان

می گشاید و به اوج قرب میرسد ...

و غرض مرا از سوختن ... آنهم مردانه احمد کاظمی میفهمد که التماست میکند : آقا دعا کنید خبر

منم مثل صیاد براتون بیارن ... و چندی بعد خبر آتش گرفتن و سوختنش را به تو میدهند ...

و غرض مرا از سوختن ، ...

همیشه محبوبم

اُویس هنوز هم عالم خودش را دارد ...

با آنکه از دیدار محروم است و میسوزد ...

و منتظر آن لحظه است که در واپسین دمها به علی بپیوندد و خونش را نثار ولایت کند ...

اَویس هنوز هم عالم خودش را دارد ...

و دود و دم و تیرگی و تاریکی و شهرنشینی های گسترده و تجملات و تفریحات و خواب و خور ،

او را از این سوختن لحظه ای دور نکرده است ...

این سوختن از یکنواختی او را کَنده است

از روزمُردگی گسسته است ...

از تکرار و زندگی حیوانی بریده است ...

آقا ، یوسف ِ نازنینم ...

اگر درددلهایم همه با توست ، از کم صبری ام نیست ، از اینروست که میدانم فقط تو میدانی و فقط

تو که اَویست را چه چیزی میرنجاند ...

اُویست هنوز پُر از سوختن و آتش است

و تو میدانی چرا گفتم آتش ...

و مگر نه از دور دیدم ... برقی را که از منزل لیلا درخشید و با خرمن اُویس دل افکار چه کرد ...

و مگر نه از دور دیدم ... زمزمه های ...

بگذریم آقا ... بگذریم ...

فقط خواستم بگویم هنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز اُویس تو هستم ... و اویست خواهم ماند

تا آخرین نفس ...

منم اویس ... دلباخته ی تو سیدنا علی الخراسانی ...

و جانم را تقدیمت نمیکنم فقط ... حیف نیست یک جان تقدیمت کنم ؟!

من جانم را در هر نفس سوخته ام تقدیمت میکنم آقا ...

در هر نفس ...

 

 


موضوعات مرتبط: حضرت آیت اله خامنه ای ، دل نوشته ها


تاريخ : ۱۳۸۹/۰۱/۲۵ | | نويسنده : ارتباطات قرارگاه ضد صهيونيستي كميل |
.: :.